Tuesday, July 31, 2018

پنجشنبه ٢ بامداد، هشت مارچ

امشب بچه هاى آسمان رو ديدم. نمى دونم آيا اين فيلم حقيقتا متاثر كننده هست يا تنها من بوده م كه دو ساعت تمام با ديدنش عين ابر بهار اشك ريختم. سرتاسر فيلم به شكل عجيبى من رو به ياد بچگى هاى  منحوسمون در آغاز دهه هفتاد انداخت. اون ناظم هاى خشمگين و بى منطق. اون نيمكتهاى چوبى زواردر رفته و تنگ، صورت هاى كودكانه ى پنهان شده پشت مقنعه ها. صف ها. مشق نوشتن ها. كوپن ها. و با همه ى اينها، فيلم به شكل ديوانه وارى زيباست. و سرشار از پاك ترين حس هاى انسانى. چقدر لحظه اى كه در اون پسر بچه كفش هاى خواهرش رو گم مى كنه واقعى هست. و اين احساس كه تمام خوبى ها و قشنگى هاى دنيا رو اول براى خواهرش مى خواد. خواهر صبح به مدرسه ميره و برادر بعد از ظهر. خواهر هر روز كفشهاى برادرش رو مى پوشه و بعد مى دوه تا به خونه برسه و كفشها رو به برادرش بده تا به مدرسه بره. سختى اى كه خواهر و برادر مى كشند تا مبادا پدر بفهمه و غصه بخوره كه پول نداره تا براشون كفش بره فقط مال ما بچه هاى دهه شصت هست. مگه نه؟ لحظه اى در فيلم هست كه در اون پدر و پسر كه سوار بر دوچرخه شدن تا براى كار باغبانى به ويلاهاى شمرون برن، به كوچه ى قشنگى مى رسند. پدر به پسر ميگه كه بايد دونه دونه زنگ در خونه ها رو بزنيم. زنگ مى زنند. خانمى پشت آيفون مى پرسه كه كى هستى. پدر از اون سر شهر آمده تا يك كلام بگه "باغبان نمى خوايد؟" اما ناگهان زبانش رو گم مى كنه. هيچ نمى تونه بگه. فرارمى كنند. اين لحظه به نظرم يكى از زيباترين لحظه هاى تاريخ سينماست. چطور، با كدام تصوير، شعر، فلسفه، يا شعار، ميشه بهتر از اين، اين شكاف عميق طبقاتى ميان شمال و جنوب تهران رو نشون داد؟ جالبتر اين هست كه ما در اين لحظه ى غم انگيز به حال خودمون گذاشته نميشيم. پدر و پسر به خانه ى ديگرى مى رسند. زنگ مى زنند. صداى تيز و مطمئن يك زن شمال شهرى ديگه: "تو كى هستى؟" باز پدر زبانش رو گم مى كنه. اين بار پسر بچه ناگهان به حرف مياد: "باغبان نمى خوايد؟ باغچه تون رو سمپاشى مى كنيم و كود مى ديم." لبخندى كه اينجا پدر به پسر مى زنه يك دنياست. فيلم البته مال اون زمانهاست كه هنوز در شميران، باغ هايى در كار بوده. 

يكى از قسمتهاى زيباى ديگه، مسابقه ى دوى مدرسه هست. دوربين ابتدا پسربچه هاى پولدارى رو نشون ميده كه پدرها و مادرهاشون قبل از مسابقه با دوربينهاى گرانقيمت از اونها عكس مى گيرن. هيچ كس با پسربچه اى كه قهرمان داستان هست نيامده. خودش هست و كفشهاى پاره اش. بدبختى و مصيبت پسربچه (هر روز دويدن و گرفتن كفش از خواهر و بعد دويدن به مدرسه) ناگهان به دليل پيروزى اش (يعنى بردن در مسابقه دو) تبديل ميشه. اين ايده ى ساده ى انگيزه ى درونى كه هزار بار در ده ها كتاب و مقاله ى روان شناسى خونديم، چقدر غير كليشه اى و اصيل بيان شده. فيلم پايان خوشى داره. اما پايان خوشى كه مثل فيلمهاى هندى نيست. پسربچه مى خواسته در مسابقه نفر سوم بشه تا كفش ورزشى ببره. اما نفر اول شده. جايزه نفر اول، كفش ورزشى نيست. به شكلى متناقض، پسرك برنده شده اما برنده نشده. با اندوه به خانه بازمى گرده. در كوچه اما پدر رو مى بينيم كه دو جفت كفش پسرانه و دخترانه بر روى دوچرخه داره. آخرين تصوير، تصوير ماهى هاست، كه در حوض به دور پاهاى تاول زده ى پسربچه مى چرخند.
دوشنبه ٥ مارچ، ٩ صبح

عجب صبحى! سر كلاس اقتصاد كار. خواب آلوده، با موهاى ژوليده و ليوان چاى در دست نشسته بودم. شنيدم استاد داره سوال مى كنه " كسى هست كه هنوز كتاب پروژه آخر ترم رو نخريده باشه؟" دستم رو بردم بالا. بعد يكهو متوجه شدم در كل كلاس، فقط من دستم رو بردم بالا. سريع دستم رو آوردم پايين. همزمان نورمن از رديف كنارى صدام زد و گفت من پى دى اف اش رو دارم، اگه خوندن كتاب رو كامپيوتر برات سخت نيست برات مى فرستم. "چه سختى اى داشته باشه؟" خواب آلوده سرم رو تكون دادم. چيزى حدود دو ماه ديگه يا بيشتر بايد يك مقاله در نقد كتابى بنويسيم. مثل هر ايرانى معقولى، من هنوز نه اسم كتاب رو نگاه كردم، نه دنبالش گشتم، نه اصلا برگه ى موضوع رو خوندم. يك دفعه ديدم استاد انگشت اشاره اش رو به جهتى كه من نشستم گرفته: "تو!" پشت سرم رو نگاه كردم، دور و برم رو نگاه كردم. "تو كه لباس قرمز پوشيدى!" گفتم ديگه هيچى، تمام شد. " تو گفتى هنوز كتاب رو نگرفتى؟" "نه استاد." همون لحظه از جاش بلند شد و تا كنار صندليم اومد. يك كتاب نوى قشنگ با جلد نفيس گالينگور داد دستم. "اين مال تو." و ادامه داد " جهت ايجاد انگيزه." و رفت. از رديف پشت سرم صداى چند تا فحش زيرلبى شنيدم. قيافه ى بچه ها و خصوصا نورمن ديدنى بود. عجب صبحى!


اول مارچ ۲۰۱۸

ساعت ۸ صبح. کلاس رفتار سازمانی. خواب آلودگی. هوای بهاری. قدم زدن با سونیا تا کلاس. و آنا که کنار من انگار بیگل با طعم پیاز می خوره. در حینی که استاد از انگیزه های درونی صحبت می کنه و میگه ثابت شده که انگیزه های بیرونی مالی به اندازه ی انگیزه های درونی کارایی ندارند به یاد اولین جلسه ی هیات مدیره ای که پام رو بهش گذاشتم می افتم. سالها قبل بود، و البته بعدها فهمیدم که اون جلسه، جلسه ی خاصی بوده و همیشه همه ی جلسات به اون شکل نیستند. من یک دختر ۲۵ ساله بودم که به تازگی از وسط کلاسهای فلسفه آمده بودم. تمام مدت جلسه نشسته بودم و به این فکر می کردم که خدایا مگر ممکنه چند نفر آدم در جایی بنشینند و تا این اندازه فقط درباره ی عددها و مسایل مالی صحبت کنند؟ در طی ماهها و سالهای بعد نظرم در این باره چندان تغییر نکرد. فرقی نمی کنه گزارشی که تهیه می کنید چقدر رنگ و وارنگ باشه. سهامدار در تمام گزارشهایی که می بینه فقط متوجه یک چیز هست و اون سود هست. سود و اعداد. و بقیه ی مسایل همه فرعی هستند. اصولا تمام ساختار بیزنس و تجارت بر این اصل استوار هست. سازمانها،‌ حتی اگر ادعا کنند، اغلب هدفی جز کسب سود ندارند. جالب ترین نکته این هست که در میان این دپارتمانهایی که همه فقط و فقط در پی کسب سود بالاتر هستند،‌ وظیفه ی عجیبی به واحد منابع انسانی داده میشه.

قبل از اینکه این وظیفه رو توضیح بدم باید بگم که مدتی هست به این نتیجه رسیدم که تقریبا هر مساله ای رو که بخواهید ثابت کنید می تونید براش یک سری تحقیق و عدد و رقم ارائه بدید. دیشب مقاله ای می خوندم که درباره ی این بود که چطور هر چند سال یک بار به محض اینکه دولت پایه حقوق رو افزایش میده سازمان های اقتصادی ای مثل سازمان فریز گزارش هایی بر ضد اون ارائه میدن و فورا اعلام می کنند که چطور این مساله به ضرر مردم خواهد بود و چقدر بیکاری زیاد خواهد شد و غیره. و گزارش داشت توضیح میداد که چطور این ها همه پیش بینی هستند و در بسیاری از موارد در سالهای آینده خلاف نظر این گزارش ها اثبات میشه. همین الان،‌ اونتاریو در شرایطی هست که نرخ بیکاری به شکلی بی سابقه در اون پایین هست، و تولید ناخالص داخلی خیلی بالاست. ‌و باز تمام گزارشات رسمی اقتصادی، بر ضد افزایش حقوق هستند. بر می گردیم به منابع انسانی. در میان دپارتمانها و سهامدارهایی که به دنبال کسب سود هستند، به واحد منابع انسانی وظیفه ی عجیب ارضا کردن آدم ها با معنا و هدف داده میشه. متخصص منابع انسانی کسی هست که آموزش های روان شناسی و مدیریتی می بینه و در این ساختار تربیت میشه تا درست موقعی که سهامدار از پرداخت حقوق و مزایای بالاتر خودداری می کنه جلو بیاد و از انگیزه ها و اهداف درونی برای آدم ها صحبت کنه. در جهانی که روز به روز بیشتر بر پایه ی عدد و رقم و سود می چرخه، متخصص منابع انسانی در حوزه ی رفتار سازمانی، اقتصاد، مذاکره، مدیریت و حقوق آموزش می بینه تا فوت و فن راضی کردن آدم ها با معنا رو یاد بگیره. مساله این نیست که تبدیل شدن به چنین آدمی برای من سخت هست. اتفاقا فکر می کنم خیلی بهتر از خیلی های دیگه از پس چنین کارهایی بربیام. در خدمت سهامداری بودن و تمام دیالوگهای سود و عدد رو به معنا و انگیزه و مفاهیم روان شناختی تبدیل کردن. شاید امروز فقط خسته ام. ای کاش حداقل آنا بیگل با طعم دیگه ای می خورد.
بيست و هشت فوريه

امروز از پله هاى ساختمان دانشگاه كه بالا مى آمدم اين تصوير از غروب رو ديدم. كسى پشت سرم گفت، اينستاگرام؟ برگشتم و ديدم جويى هست و لبخند مى زنه. گفتم آره، و عكس رو بهش نشون دادم. صبح ها تا غروب يا كلاس هستيم يا كار گروهى و درس داريم. عصر به خونه برمى گردم. تاريكى، خاموشى. در تهران همه در خوابند. هيچ كس نيست. هيچ چيز نيست. 
مقاله ى اقتصاد خوب پيش نمى رود. عصبى و خسته ام.


من معمولا در اين كانال متنى كه خودم ننوشته باشم رو نمى گذارم. ولى اين مقاله ى جالبى هست كه در اون اصلاحيه ى در شرف تصويبِ قانون كار ايران نقد شده. ايده ى اصلى نويسنده اين هست كه قانون كار در ايران هميشه زير شاخه اى از حقوق عمومى محسوب شده، به اين معنى كه قانون كار، شيوه ى حمايت دولت از كارگران در مقابل كارفرمايان بوده. در اصلاحيه ى جديد، قانون كار اين ويژگى خودش رو بالكل از دست داده و به زير شاخه ى حقوق خصوصى تنزل داده شده. 

در مقام مقايسه با اينجا، كانادا، بايد بگم كه در اينجا به اون معنا چيزى به نام قانون كار وجود نداره. متن كوتاهى به نام Employment Standards Act هست كه حداقل حقوق كارگران و كارفرمايان در اون درج شده. اما اين مساله اهميتى نداره، چون در بطن قانون اين مساله به رسميت شناخته شده كه با وجود اينكه قرارداد يك مساله ى دو طرفه هست، كارگر هميشه حق چانه زنى كمترى نسبت به كارفرما داره. به همين دليل اتحاديه هاى كارگرى بزرگى وجود دارند كه قانون كاملا از اونها حمايت مى كنه. كار اصلى اين اتحاديه ها چانه زدن در خصوص محتواى قراردادهاى كارى هست. در صورت طى تمام مراحل و عدم رسيدن به توافق، اتحاديه ها حق دارند به صورت كاملا قانونى به كارگران درخواست سرپيچى يا اعتصاب بدهند. از اون طرف كارفرما هم حق داره كارگران رو lockout كنه، يا در واقع در كارگاه رو به روى كارگران ببنده، اتفاقى كه البته كمتر رخ ميده. متن ديگرى به نام labour Relations act هم قوانينى رو براى قراردادهاى جمعى تعريف مى كنه. اتحاديه ها در امريكا تقريبا وجود ندارند و يا خيلى ضعيف هستند، و بيشتر در اروپا يا كانادا رواج دارند. 

هر چه هست، در اين كشورها قانون مراحل و اعتراضات مختلفى رو طى كرده تا به اينجا رسيده كه مذاكره ى يك طرفه به ضرر طرف شكننده تر قرارداد، يعنى كارگر هست. و بنابراين سيستم، نهادهايى رو نظير اتحاديه ها و دادگاههاى كار و غيره تعريف كرده. اين متن رو كه خوندم به اين موضوع فكر كردم كه در عدم حضور هر گونه نهاد "رسمى اى" كه به نفع كارگر عمل كنه، تغيير جنبه ى حمايتگرى قانون چقدر نتايج وخيمى رو مى تونه در پى داشته باشه. 

بچه كه بوديم هميشه مى خونديم كه چطور ظاهر پيشرفتهاى غرب رو براى ما ميارن، در حالى كه ما خودمون اون مراحل رو طى نكرديم و اون زيربناها رو نداريم. همه چيز، تكه تكه و بى هويت براى ما آورده شده. توصيه مى كنم اگر به مسائل مربوط به قانون كار علاقه داريد اين متن رو حتما بخونيد. 

https://pecritique.com/2018/02/24/لایحه-علیه-قانون-فرشاد-اسماعیلی/
یکشنبه ۱۸ فوریه، در قطار

کینگستن شهریست که هر کس به آن وارد می شود در اندیشه ی ترک آن است. دانشجوها منتظرند جمعه عصر برسد تا بار و بندیلشان را ببندند و با قطار یا اتوبوس یا ماشین به یکی از شهرهای اطراف بروند. مسافرهای تورنتو منتظرند سر راه در کینگستن پیاده شوند تا خستگی راه را در کنند، قدمی بزنند، قهوه ای بخرند یا سری به مبال بزنند. کینگستن شهری نیست که کسی در آن ماندگار بشود و هرکس به آن پا می گذارد در اندیشه ی آن است که وقتی کینگستن را ترک کرد به کجا باید برود. از همین رو، ایستگاه اتوبوس و ایستگاه قطار در این شهر اهمیت زیادی دارند. کینگستن حتی آنقدر  زیاد ترک می شود که با آنکه کوچک است فرودگاه هم دارد. از کینگستن می شود با قطار، اتوبوس، هواپیما، اتومبیل، و قایق خارج شد. 

در قطار هستم. مقاله ی درس اخلاق در تجارت را می نویسم، که کسالت آور است. حتی امیلی هم می گوید کسالت آور است. بیرون همه جا تا چشم کار می کند سفید است. سفيد، و جا به جا شاخه هاى خشك خاكسترى. در شرق کانادا زمین مسطح است. درست مثل آبادان. آدم از پنجره که به بیرون و به جاده نگاه می کند احساس می کند تا ته دنیا را می بیند.

امروز لابه لای موهایم پنج تار موی سفید پیدا کردم. پنج تار مو که مطمئنم یک ماه قبل آنجا نبودند. دیگر هیچ چیز هیچ وقت مثل قبل نخواهد شد.


پنجشنبه ۱۶ فوریه
امروز کلاس نداشتیم. خانه ماندم. لباس شستم و قورمه سبزی پختم. احساس می کنم وقتی حرف می زنم کلمات آن طور که باید خارج نمی شوند. خودم صدای خودم را می شنوم و احساس می کنم چیزی که دارم می گویم با آنچه در درونم هست فرق دارد. چطور و با چه کسی می شود یک مکالمه ی واقعی داشت؟ گاهی وقتها احساس می کنم هم خانه ام چنین کسی است. از اینکه در سینک ظرفشویی آشغال می ریزد، سطل زباله ی حمام را پر می کند و هیچ وقت خالی نمی کند عصبانی می شوم. اما چیزی باعث می شود هیچ نگویم. بروم خودم سطل را خالی کنم. آرام آن چند دانه برنج و سبزی را از توی سینک بردارم. به شهرزاد دیوانه و وسواسی درونم پر و بال ندهم. خب، نمی خواهم وقتی می آید عصبانی باشیم. دوست دارم با خنده حرف بزنیم و از چیزهایی که خسته مان می کنند برای هم حرف بزنيم. می فهمم چطوری دوست داشتن یک آدم، می تواند باعث شود اشتباهاتش را ندیده بگیریم. دوست داشتن، یا حتی صرف تمایل به یک زندگی آرام کنار هم. وقتی از خانه حرف می زنم او می فهمد که چه می گویم. او هم از ترکیه می گوید. یک بار از پدرش گفت. آخرین بار ژانویه ی سال گذشته او را دیده است. «بابا در کشتی کار می کند. چیزهای بزرگ حمل می کنند. مثلا از این… چیزهای بزرگ دیگر. دیر به دیر به خانه می آید.» 


امروز نورمن برای من پیغام داد تا از من بپرسد آیا ورزشی به نام «بزکشی» در ایران رواج دارد. گفتم نه. و نگاه کردم دیدم ظاهرا ورزش ملی افغانستان است. لاشه ی مرده ی بز را روی اسب می گذارند و با هم مسابقه می دهند. لاشه را از قبل ۲۴ ساعت می گذارند تا سفت شود. چرا باید فکر کند ما ممکن است در ایران چنین ورزشی داشته باشیم؟ نمی شود بپرسد اسکی می کنید،‌ تنیس بازی می کنید یا نه؟ تازگی ها گاهی چیزهایی می گوید که عصبانی ام می کنند. یک بار به او گفتم در ایران مردها در را باز می کنند و اجازه می دهند اول خانم ها وارد بشوند. مثل اینجا نیست که خودشان اول بروند تو و خانم ها پشت سرشان بیایند. اول تعجب کرد و بعد تا مدت زیادی خندید. گفت باورم نمی شود داری می گویی مردهای ایرانی بهتر از مردهای کانادایی با خانم ها رفتار می کنند. بعد تا مدتی برای مسخره بازی می دوید جلو تا همه ی درها را برای من باز کند. الان که دارم اینها را می نویسم دیگر از حرفی که زدم مطمئن نیستم. جلو می روند و در را باز می کنند، یا عقب می ایستند تا ما برویم و خودمان در را باز کنیم؟ این بحثها را با همه ی همکلاسی هایم ندارم. الکس یک بار داشت می گفت تو ممکن است خودت فکر کنی عجیب و غریب هستی. اما واقعیت این است که اینجا همه عجیب و غریب هستند  و برای کسی مهم نیست. تفاوتها معنی ندارند و گم می شوند. به هر حال تمام این همکلاسها تا چند روز تعطیل می شود گم و گور می شوند و من می مانم و خودم. در فارسی می گوییم من تنها هستم. در انگلیسی می گویند من با خودم هستم. (I am by myself.) به نظرم قشنگتر است.
جمعه ٩ فوريه ٢٠١٨

اين جهان پر از آدم ها، گروه ها و سازمانهايى هست كه تمايلى به پذيرفتن ما ندارند. كه ما جايى در كنارشون، در بينشون، نداريم. على رغم اين موضوع، حق داريم وجود داشته باشيم و زندگى كنيم. كار كنيم و كار كنيم و منتظر بمونيم، و اميد داشته باشيم. در آخرين ماههاى ٢٩ سالگى هستم. و تحمل اين واقعيت روز به روز برام راحت تر ميشه.

يك آهنگ گوش خراش خارجى گوش مى دادم كه هم خونه ام رسيد: اين موزيكهاى پارتى اى چيه گوش ميدى؟ صداش رو كم كن. نشستيم حرف زديم. گفتم دوستهاى ايرانيم اين آخر هفته رفتن تورنتو كنسرت ابى. گفت ابى كيه؟ فورا يوتيوب رو باز كرد: عجب، چقدر خوبه! الان حدودا نيم ساعتى هست داريم ابى و محسن نامجو گوش مى كنيم! 

امروز يكى از مديرهاى ارشد منابع انسانى شركت نستله كانادا اومد تا برامون صحبت كنه. خدا مى دونه كه چقدر آدم جالبى بود و چقدر قشنگ و واقعى حرف زد. اگر اينجا بنويسم لطفى نداره. بايد خودتون مى بوديد و مى ديديد. اما وقتى رفت الكس حرفى زد كه من رو به فكر فرو برد. ظاهرا زمانى مدير عامل قبلى شركت نستله گفته كه دسترسى به آب، يكى از حقوق بنيادى انسانى نيست. و سر اين ماجرا سر و صداها شده. نستله يكى از بزرگترين شركت هاى توليدكننده ى آب در دنيا هست، و تنها شركتى هست كه با پرداخت پول خيلى كم سالانه اى، در ايالتهاى مختلف كانادا حق دسترسى نامحدود خصوصى به آب داره: سود خالص. 

اين هفته سر كلاس حقوق با مفهوم جالبى به نام estoppel آشنا شديم. به زبان خيلى ساده، يعنى اگر توافق نوشتارى اى بين دو نفر در جريان بوده، مثلا رييسى ساعتى ٦ دلار به كارگرش ميداده در حالى كه در قرارداد ساعتى ٥ دلار ذكر شده بوده، و اون وقت براى سالهاى متوالى بر خلاف اون توافق عمل مى شده، رييس نمى تونه ناگهان بعد از مثلا ٢٠ سال بياد و بگه من تا الان داشتم زياد ميدادم و از حالا مى خوام بر طبق قرارداد كمتر بدم. يا اگر اين كار رو بكنه قانون مى تونه جلوش رو بگيره. چرا؟ چون در عمل ٢٠ سال اين رو پذيرفته بوده. خيلى شرط و شروط و زير و بم داره. اما ساده اش همين هست. من و نورمن هر دو معتقد بوديم اين خيلى مفهوم جالبى هست. بعضى وقتها سر كلاس حقوق چيزهايى مى خونيم كه واقعا من رو خوشحال مى كنن. باورم نميشه در جهانى زندگى مى كنم كه چنين چيزهايى توش وجود داره.


 فوریه، ده صبح، دانشگاه
 تا به حال به این موضوع فکر کردید که پاورپوینت، که خیلی در سالهای اخیر همه جا مرسوم شده،‌ خیلی روش مناسبی برای جذب مخاطب چه در کلاس و چه در جلسه ها نیست؟ کجا رفتن اون استادهایی که توی کلاس قدم می زدند و بهمون نگاه می کردند و ما بهشون نگاه می کردیم و گوش می دادیم؟ به این فکر می کنم که برقرار شدن اون تماس چشمی چقدر مهم بود. سر کلاس حقوق، استاد که زیاد از کامپیوتر و اینترنت سر در نمیاره و سنش کمی بالاتر از بقیه استادها هست، همیشه روی میز ردیف اول میشینه و راست توی چشم های ما نگاه می کنه و باهامون حرف می زنه. این در حالی هست که پاورپوینت باعث میشه نگاه همه به یک صفحه ی کامپیوتری دوخته بشه. پاورپوینت بچه ها رو تنبل می کنه و باعث میشه بیشتر توی فیس بوک بچرخن، یا مثل آنا که جلوی من نشسته سایت لباس فروشی زارا رو زیر و رو کنن. 

سر کلاس رفتار سازمانی هستیم. امروز تولد امیلیو هست. تا اومد توی کلاس همه ی بچه ها و استاد با صدای بلند براش تولدت مبارک خوندن. برای هر کسی این کار رو نمی کنن. به قول الکس، امیلیو friendlyترین کسی هست که بیشتر ماها تا به حال تو زندگیمون دیدیم. امیلیو کاپیتان تیم فوتبال آمریکایی دانشگاه هم هست.
۵ فوریه ۲۰۱۸
در ایالت اونتاریوی کانادا اتفاق مهمی افتاده به اسم لایحه ۱۴۸. موضوع این لایحه اصلاح قوانین کار هست،‌ تقریبا تماما به نفع کارگران/کارمندان. از جمله مواد این لایحه قوانین عادلانه تر برای کارمندان پاره وقت و موقت، قوانین بهتر برای گرفتن مرخصی، و از همه مهمتر افزایش حقوق پایه هست. یادم هست اون زمان که ما مونترآل بودیم پایه حقوق حدودا ۱۰ دلار بود. بعد از این همه سال در ۲۰۱۷ که برگشتم پایه حقوق یازده دلار و بیست و پنج سنت بود. از اول ژانویه، پایه حقوق ۱۴ دلار شده و ژانویه سال آینده قرار هست به ۱۵ دلار برسه. این اصلاحات و افزایش ها، همه از برکت دولت جاستین ترودو هست. (ضمنا به اینها، قانونی شدن ماری جوآنا در کانادا تا یکی دو ماه آینده رو هم اضافه کنید که از شعارهای مهم تبلیغاتی ترودو بوده.) در ابتدا افزایش پایه حقوق، من رو صرفا خوشحال کرد. اما این تا قبل از اون بود که به آرایشگاهم زنگ بزنم. چنان قیمتها رو بالا برده که دیدم همون چند کاری رو هم که تا الان در آرایشگاه انجام میدادم از این به بعد باید خودم در خونه انجام بدم. همه چیز یا گرانتر شده و یا به تدریج در حال گرانتر شدن هست. از اون طرف در هفته های اخیر، بعضی از فعالین کار و اتحادیه ها جلوی خیلی از شعبه های تیم هورتونز (یک کافی شاپ زنجیره ای در کانادا) تظاهرات و اعتراض کردند. دلیلش چی بوده؟ اینکه مدیران تیم هورتونز بعد از افزایش حقوق قانونی، از بسیاری از  حقوق، مزایا و مرخصی های کارکنانشون کم کرده ان، و حتی از کارکنانشون برای یونیفورمها و لباسهای کارشون پول گرفته ان. توجه کنید که بر خلاف استارباکس، ‌کارکنان تیم هورتونز (که قهوه ها و دوناتهای ارزون می فروشه) اغلب جزو اقشار مهاجر و رنگین پوست هستند. در اینجا برای این دسته شغل ها از اصطلاح زیبای precarious استفاده میشه. یعنی شکننده. کارکنان تیم هورتونز راهی برای مطرح کردن خواسته هاشون ندارند چون بر خلاف خیلی از صنایع و مشاغل در کانادا، عضو اتحادیه ها نیستند و قرارداد جمعی ندارند. یعنی کسی نیست تا براشون مذاکره کنه. بنابراین در هفته های اخیر، این مساله در رسانه ها مطرح شده که آیا کارگران ساده ای نظیر کارکنان تیم هوتونز هم باید به عضویت اتحادیه ها دربیان و اصطلاحا unionize بشوند یا نه. همه ی اینها رو گفتم تا بگم که امروز استاد درس اقتصاد کار، موضوع مقاله ی دوممون رو داد: اثر و عواقب افزایش حقوق طبق لایحه ۱۴۸، تاثیرش بر کاهش فقر و به طور خاص کارمندان فروشگاهها (retail workers)، و برنده ها و بازنده های این ماجرا. فقط شرح موضوع مقاله دو صفحه هست.برای خوندن و تحقیق کردن درباره ی این موضوع خیلی خیلی هیجان دارم. از اینکه دارم رشته ای رو می خونم که انقدر به اتفاقات روز مرتبط هست خوشحالم. دیگه یک دانشجوی فلسفه نیستم که میان آسمان و ابرها و مثل افلاطون زندگی کنه. انگار توی قلب دنیا هستم، و می خوام ازش سر در بیارم.  

استاد اقتصاد این دفعه دوباره گروهها رو عوض کرده. لیست هم گروهی های جدید رو که داد دیدم قیافه ی امیلی بدجوری توی هم رفته. ازش پرسیدم که چی شده. بامزه ترین اتفاق ممکن افتاده: امیلی و نورمن در یک گروه افتادن. امیلی آدمی هست که حساسیت شدیدی روی رفرنس دادن داره. حتی در قسمت نتیجه هم اجازه نمیده آدم نظری از خودش اضافه کنه. و نورمن؟ نورمن حتی اگر بخواد داستانی رو برای شما شرح بده، داستان رو همراه با نظر ات خودش شرح میده. طوری که شما آخر متوجه نخواهید شد چه اتفاقی افتاده، مگر آنکه ازش سوال کنید. حتی وقتی نورمن سر کلاس حرف هم می زنه امیلی قیافه می گیره. خلاصه خیلی گروه بامزه ای خواهند داشت. امیلی به من گفت هر وقت جونم به لبم رسید میام برای تو غر می زنم. خندیدیم.

امروز از راهروی دپارتمان رد می شدم که سامانتا رو دیدم. من و سامانتا این دفعه هم با هم توی یک گروه هستیم. سامانتا تقریبا به اندازه ی مامان باهوش هست. (در زندگیم کمتر پیش آمده کسانی رو ببینم که به اندازه ی مامانم باهوش باشن.) سامانتا تا من رو دید گفت که شهرزاد، چقدر خوشحالم که این دفعه هم با هم توی یک گروه هستیم! خدا می دونه که شنیدن این جمله، که کاملا از ته قلب ادا شد، چقدر من رو خوشحال کرد. با خودم گفتم بالاخره یک نفر پیدا شد که از اینکه من باهاش هم گروهی هستم خوشحال باشه. این اتفاق، احتمالا بهترین اتفاق امروز می شد اگر واترپولو نرفته بودم. الکس مسوول فعالیتهای ورزشی دپارتمان هست. ورزش های این ترم دپارتمان، والیبال، فوتبال و واترپولو هستن. البته واترپولو روی تیوب. نه واترپولوی واقعی. چند وقت بود الکس به من می گفت که شهرزاد این واترپولو خیلی خوبه. نمیای؟ دلیل اصلی اصرارش این بود که تیم، یک دختر کم داشت. (طبق قوانین دانشگاه، هر تیم باید حداقل تعداد مشخصی دختر داشته باشه، و این همیشه برای مسوولهای ورزش مساله ایجاد می کنه.) من اهل هیچ ورزش تیمی ای نیستم. اما چیزی که به استخر و آب مربوط بشه نمی تونه بد باشه. می تونه؟ امروز بالاخره رفتم. فکرش رو هم نمی کردم اینقدر خوب باشه! به قدری هیجان داشت و خوب بود که نفهمیدم چطور گذشت. اولش حتی نمی تونستم روی تیوب سوار بشم. اما تا آخر بازی دو تا گل هم زدم. از آب که بیرون اومدیم برنن بهم گفت آفرین شهرزاد، چه گل خوبی زدی! الکس ما رو رسوند خونه. ماشین بزرگی داره. هوا ده درجه زیر صفر بود.
۱ ژانویه، چهار بعد از ظهر، کتابخانه

امروز کلاس unions and collective bargaining داشتیم. مشکلی که با این کلاس دارم این هست که استادش  بر این تصور هست که ما چیزهایی که داره درس میده رو از قبل بلدیم. امروز می خواست فرایند عضویت در اتحادیه ها رو توضیح بده که گفت البته می دونم در کلاس حقوق اینها رو خوندید پس زیاد توضیح نمیدم! در عرض پنج شش روز آینده باید برای این کلاس يك مقاله بنویسیم. استاد سناریوی مشخصی درباره ی مشکلی که در محیط کار به وجود میاد بهمون داده. شرکت از واحد منابع انسانی میخواد که گزارشی بنویسه که چه پیشنهادی برای حل مشکل داره. ترکیبی از مسایل حقوقی و اتحادیه ای هست. توانایی انجام این همه کار پشت سر هم رو ندارم. واقعا ندارم.

دارم چند تا آهنگ قدیمی ایرانی گوش می کنم. جهانی وجود داره، اون طرف اقیانوس ها، اتوبان ها، كوهها، که در اون آدم ها زبان من رو می فهمن. من شوخی هاشون رو می فهمم، دغدغه هاشون رو حس می کنم. جایی که در اون لازم نیست برای جا شدن بین آدم ها اینقدر تلاش کنم. بعضی از اون آدم ها همین جا هم هستن. سر راه کتابخونه یکی از بچه های ایرانی دانشگاه رو دیدم. خدا می دونه که چقدر خوشحال شدم. برف می آمد و هوا روشن بود. چند دقیقه ای ایستادیم و حرف زدیم.


يكشنبه ٢٨ ژانويه

اين هفته نورمن خيلى در درس حقوق به من كمك كرد. درباره ى بعضى از سوالها و مفاهيم با هم حرف زديم تا من بهتر متوجه بشم. و حتى وقتى خسته و كلافه به خونه برگشتم، نورمن شماره قسمت مربوط به سوالهاى باقيمونده و كلمه هاى كليديش رو بدون اينكه ازش بخوام برام فرستاد تا بتونم جوابها رو پيدا كنم. سر كلاس، استاد بلوز قرمز قشنگى پوشيده بود. كلاس كه تمام شد من و الكس نفس راحتى كشيديم و رفتيم توى هواى سرد ايستاديم و قهوه و شيرينى خورديم و حرف زديم. 

دارم براى درس رفتار سازمانى مقاله اى مى نويسم. موضوعش اين هست كه فرض كنيد در واحد منابع انسانى شركتى كار مى كنيد كه پرسنل بخش اداريش تاخير و غيبت زيادى دارن. پيشنهادى از طرف يكى از مديرهاى اجرايى شده كه اگر ساعات كارى رو انعطاف پذير/شناور كنند يا تغيير بدهند مشكل حل ميشه. شما بايد بگرديد مقاله هاى آكادميك معتبر پيدا كنيد و بر اساس اونها گزارشى براى مدير منابع انسانى بنويسيد و استدلال كنيد كه اين حرف درست هست يا غلط. آنچه تا به حال متوجه شدم اين هست كه پيدا كردن مقاله براى اين موضوع، هيچ كار راحتى نيست. 

اين روزها براى درس Labour Economics هم مقاله اى مى نويسيم. سن بازنشستگى در ميان پرستارهاى كانادا بالا رفته و تعداد پرستارهاى مسن در بيمارستان ها زياد شده. مى نويسيم كه چه عواملى اين مساله رو ايجاد كردن، و اثر اين جريان بر محيطهاى كار، قراردادهاى جمعى، بيمه ها و بسته هاى بازنشستگى چى هست. من با الكس، سامانتا و جويى هستم. بهترين گروهيه كه تا به حال داشتم. سامانتا دخترى فوق العاده باهوش، و هم زمان خوب و خوش برخورد هست كه كار كردن باهاش لذت بخشه. گاهى با بچه ها نشستيم و حرف مى زنيم كه يكهو الكس ميگه، من واقعا براى تحقيق كردن درباره ى اين موضوع هيجان زده ام. به چشم هاش نگاه مى كنى و مى بينى  واقعا داره جدى صحبت مى كنه. مثبت انديشى عجيبى در الكس هست كه هيچ ربطى به توصيه هاى تكرارى مجلات زرد روانشناسى نداره. بر خلاف بيشتر بچه ها، نيامده تا مدركى بگيره و با نمرات عالى فارغ التحصيل بشه. بلكه واقعا آمده تا ياد بگيره، و حجم كار و نمره و هيچ چيز اون قدرها اذيتش نمى كنه. 

در تهران برف سنگينى آمده. بعد از سالها. ويديوهايى رو از مردمى كه خوشحال توى خيابون ها مى رقصيدند ديدم. تمام امروز قلبم توى تهران بود، وسط خيابون عريض فرمانيه، بين همكارهاى سابقم و دوستهام و توى راه هر روزه ام به خونه. اينها رو امروز براى نورمن نوشتم. و در جواب جمله اى نوشت كه ترجمه اش اين ميشه كه تو، شهرى رو كه من فقط از طريق اخبار تلويزيون و با ايده هاى افراطى حاكمانش مى شناختم تبديل به يك سوژه ى ملموس انسانى كردى. كاملا مى تونم درك كنم چطور دلت براى اونجا تنگ شده.

دانشگاه در بعد از ظهر بارانى
جمعه ١٩ ژانويه
بگذاريد توضيح ندم. شب سختى بود. و تمام سختى مربوط به كلاس حقوق امروز بود. سر كلاس كنار سارا نشستم. تو كلاسمون دو تا سارا داريم. عاشق اين هستم كه سارا هميشه خودش رو اينطورى معرفى مى كنه: "من اون يكى سارا هستم." ساراى اولى معروفتر، بلوندتر، پرحرفتره. به سارا گفتم باورم نميشه براى يك كلاس انقدر استرس كشيدم. نوبت من كه شد خوب جواب دادم. به يك پرونده ارجاع دادم و پرونده رو خوب توضيح دادم. حتما دستهام مى لرزيدند. بخير گذشت.

ظهر توى سالن عمومى دپارتمان سخت مشغول خوندن بودم كه شريفا آمد از من بپرسه به نظرت اسمم رو براى لاتارى بدم؟ لاتارى قرار بود ساعت ٣ برگزار بشه و شريفا بدجور مردد بود. گفتم من كه نميدم. با برنامه هام هماهنگ نيست. قرار بود دپارتمان، درسى رو با هماهنگى دانشگاه تورنتو برگزار كنه. يك هفته در تورنتو. يك هفته در اروپا. با بداخلاقى به شريفا گفتم چه مى دونم. هر كار خواستى بكن. ساعت ٦ عصر بود كه فيس بوكم رو چك كردم و ويديوى لاتارى رو ديدم.  ديدم اسم شريفا درآمده. بهش زنگ زدم. چقدر خنديديم. بعد با بچه ها رفتيم بيرون. 

نيمه شب بود كه كليد توى قفل چرخيد. همخونه ام آمد. دوست پسرش رو برده فرودگاه، و برگشته. از تورنتو تا اينجا آمده. با اتوبوس. در اين جاده ى سرد، تاريك، يكنواخت. بهش گفتم حالت خوبه؟ بغلش كردم. زد زير گريه. آخ از اين دنيا.
چهارشنبه ١٧ ژانويه
داشتم براى درس "رفتار سازمانى" مقاله اى مى خوندم درباره ى evidence-based Management، يا مديريت مبتنى بر شواهد و مدارك، يا مديريت مستند. اين موضوعى هست كه اينجا خيلى درباره اش صحبت ميشه. معنيش به زبان خيلى ساده اين هست كه تصميم هاى مديريتى نبايد بر اساس عقيده يا احساس يا چيزهايى نظير اين گرفته بشن، بلكه بايد پشتشون دليل و مدرك و عدد و رقم باشه. به نظر موضوع واضح و ساده اى مى رسه، اما در واقع زياد هم ساده نيست. دلايل و مدارك و شواهد در علوم مختلف معناهاى متفاوتى دارن. مثلا در فلسفه استدلال قوى و در علوم طبيعى نتايج آزمايش ممكنه بتونن صحت چيزى رو نشون بدن. در مديريت اما وقتى از evidence صحبت ميشه معمولا منظور تحقيقات آمارى و روانشناسى اى هست كه در اونها از گروه مشخصى از آدم ها يا سازمانها نظرسنجى شده و يا بر روى اونها آزمايشهاى ديگه اى انجام شده و اين آزمايشها نشون دادن كه نتيجه فلان رفتار، فلان پيامد هست. مثلا در مقاله اشاره شده كه "ثابت شده" كه اختلاف زياد بين حقوق مديران و پرسنل، همكارى و كار تيمى رو در سازمان ضعيف مى كنه. در مواردى كه تحقيق و آزمايشى از پيش وجود نداره، توصيه اين هست كه تصميم مديريتى بر روى بخش كوچكى از سازمان پياده بشه و نتايج ارزيابى بشن، و بعد به تمام سازمان تعميم داده بشه. ممكنه به نظر برسه Evidence-based Management "قدرت" مديران رو كاهش ميده، چون مديران به جاى ارجاع به عقيده و نظر خودشون به عنوان يك فرد، بايد دائما به دنبال دليل و مدرك و مستندات باشند. اما چنين متدى در دراز مدت عملكرد سازمان رو افزايش ميده.  

آخر هفته براى تولد رايان و سارا با بچه ها بيرون بوديم كه رايان يهو آبجوش رو محكم زد روى ميز و گفت بعد از گرفتن اين مدرك، من يا كار پيدا مى كنم يا گوشه ى خيابون مى خوابم. امكان نداره دوباره برگردم درس بخونم. تازه هفته ى دوم ترم هست و به بچه ها انقدر فشار آمده. با رايان موافقم. با اين مدرك انقدر كار ميشه انجام داد كه لزومى به رفتن به دانشكده حقوق يا دكترا خوندن نيست. امشب زير دوش به اين فكر كردم كه من بعد از گرفتن اين مدرك چه كار خواهم كرد. بايد برم دنبال كار. و بعدش شايد شوهر كنم، يا شروع كنم يك رمان بنويسم. تصوير ميزى در بالكن آپارتمانى در محله ى خوش آب و هوايى در تهران، و كاغذهايى كه باد اونها رو پخش و پلا مى كنه، مثل هامون مهرجويى. اما در تصوير، من مثل هامون در خانه تنها نيستم. يا شايد آپارتمانى در تورنتو، با پنجره هايى يخ زده. 
   
كتاب همسايه هاى احمد محمود صحنه اى داره كه خيلى دوستش دارم. قهرمان داستان پسر نوجوانى در آغاز دهه بيست شمسى هست كه خانواده ى فقيرى داره و در جنوب ايران زندگى مى كنه. پدرش آهنگر بوده، اما پس از شروع توليدات انبوه و واردات جنسهاى خارجى بيكار ميشه. پدر حالا از روى ناچارى براى كار به دوبى رفته. در اين صحنه ى به خصوص، پسر كنار پيرمرد همسايه نشسته و حرف مى زنه. پيرمرد گوش مى كنه. بعد كت كهنه اش رو محكم دورش مى پيچه و سيگارى دود مى كنه و ميگه "تف به اين روزگار. زمستون سررسيده و اوسا حداد تو ولايت غربته. تف!" و باز پكى به سيگارش ميزنه و چند لحظه مى گذره و دوباره ميگه "تف به اين روزگار." خيلى خوبه اين قسمتش.
جمعه ١٢ ژانويه 

ترم جديد شروع مى شود. باز هم در جستجوى چيزهايى هستم كه به آن ها نمى رسم. در ميانه ى راه چيزهاى ديگرى را پيدا مى كنم كه به من كمك مى كنند ادامه بدهم. چند روز قبل منتظر دوستم بودم. دير كرد و گفتم بروم اطراف قدمى بزنم. تا درياچه رفتم و ديدم يخ زده است. ديدم درياچه با آن همه عظمتش زير قطعات سرد يخ مدفون شده است. ما ديگر چه مى توانيم بگوييم. 

اين ترم ٦ تا درس دارم. دو تايشان تا قبل از تعطيلات فوريه تمام مى شوند. درس حقوق را ترم قبل آ گرفتم. اما اين ترم دشوارى آن به مرحله ى متفاوتى رسيده است. هر كلاس يك جلسه ى دادگاه كار است. پيش از هر جلسه بايد مقدار زيادى در كتابخانه ى دانشكده حقوق تحقيق كنيم تا بتوانيم در كلاس استدلالهاى درست بياوريم. هيچ منبع درسى اى، هيچ كتابى، هيچ جزوه اى. هيچ. نمى دانستم با خواندن اين رشته قرار است وكيل بشوم. ظاهرا قرار است اينطور بشود و چاره اى ندارم. به نورمن گفتم به نظرم كلاس حقوق اين ترم خيلى ترسناك است. طورى نگاهم كرد كه انگار از سياره ى ديگرى آمده ام. اما سونيا موافق بود كه ترسناك است. با اين حال مشكلات هر كس مال خودش است. همه ى ما در مواجهه با مشكلاتمان تنهاييم. و اگر زياد از آن ها حرف بزنيم يعنى غر زده ايم. 
امروز شهر هواى مه گرفته ى قشنگى داشت. سر كلاس يكى از استادها گفت بهترين يا بدترين تجربه ى محيط كارتان را بگوييد. گفتن ندارد كه جالبترين تجربه مال نورمن بود. ١٨ سالش كه بوده در كار تعمير سقف بوده و همه ى همكارهايش معتاد بوده اند. او تنها "بچه ننه" ى گروه بوده و بقيه اذيتش مى كرده اند. فكر اينكه نورمن با آن همه خالكوبى و عضله، بچه ننه بوده است عجيب است. اوج داستان به لحظه اى برمى گردد كه از سقف آويزان بوده و يكى از معتادها از بالا يا پايين او را مى گيرد. خدا مى داند كدام يكى. و بعد چه مى شود. از كلمات سختى استفاده كرد كه نفهميدم. به هر حال همه خنديدند. 

دوست پسر هم خانه ام از تركيه آمده تا او را ببيند. اگر مى خواهيد بدانيد پسرى كه اين همه راه در بدترين فصل سال براى ديدن دوست دخترش به كشور دور دستى مى آيد چگونه موجودى است بايد بگويم كه قد نسبتا بلند و صورت جذابى دارد. بسيار آرام، خوش اخلاق و خوش خواب است. و انگليسى را خيلى به زحمت صحبت مى كند. با هم فيلم مى بينند. با هم ظرف مى شويند. با هم به خريد مى روند. حتى وقتى بسته اى مى رسد با هم به اداره ى پست مى روند. هم خانه ام خوشحال و آرام شده است. شبها كه دير مى كنم برايم مى نويسد كه كجايى، نگرانت شده ام. دوست پسرش شبها آشغال ها را بيرون مى گذارد، خانه را تميزتر نگه مى دارد، و همه جا را پر از بطرى آبجو و ويسكى كرده است. راضى ام كه با ما زندگى كند.



دوستت دارم تهران. زيبا، خشمگين، و متفاوت بمان.
يكشنبه سوم دى

ده روز هست كه آمده ام، و كمتر از دو هفته از سفر باقيست. در كانادا تعطيلات كريسمس تازه شروع شده ست. مردم از پشت چراغ هاى قشنگ كاج هاى كريسمسشان برف را نگاه مى كنند كه پشت پنجره نرم نرم مى بارد، و در دماى منفى بيست درجه جلوى ساختمان شهردارى اسكيت مى كنند. در تهران مردم به زلزله فكر مى كنند، در خيابان ماسك مى زنند، و شبها كنار هم انار و خرمالوى رسيده مى خورند و حافظ مى خوانند. 

وقتى مى آمدم هنوز يك پاكت شير در يخچال داشتم كه تاريخش نگذشته بود. ژاكت پشمى ام هنوز همان طور روى دسته ى تخت خواب بزرگم هست. سفره ى قرمز بزرگى كه براى مهمانى اى خريده بودم هنوز همان طور مچاله توى كيسه ى رخت چرك هاست. در اتاقم بايد هنوز باز باشد. هم اتاقى ام هميشه در اتاقش را مى بندد. من باز مى گذارم نور به راهرو بيايد. همه چيز بايد هنوز همان طور نيمه كاره، ناگهان رها شده در آنجا باقى مانده باشد. من اينجا كلى لوازم خريده ام. براى "آشپزخانه ى خودم"، "اتاق خواب خودم"، "خانه ى خودم"، اما با همه ى اينها هر لحظه مى توانم در اينجا بمانم. در هر لحظه مى توانم همه چيز را در آن سوى آبهاى سرد فراموش كنم و همين جا، در آدم ها، داستان ها، كارها و برنامه ها غرق شوم. درس و دانشگاه و "آينده" مى گويند كه آنجاست، اما وجودم در همين جا هم همان اندازه هدفى را دنبال مى كند كه در آنجا. در يك لحظه مى توانم فراموش كنم. انگار هرگز اتاقى نبوده است، درختهاى قرمز افرا نبوده اند، نيمكتى كنار درياچه در هواى گرم آگست نبوده است، دوچرخه اى نبوده است. از اين فكرها مى ترسم. نمى دانم آن "خارج" اى كه مى گفتند اگر به آنجا بروى ديگر بعدش يك لحظه هم نمى توانى اينجا بمانى كجاست، و چرا من و خواهرم هيچ وقت آن را پيدا نمى كنيم. شايد تقصير از پدر و مادرمان باشد كه از بچگى دائم كنار گوش ما نخواندند كه "اين مملكت كه جاى زندگى نيست" و به جايش با ما دايى جان ناپلئون ديدند و به مش قاسم خنديدند و ما را كنار سى و سه پل بردند. يا تقصير شوهر خاله ام كه از آبادان و اصفهان دهه بيست و سى، از ايران آن روزها، برايمان قصه ها گفت. يا خاله ام، كه با سبزى هاى باغچه ى تميز و منظم خودش برايمان قورمه سبزى پخت.

خواستم بليتم را يك هفته عقب بيندازم. بليت ششصد دلارى شده است هزار و ششصد دلار. كلاسها از دو روز بعد از رسيدنم شروع مى شوند. همان هفته ى اول يك سمينار داريم. پنج تا كلاس. پشت به پشت. هيچ راه ندارد. 

خورشيد پشت كوههاى بلند جاده هاى اصفهان گم مى شود. سوسوى چراغ خانه هاى شهر از دور پيداست. جاده تاريك مى شود.


سه شنبه ۲۹ آذر - تهران
نویسنده ها آدم های ساده لوحی هستند که فکر می کنند می توانند با کلماتشان، جهانی را که دوستش دارند به جهان ایده آل هاشان نزدیک کنند. من در تمام عمرم چیزی بیش از یک چنین نویسنده ای نبوده ام. لوشن، وقتی با هم خداحافظی می کردیم، گفت خوشحالم که هیچ فرق نکرده ای. هنوز هم همان دختر احساساتی هستی، با یک عالم داستان های رمانتیک، و ایده هایی بزرگ در سرت. دوست دارم اینجا از بعضی از این ایده های بزرگ بنویسم.

وقتی چمدانم را می بستم می دانستم که باید کتاب حقوقم را هم بین لباسها و کیفهایم جا بدهم، چون دلم برایش تنگ می شود. و همین طور هم شد. امشب جملات مشخصی از قاضی پرونده ی والاس به صورتی مبهم در ذهنم است. قبل از اینکه بگویم پرونده ی والاس درباره ی چه بود باید بگویم که ما چندین جلسه در کلاس درباره ی پایان قراردادهای کاری (قطع همکاری و اخراج) صحبت کردیم. در کامن لا (نظام رویه قضایی) مثل هر سیستم دیگری اصل بر این است که هر قراردادی می تواند توسط طرفین فسخ شود. کارفرما و کارگر هر دو حق دارند نخواهند قراردادشان ادامه پیدا کند، و هیچ قانونی نمی تواند کارفرمایی را مجبور به نگاه داشتن نیروی کار خود کند. این اولین نکته است. اما پس از آن بلافاصله مساله ی اطلاع دادن از پیش، یا notice of termination مطرح می شود. این مخصوص قراردادهای دایمی است. لازم به ذکر است که در سیستم کنونی، حتی قرارداد کوتاه مدتی که به طور پیوسته بارها و بارها تمدید شده است، قرارداد دایمی تلقی می شود. اگر کارفرما نتواند ثابت کند که دلیل موجهی برای اخراج کارمند داشته (دلیلی که به طور قطع، همکاری را کاملا و مطلقا غیرممکن می کرده) باید یا از چند ماه قبل به کارمند اطلاع بدهد که چه زمان همکاری آنها قطع خواهد شد، و یا حقوق معادل آن را به کارمند پرداخت کند. کمترین میزان «نوتیس» چهار ماه و بیشترین میزان آن ۲۴ ماه است. این یعنی معادل ۴ ماه الی ۲۴ ماه آخرین حقوق پرداختی. فلسفه ی «نوتیس» این است که اگر کارفرمایی به هر دلیلی نخواهد با کسی کار کند، کارمند نگون بخت باید فرصت داشته باشد به دنبال کار جدیدی بگردد. و اگر این فرصت به او داده نشود، باید معادل ریالی آن به او پرداخت شود. حداکثر این زمان ۲۴ ماه است چون چنین پنداشته می شود که هر فرد سالم و عاقل و بالغی می تواند در ظرف ۲۴ ماه کار جدیدی برای خود دست و پا کند. اما تعیین مدت زمان نوتیس به چندین عامل بستگی دارد. مثلا کارمندی که سالهای زیادی در شرکتی بوده یا سنش زیادتر است نوتیس بیشتری می گیرد چون چنین تصور می شود که چنین فردی برای یافتن کار جدید با دشواری بیشتری مواجه خواهد بود. چیزی شبیه به همین را در سیستم پرداخت سنوات موقع تسویه در ایران داریم. با این تفاوت که در ایران در موارد بسیاری با کارمندان بلافاصله پس از اخراج تسویه نمی شود، و تسویه به آینده ی نامعلومی موکول می شود. همچین حداقل قانونی سنوات تسویه ممکن است برای برخی کارمندان که مدت کمی در کارگاهی مشغول به کار بوده اند کمتر از استحقاق آن ها بشود. علاوه بر آن، در تسویه، تعیین میزان نهایی مبلغ، به نیت خیر کارفرما واگذار می شود و قانون مشخصی برای تعیین آن وجود ندارد. به عبارتی کارمندان دعا می کنند که نیت خیر کارفرما شامل حالشان بشود و بیش از آن، کاری از آنان ساخته نیست. 

والاس پرونده ای مربوط به سال ۱۹۹۷ در ایالت منیتوبای کانادا است که سرنوشت نهایی آن در دادگاه عالی کانادا تعیین می شود. داستان از اینجا شروع می شود که والاس، پس از آنکه بیش از بیست سال در شرکتی کار می کرده و سنی از او گذشته بوده پیشنهاد شغلی جدیدی از شرکتی دریافت می کند. والاس می گوید که در این سن و سال، یافتن کار جدید برای او سخت است. و تنها بدین شرط کار جدید را می پذیرد که بتواند تا زمان بازنشستگی در شرکت جدید بماند. کارفرما بی چون و چرا می پذیرد و قراردادی با او امضا می کند. والاس چند سالی در شرکت جدید کار می کند و هر سال مهندس نمونه می شود. تا آنکه ناگهان و بی هیچ مقدمه ای به او می گویند از روز بعد سر کار نیاید. والاس شکایت می کند و پرونده ی او طی مراحلی به دادگاه عالی کانادا می رسد.

پرونده ی والاس به دلیل مسایل مختلفی در سیستم کامن لا اهمیت دارد. اما آنچه به طور خاص در ذهن من مانده است این است که در این پرونده برای اولین بار به مساله ی نحوه ی اتمام یک قرارداد کاری به صورت مشخص اشاره می شود. قاضی دادگاه عالی کانادا در چند پاراگراف فوق العاده زیبا ابتدا این مساله را توضیح می دهد که انسان بخش عمده ای از زندگی اش را صرف کار خود می کند. و کار و شغل هر فرد، بخش مهمی از هویت او است. سپس می نویسد که پس به دلیل ارتباطی که کار، با هویت و عزت نفس افراد دارد، «نحوه» ی اتمام یک قرارداد کاری بسیار اهمیت دارد. در متن حکم دادگاه عالی کانادا اشاره می شود که اگر قراردادی به شکلی تمام شود که سوء نیت کارفرما را نشان دهد، یعنی مثلا قرارداد به صورت ناگهانی و بدون اظهار دلیل موجه پایان یابد، کارفرما باید جریمه های مضاعفی بپردازد، و مثلا طول مدت نوتیس بالاتر از ۲۴ ماه برود. کارفرما برای آنکه ثابت کند سوء نیت نداشته همچنین باید نشان بدهد که از پیش از اخراج، نارضایتی خود را بارها به کارمند نشان داده و سعی در اصلاح او داشته است، و اخراج یک فرایند ناگهانی نبوده است. 

پرونده ی والاس از آن متن های قشنگی است که عجیب به دل آدم می نشیند. متن حکم دقیقا توضیح می دهد که چطور هر کارفرمایی اراده دارد اختیار کند که می خواهد با کسی کار کند یا نه، و سپس اینکه علی رغم این اختیار، مهم است که یک رابطه چطور تمام می شود، و چطور قانون از این «حق خوب تمام کردن» پشتیبانی می کند.


سه شنبه ٢٨ آذر- تهران
خرمالوهاى بزرگ رسيده. خورشت قيمه بادمجان. صداى پدر كه برايم شعر مى خواند. صبح آفتابى زمستان. تهران.

هيچ چيز در دنيا سختتر و پيچيده تر از روابط انسانى نيست. پشت هر آدم، پشت هر ماسك و حفاظ و ديوار، يك قصه است. يك دنياست. بايد آدم ها را براى خاطر قصه هايشان دوست داشت. چهار ماه از خواندن درس منابع انسانى مى گذرد. چيزهايى هست كه در كتابها به آدم ياد نمى دهند. چيزهايى هست كه فقط مى شود با درد كشيدن، با ذره ذره آب شدن، از آدم ها ياد گرفت. در اين چهار ماه به شهرى رفتم كه در آن كسى را نمى شناختم. شهرى كه در آن براى ادامه دادن بايد با قشر وسيعى از آدم ها، با فرهنگها، جهانها و قصه هاى مختلف كنار مى آمدم. به اين فكر مى كنم كه اگر دائما با اميلى اختلاف داشتم، آخر كنار هم نشستيم، مقاله را تمام كرديم، نمره آ گرفتيم، و كريسمس را به هم تبريك گفتيم. 

ساعت هفت صبح است. مدتى است بيدارم. قرص خوابى كه بابا ديشب به من داد را نخورده ام. به اين فكر مى كنم كه راهى كه انتخاب كرده ام به همين آدم ها، رابطه ها و قصه هايشان ختم مى شود. به اين فكر مى كنم كه چطور مى شود به آدم ها نزديك شد، آن ها را شناخت، و كارى كرد گم نشوند، و در فاصله ها و جاهاى مناسب كاشته و سبز شوند. به اينكه اگر آدم خلاق و بااستعدادى با اطاعت از دستورات مساله دارد، بايد او را در جايى گذاشت كه بتواند خودش سياست گذارى كند. به اينكه بايد به آدم ها راه را نشان داد، و اگر سر خوردند دستشان را گرفت، و به آن ها گفت كه كسى اينجا هست كه شما را مى بيند. از قرون وسطا قرن ها مى گذرد. از زمانى كه اگر رعيت ها دور هم جمع مى شدند و تكه نانى مى خوردند، مامورين فئودال ها با شلاق پراكنده شان مى كردند تا به سر كارشان بروند. در جهان امروز، جهانى كه شخصيت و عزت نفس فردى آدم ها در آن اهميت دارد، كنترل شكل متفاوتى به خود گرفته است. اين ميراث عظيميست كه قرن ها طول كشيده تا به آن برسيم. روحيه تيمى چيزى نيست كه بشود با يك قرص (سخنرانى) به آدم ها خوراند. اين چيزها را بايد در محيط، با تقويت روابط ميان آدم ها، ايجاد كرد. بايد بشود ميان شكوفايى استعدادهاى فردى (آنچه كارمند مى خواهد) و دستيابى به سود بيشتر در سازمان (آنچه سهامدار مى خواهد) تعادل برقرار كرد. نيروى كار افسرده اى كه جلوى مانيتور نان و پنيرش را مى بلعد و نبايد حتى يكى از دقايق و لحظاتش را هدر دهد، دقايقى كه سرمايه گذار پول داده و از او خريده، به كار سازمان هم نمى آيد. بايد تكرار و افسردگى را از محيط كار زدود، با آدم ها حرف زد، قصه هايشان را شناخت، و اعتماد به سازمان را در آن ها برانگيخت. بايد آدم ها را دوست داشت.


Wednesday, July 25, 2018

سه شنبه ١٢ سپتامبر

عجب روزى! استاد درس مذاكره ساعت نه صبح سوال ها رو ايميل كرد. در عرض هفت ساعت بايد سه تا مقاله مى نوشتيم. براى هر كدوم هم هفت هشت صفحه متن مى خونديم و تحليل مى كرديم. من فقط يك روز طول مى كشه بفهمم مى خوام يه مقاله رو درباره چى بنويسم. يك دور من ايميل زدم. يك دور كرگ، يك دور اِما، كه آخه حداقل يك ساعت بيشتر وقت بده. قبول نكرد. بچه ها همه به هم ريخته بودن. از همه بدتر وضعيت سوزان هست كه امتحانش رو با سه ساعت تاخير ايميل كرده. همه اميدواريم بخير بگذره. 

هواى تورنتو به شكلى باورنكردنى سرد شده. بيرون كه قدم مى زنى انگار هوا نيست كه به پوستت مى خوره، چاقوئه. از اين مملكت بايد فقط فرار كرد. 

عصر رفتم فيلم جديد وودى آلن رو ديدم. انگار رفته باشم سينما پرديس ملت. جلو، چپ و راستم همه دختر و پسرهاى ايرانى. مردم در تورنتو زندگى مى كنند و از غربت مى نالند و فكر مى كنند آمده اند خارج. 

ديروز لوشن من رو برد يك كتابفروشى دست دوم نزديك خونه اش. شديدا ناراحت بود از اينكه كتابفروشى قرار هست براى هميشه بسته بشه. عميقا و از ته دلش غمگين بود. هى مى گفت حيف شد. اينجا خيلى به خونه ى من نزديك بود. كلى با كتابفروش كه مى خواست مغازه اش رو ببنده و به اروپاى شرقى برگرده گپ زد و براش آرزوهاى خوب كرد. بعد با اون نگاه پر از برق و هيجانش رفت سمت كتابهاى تاريخ و يك عالم از اين كتابهاى عجيب و غريب درباره زندگى راهبه ها و زن ها و خدمتكارهاى قرون وسطا بار كرد و آورديم خانه. لوشن از اون آدم هاييه كه در طى اين سالها گم كردم.


جمعه ٨ دسامبر، 

پنجره هاى سالن، بلند و چوبى و قديمى بودن. بيرون، نرم نرم برف مى آمد. استاد با كت آبى رنگى آمد. از هميشه قشنگتر شده بود. متن كامل يك قرارداد كارى رو داده بود، و قبلش كلى توضيحات درباره استخدام يك سرايدار توسط شركتى بزرگ. شركت سرايدار رو ناگهان اخراج كرده بود. سرايدار وكيل گرفته بود تا شكايت كنه. رييس شركت هم به واحد منابع انسانى دستور داده بود تا متن قرارداد و تمام شرايط استخدام رو بررسى كنه و بعد گزارشى تهيه كنه. مدير منابع انسانى بايد در اين گزارش بايد با توجه به متن قرارداد، تمام پرونده هايى كه در طول ترم خونده بوديم، و قانون كار و حقوق بشر اونتاريو توضيح ميداد كه وكيل سرايدار چه استدلالهايى بر خلاف شركت خواهد كرد. شركت چطور مى تونه به اونها پاسخ بده، و قاضى چه رايى صادر خواهد كرد. برام مهم نيست استاد چه نمره اى بهم ميده. به اين سوال واقعا خوب جواب دادم و براى تك تك استدلالهام از قانون و پرونده ها و متن قرارداد مثال آوردم. همه ى اينها رو نوشتم اما با خودم گفتم، سرايدار بدبخت عمرا شكايت نمى كنه.بارش رو مى بنده و دست از پا درازتر با زن و بچه اش ميره. اينجا كارمندها و كارگرهايى كه عضو اتحاديه ها هستند وضعيت بهترى دارن. مى تونند بدون مراجعه به دادگاه، از طريق محاكم كار شكايت كنن. 
بعد از امتحان با آنا رفتيم تا براى مهمونى كريسمس امشب خريد كنيم. بيرون باد شديدى مياد.


چهار دسامبر ۲۰۱۷

کریسمس به امریکای شمالی می آید.





پنجشنبه ٧ دسامبر
فردا امتحان حقوق دارم. پرونده ى مورد علاقه ام پرونده بيمارستان بريتيش كلمبيا و اتحاديه پرستاران هست. اين پرونده حدود بيست صفحه متن حقوقى به زبان انگليسى هست كه من الان به فارسى روان براى شما خلاصه مى كنم. پرونده درباره ى يك سر پرستار خيلى باسابقه هست كه بيش از بيست سال در بيمارستان كار مى كرده. اين پرستار بين سال ٢٠٠٠ تا ٢٠٠١ ميلادى شش نفر از اعضاى خانواده اش رو از دست ميده، و بعد دچار اختلال دو قطبى ميشه. تحت نظر روانپزشك بوده و مدتى سر كار نمياد. وقتى برمى گرده يكى دو بار نشانه هاى اختلال رو از خودش نشون ميده و با بيمارها بداخلاقى مى كنه. بيمارستان از پزشكش سوال مى كنه كه آيا حمله ها قابل پيش بينى هستند و دكتر مى تونه تضمين كنه ديگه اتفاق نمى افته؟ دكتر پاسخ منفى ميده. پرستار رو اخراج مى كنند. اتحاديه پرستاران فورا شكايت مى كنه. راى قاضى واقعا جالب و خوندنى هست. در نهايت اينطور نتيجه مى گيره كه بر اساس بيمارى پرستار، نسبت به اون تبعيض قائل شدند. Discrimination based on disability . قاضى دستور ميده پرستار برگرده. و سيستم مشخصى اجرا بشه تا پرستار بتونه به كارش ادامه بده. استدلال مى كنه كه براى داشتن جامعه اى بدون تبعيض، بايد همه كمك كنند و هر كس كمى سختى بكشه. (بيمارستان استدلال كرده بود كه به همكاران پرستار فشار خواهد آمد.) قاضى دستورات مختلفى ميده. مثلا اينكه به همكارانش در خصوص بيمارى اش آموزش داده بشه تا بتونن نشانه هاش رو تشخيص بدن و از اون مراقبت كنن. خود پرستار مرتب گزارش روزانه بنويسه، شب كارى نكنه، تحت نظر پزشك باشه، مدير بيمارستان با خانواده اش در ارتباط باشه، و خلاصه ليستى طولانى از كارهايى كه بيمارستان يا پرستار بايد انجام بدن. خيلى دلم مى خواد بدونم سر پرستار الان كجاست و حالش چطوره.


جمعه اول دسامبر
هفته ها و ماههاى قبل از اومدنم پيش ميومد كه بعضى شبها از تصور اينكه بايد تنهايى، بدون مامانم، بابام، خواهرم، برم اون سر دنيا و تو يه خونه تنها زندگى كنم و شبها تنها بخوابم، از خواب بپرم، خوابم نبره، يا كابوس ببينم. اون وقت مى رفتم بابا رو بغل مى كردم، كه هر ساعتى از شب كه بود بيدار پشت ميزش نشسته بود و مى خوند يا مى نوشت. و بعد آروم مى شدم. بابا هيچ وقت نمى دونست چرا ميرم پيشش، و فقط لبخند مى زد و من رو بغل مى كرد... امشب هم خونه ام نيست. رفته سفر. و من همين طور كه داشتم كارهام رو مى كردم يك دفعه به ذهنم رسيد كه الان دقيقا داخل اون لحظه اى هستم كه اين همه ازش مى ترسيدم. توى خود خودِ همون لحظه. حس عجيبيه كه آدم با بزرگترين ترس هاش روبه رو بشه. 

امروز سر كلاس حقوق باز هم ادامه مبحث حقوق بشر و تبعيض بود. جويى تمام مدت كلاس داشت روى لپ تاپش فوتبال مى ديد. جويى خوش تيپ ترين پسر كلاس ماست و ايتالياييه. جويى تنها پسريه كه مثل پسرهايى هست كه من قبلا توى زندگيم شناختم. به نظرم پسرها موجوداتى هستند كه بايد فوتبال ببينن و با سر و صدا و هيجان از فوتبال تعريف كنن، نه از هاكى روى يخ و راگبى و بيسبال و اين ورزشهاى غريب امريكاى شمالى. 

صحبت معلوليتهاى جسمى و دائم الخمرها بود كه نورمن كه كنار من نشسته بود شروع به تعريف داستان راننده كاميون الكلى اى كرد كه همكارش بوده، تا سوالى از استاد بپرسه. و به اين شكل بود كه ما فهميديم نورمن زمانى راننده كاميون هم بوده. چند دقيقه بعدش استاد ميون صحبتهاش پرسيد بچه ها، كسى اينجا با شغل سرآشپزها آشنايى داره؟ و زيرچشمى به نورمن نگاه كرد، و بعد به بقيه. كسى جوابى نداد. باز دوباره پرسيد كسى تا به حال آشپز نبوده؟ و باز به نورمن نگاه كرد. باز هم سكوت. آخر سر از نورمن پرسيد تو تا به حال سرآشپز نبودى نورمن؟ و در اين لحظه كل كلاس رفت روى هوا! 

نورمن لباسهاى معمولى مى پوشه، يه ماشين قراضه داره و يه اتاق كوچيك كرايه كرده. بعيد مى دونم پول زيادى توى حساب بانكيش باشه، دائم از اين شاخه به اون شاخه پريده و داره در ٣٥ سالگى رشته ى درآمدزايى رو مى خونه كه بقيه دارن در بيست و دو سه سالگى مى خونن. همه ى اينها يعنى نورمن با ايماژ يك آدم موفق، كه از اول يك رشته رو شروع كرده و در همون رشته از يك دانشگاه درجه يك فارغ التحصيل شده و در ٢٨ سالگى در همون رشته دكتراى هاروارد گرفته و فورا در يك شركت خوب مشغول به كار شده فرسنگها فاصله داره. اما دقيقا به دليل همين بالا و پايينهاى زندگيش هست كه آدم جالبيه، كه همه هميشه دوست دارن نظرش رو بدونن، و از تجربياتش بشنون. 

به نظرم بايد نگاهمون رو وسيع كنيم. از استفاده از اين كلمه ى "موفق" كه فورا آدم رو ياد يك بيزنسمن عصاقورت داده ميندازه پرهيز كنيم و به دورترها نگاه كنيم. حتى شكستها هم ارزش دارن. كى ميگه بايد حتما مستقيم نردبون رو گذاشت و يه راه صاف رو رفت بالا؟ مجموعه ى شكستها و سختى ها و بالا و پايين ها هست كه مى تونه ما رو تبديل به يه آدم جالب و ارزشمند كنه. بذاريم نفس بكشيم، تجربه كنيم، اشتباه كنيم. زندگى خيلى بزرگتر، وسيع تر، و سرشارتر از اين حرفهاست.


سه شنبه ٢٨ نوامبر-بعد از ظهر

آخرين جلسه ى كلاس مذاكره بود. و اوه اوه، عجب كلاسى شد! بى حوصله بودم و فقط دلم مى خواست استاد بياد درس بده و بره. استاد آمد و گفت اول كلاس، شبيه سازى داريم. (اى بابا. روز آخر هم دست بردار نيست؟) دو صفحه متن مفصل ريز تايپ شده ى انگليسى داد كه بخونيم. موضوع؟ مسابقه اتومبيل رانى. از اين متنهاى پر از اصطلاحهاى عاميانه و كلمات مسابقه و مكانيك ماشين كه تمام سى نفر شاگرد كانادايى در عرض پنج دقيقه تمامش مى كنند و من بايد سه بار بخونم و تازه چيزى دستگيرم نشه. مساله اين بود كه بعد از خوندن متن بايد تصميم مى گرفتيم با توجه به اطلاعات موجود، آيا ماشين بايد در مسابقه شركت بكنه يا نه؟ كلى اطلاعات نصفه نيمه ى مالى، مكانيكى و تبليغاتى داده شده بود. به نظر من خيلى واضح آمد كه ماشين بايد در مسابقه شركت نكنه. راى گرفتيم و يكهو ديدم كه فقط من و سه نفر ديگه مخالفيم. آخ آخ! چرا من بايد هميشه در گروه اقليت مخالف باشم. چرا چيزها به گونه اى پيش ميرن كه من ناچار بشم به تنهايى در مقابل بقيه قرار بگيرم. چرا زندگى اينطوره. آخ آخ. اينها رو توى دلم گفتم. استاد هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت دو تا گروه بشيد و سعى كنيد همديگه رو متقاعد كنيد. من و برنن بايد هشت نه تا پسر رو متقاعد مى كرديم. همه هم اهل ماشين و مسابقه و فوتبال. برنن يك چيزهايى گفت اما زود وا داد. من هم چيزهايى گفتم. كسى خيلى توجه نكرد. از گروه هامون بيرون آمديم. استاد دوباره رای گرفت. این دفعه تعداد مخالفها از چهار نفر به سه نفر رسید. دلايلمون رو براى مخالفت و موافقت توى كلاس توضيح داديم. بعد استاد گفت حالا اطلاعات جدیدی دارید. دوباره یک برگه داد با اطلاعات جدید. رفتیم توی گروهها. این دفعه برنن رو هم متقاعد کردند و من موندم. دوباره راى گيرى. همه دایم  می گفتند که نباید حرف مکانیک شماره یک رو گوش کرد چون تجربی کارش رو یاد گرفته و درس خونده نیست و صلاحیت نداره. مکانیک شماره یک معتقد بود موتور در دمای پایین با مشکل مواجه میشه و روز مسابقه هم قرار بود هوا حسابی سرد باشه. مکانیک شماره دو میگفت خرابی موتور ربطی به دما نداره اما نمی تونست دلیلش رو پیدا کنه.  من گفتم تنها راه یادگیری چیزها گرفتن یک مدرک نیست. فقط یک پاراگراف درباره ی این موضوع داریم که مکانیک شماره یک، از بچگی توی مکانیکی بزرگ شده و انگشتهاش همیشه روغنی و سیاه بوده. تازه، اگر هم مشکل از سرما نباشه، دلیل مبهم دیگه ای وجود داره. مشکل که حل نمیشه، فقط دلیلش مبهمه. اما همه معتقد بودن که ماشین باید در مسابقه شرکت کنه چون اگر شرکت نمی کرد مقدار زیادی پول از دست می داد. و البته اگر شرکت می کرد و منفجر میشد هم همه چیزش رو از دست می داد. و یکی از دخترها هم معتقد بود همیشه این ریسک وجود داره که ماشین خراب بشه و راننده بمیره. چه حالا چه قبلا چه بعدا. من گفتم بله همیشه ممکنه آدم توی خیابون تصادف کنه، اما به هر حال دو طرف خیابون رو نگاه می کنه و با احتیاط میره. ضمنا درکی که من از این متن دارم اینه که موتور به هر حال مشکلی داره. متخصصان فرمول یک هم در اینجا نظرهایی دادن. خلاصه سرتون رو درد نیارم. توی دور آخر، از ٣٠ نفر، فقط من و كرگ مخالف بوديم. یعنی ۲۸ نفر می گفتند ماشین باید در مسابقه شرکت کنه و فقط من و کرگ می گفتیم نباید شرکت کنه. یک لحظه گفتم خدایا، لابد این ۲۸ نفر درست میگن و من غلط میگم. ولی هر چی فکر کردم دیدم نه، این ماشین نباید بره برای مسابقه. بعد استاد اعلام کرد که بازی تمام شده و حالا می خواد جوابها رو بگه. جالبترين قسمت ماجرا اين بود: استاد گفت تصميم درست اين بوده كه ماشين در مسابقه شركت نكنه! كلى توضيحات داد كه چرا در چنين شرايطى مردم معمولا اشتباه مى كنند. بعد عكس اين شاتل رو بهمون نشون داد و گفت اين اتفاق واقعى بوده. ماجرايى خيلى شبيه اين توى يه مذاكره اى توى ناسا اتفاق مى افته. و شاتل ناسا در اثر تصميم غلط، منفجر ميشه. كلاس در سكوت مطلق فرو رفت.



دوشنبه ٢٧ نوامبر، 

صبح هم خونه ام نه موقع صبحانه جلوى لپ تاپش نشست تا فيلم ببينه و نه موقع پياده شدن از اتوبوس با بى توجهى به مسيرش ادامه داد. با هم صبحانه خورديم و راديو گوش كرديم و حرف زديم. با هم سوار اتوبوس شديم و تا دم در دانشكده با هم رفتيم. سر كلاس كنار سيمران نشستم. بهم لبخند زد و حالم رو پرسيد. سيمران خيلى طبيعى و رك و شيطونه. تمام مدت كلاس توى فيس بوكش چت كرد. خدا مى دونه اصلا چرا آمده بود سر كلاس. موقع استراحتِ وسط كلاس، همينطور كه نشسته بودم، يك لحظه با خودم فكر كردم اگر الان از جام بلند نشم تا برم و با بقيه حرف بزنم، هيچ كس به سراغ من نمياد. آدم ها از حوالى من عبور مى كنن، رايان از بالاى سر من با سيمران حرف مى زنه و جنيد از اين طرف كلاس با برايان كه اون طرف نشسته شوخى مى كنه. و من اينجا روى صندليم باقى مى مونم. كمى گذشت. رفتم قهوه بگيرم. 

حوالى ساعت ٤ به ذهنم رسيد كه در عرض دو هفته گذشته جوليانا دقيقا سه بار از من خواسته بريم بيرون يا يكى از برنامه هاى دانشگاه رو شركت كنيم و من هر بار نتونستم. فكر كردم خود همين موضوع چه خوشبختى بزرگيه كه كسى مثل جوليانا وقتى مى خواد جايى بره به فكر آدم بيفته. براش نوشتم كه بريم قهوه بخوريم. جوليانا آمد. با چشم هاى سبز قشنگش كه تهشون انگار كمى اشك جمع شده بود. گفت اين هفته خيلى دلش برای خانه تنگ شده. جوليانا اهل برزيل هست و در دانشكده ى ما نيست. نشستيم و حرف زديم. از زمانى گفت كه با پدر دوست پسر سابقش بحثش شده. پدره مى گفته دخترها به اندازه پسرها باهوش نيستن و رياضياتشون ضعيفه، و جوليانا حسابى از كوره در رفته. پدره هر چه گفته خب مى دونم تو استثنا هستى، جولينا آروم نشده. لازم به ذكر نيست كه چقدر از شنيدن اين داستان كيف كردم.




بیست و هفتم نوامبر ۲۰۱۷

زمستان به كينگستن راه مى يابد
يكشنبه ٢٦ نوامبر

چند تا جمله ى كوتاه. در يك مصاحبه ى كارى، هر مصاحبه كننده بايد قبل از مصاحبه وقت بذاره و بر طبق شرح وظايف و مهارتها سوال طراحى كنه. تمام سوالاتى كه پرسيده ميشن بايد مربوط به شغل مورد نظر باشن. پرسيدن سوالات شخصى و خصوصى از آدمها نه حرفه اى هست و نه قانونى. لزومى نداره مصاحبه كننده، مصاحبه شونده رو در وضعيتى آزار دهنده قرار بده تا بفهمه تايپ شخصيتى اش چى هست و چطور واكنش نشون ميده و چه خصوصياتى داره. امان از اين روانشناسى عاميانه كه انقدر اين روزها باب شده. 

باز هم تاكيد مى كنم، تك تك سوالاتى كه پرسيده ميشن بايد مربوط به شغل باشن، هدف از اونها مشخص باشه و مصاحبه كننده بتونه با توجه به پاسخ ها، فرد رو در نطقه ى مشخصى از طيف قرار بده. ضمنا براى هر استخدامى حتما مصاحبه لازم نيست. چندين روش وجود داره و بر اساس نوع شغل، ممكنه مصاحبه، تست شخصيت و هوش و چيزهاى ديگه لازم باشه يا نباشه. 

دارم روى قسمت "مصاحبه" و "مشكلات قانونى" پروژه ى منابع انسانى مون كار مى كنم. يادم نمياد تو زندگيم يك بار هم چنين مصاحبه اى با من شده باشه.


يادداشتهاى پراكنده ى شنبه ٢٥ نوامبر 

زمانى بود كه فكر مى كردم خيلى مهم هست كه آدم بتونه پسرها رو به سمت خودش جذب كنه. چند وقت هست به اين نتيجه رسيدم كه اين، كوچكترين قدم ماجرا هست. هر آدمى مى تونه به سمت شما جذب بشه و بهتون علاقمند بشه، ولى اين موضوع هيچ اهميتى نداره اگر مسير زندگى شما با هم مشترك نباشه. اين مسير مشترك مى تونه به سادگى، تصميم براى زندگى در يك كشور مشخص، يا حضور در مقطع مشخصى از زندگى باشه. بيشتر آدم ها به دليل مسائلى خيلى عملى تر از آنچه به ذهن ما مى رسه در كنار هم مى مونن. عشق مى تونه وجود داشته باشه، اما بيشتر آدمها "عاشق" كسى ميشن كه مى تونن آينده مشتركى رو باهاش تصور كنن. 

امروز كه شنبه بود از هشت صبح كلاس و كار گروهى داشتيم. بالاخره در آخرين ساعاتِ استخر، موفق شدم از استاد و اميلى و همه چيز فرار كنم و توى استخر بپرم. آب زياد سرد نبود و استخر، ظهر شنبه، تقريبا خالى بود. صداى سوت رو نشنيدم. و غريق نجات كه آمد بالاى سرم تا صدام بزنه فهميدم وقت تمام شده. 

ديروز سر كلاس حقوق، درسمون درباره discrimination يا تبعيض بود. از اين هفته به قسمت حقوق بشر رسيديم. استاد از يكى از پرونده هاى خودش صحبت مى كرد كه بر عليه يك معاملات ملكى بود. مى گفت شاكى اظهار كرده كه چون در فلان فرم نوشته شده بوده بايد درآمد مشخصى داشت، پس فرم شامل تبعيض غيرمستقيم نسبت به مادران مجرد، نوجوانان هفده هجده ساله و مهاجران ميشه. از ما خواست كه هم بر عليه و هم در توافق با اين موضوع استدلال كنيم. نورمن فورا دستش رو بلند كرد و آمد بگه "من زمانى كه در نيويورك تو كار معاملات ملكى بودم..." كه يكهو استاد به نمايندگى از طرف همه ى ما فريادش به هوا رفت كه نورمن، آخه تو چقدر كار توى زندگيت انجام دادى؟ (تازه مطمئنم استاد از نصف كارهايى كه نورمن انجام داده هم خبر نداره، مثلا اينكه نورمن الان يك رمان زير دست اديتور يك انتشاراتى داره.) خلاصه نورمن توضيح داد كه در كلاسهاى آموزشى معاملات ملكى ميگن وقتى خونه اى رو نشون ميديد حتى نبايد به منظره اى بيرون پنجره اشاره كنيد چون در اون صورت نسبت به نابيناها تبعيض قائل شديد. چه چيزها! استاد ضمنا حرف جالبى زد. گفت كه در قانون ايالت كبك چيزى وجود داره كه در هيچ ايالت ديگرى در كانادا نيست كه عبارت هست از تبعيض به دليل فقر. يعنى همان طور كه نبايد نسبت به كسى به دليل نژاد، جنس يا زبانش تبعيض قائل شد، همينطور به دليل "فقير بودنش" هم نبايد تبعيض قائل شد.  جهان فرانسوى!

يكى از چيزهايى كه در ايران خيلى مرسوم هست نوشتن جنسيت در آگهى هاى كارى هست. حتى در سايت به روز خارجى-طورى مثل ايران تلنت خيلى راحت مى نويسند جنسيت مورد نظر: مرد. به اين فكر كردم كه چنين چيزى در اينجا مصداق تبعيض مستقيم هست و كاملا بر خلاف قانونه. و بعد به اين فكر كردم كه در عين حال ما ملتى هستيم كه، شايد، اصولا از قوانينمون جلوتر حركت مى كنيم. در واقع ما بر خلاف كانادايى ها منتظر نمى مونيم تا حتما قانون چيزى رو براى ما تعيين كنه تا انجامش بديم، و ميزانهاى ديگه اى هم داريم. ساده ترين مثالش صندلى هاى اتوبوس هست. در ايران روى هيچ صندلى اتوبوسى نوشته نشده كه مسنها يا خانم هاى باردار اولويت دارن. اما همه براى مسنها يا خانم هاى باردار از جاشون بلند ميشن. على رغم تمام بى نظمى هامون، به نظرم ما بر خلاف اينجايى ها، حتما منتظر نيستيم كه قانون چيزى رو براى ما تعيين كنه، ممكنه وجدان و آگاهى جمعى مدرن ما جلوتر حركت كنه. خلاصه اينكه خيلى راحت ميشه كلمه جنسيت رو از آگهى شغلى، اون هم در سايتهاى " باكلاسى" مثل ايران تلنت حذف كرد. هر چند مى دونم كه مساله پيچيده تر از يك كلمه هست كه بر صفحه وب سايتى نقش بسته باشه. اما به هر حال، حذف اين نمايش تبعيض 

آشكار، اولين قدمه. نيست؟
دوشنبه ٢٠ نوامبر

داشتم مستند "فاينال آفر" يا پيشنهاد آخر رو مى ديدم. ساخته ١٩٨٥ و درباره ى مذاكرات مهمى هست كه بين باب وايت، يكى از رهبران جنبش كارگرى كانادا و رييس يك اتحاديه، با شركت جنرال موتورز در سال ١٩٨٤ در كانادا جريان داشته. باب وايت رييس اتحاديه اى بوده كه كارگران شركت جنرال موتورز عضوش بودن. اين اتحاديه در واقع شعبه ى فرعى اتحاديه اى در شهر ديترويت امريكا بوده. در سال ١٩٨٤ جنرال موتورز يكى از بيشترين سودهاى سالانه اش رو اعلام مى كنه. و بعد مديريت تصميم مى گيره كه افزايش حقوق سالانه كارگرها رو، كه در كانادا بر طبق نرخ تورم معمولا ٣ درصد هست، قطع كنه. فقط فكرش رو بكنيد!  جنرال موتورز ميگه به جاى اين كار مى خواد كارگرها رو در سود و ضرر شركت سهيم كنه و بهشون پاداش بده. كارگرها اين رو نمى خوان. افزايش حقوقى رو مى خوان كه سى سال آزگار داشتن، و نمى خوان احساس كنن درآمدشون وابسته به نيت خير كارفرماها هست. 

اينجا اتحاديه ى باب وايت وارد عمل ميشه. نكته اى كه خيلى در اين فيلم مهمه اختلاف نظر بين شعبه كانادايى و امريكايى اتحاديه هست. شعبه اصلى اتحاديه كه در امريكاست، در خصوص كارخانه هاى امريكايى جنرال موتورز، زير بار اين قرارداد رفته. در واقع با اين استدلال كه اگر قبول نكنند جنرال موتورز كارخانه هاش رو به خارج از مرزهاى امريكا منتقل مى كنه، تسليم شدن. بنابراين اتحاديه ى كانادايى، كه رييسش باب وايت هست، نه تنها بايد با جنرال موتورز بجنگه، كه بايد با شعبه ى اصلى اتحاديه در امريكا هم بجنگه.  

همين جا بايد بگم كه واقعا براى من جالبه كه چطور سيستم حقوقى و قانون كانادا مقدمات يك مذاكره و اعتصاب مسالمت آميز رو فراهم مى كنه. جنرال موتورز و اتحاديه مذاكره مى كنند و به توافق نمى رسند. پس تاريخ اعتصاب تعيين مى كنند. تاريخ ٢١ اكتبر ساعت ١٢ ظهر. همين جا بايد گفت كه همين تاريخ چقدر جالب هست. طبق قانون، اعتصاب بايد دقيقا از همين تاريخ و ساعت شروع بشه. اگر كارگرها شيفت صبح رو سر كار نرند و يا روز قبل اعتصاب رو شروع كنند، اعتصاب غير قانونى محسوب هست و هر آنچه اتحاديه رشته، پنبه خواهد شد. 

فيلم داستان مذاكره ى پرشور اتحاديه و جنرال موتورز هست. باب وايت در نهايت با سياست و سرسختى عجيبى سياستش رو از رييس امريكايى اش جدا مى كنه و موفق ميشه براى كارگران كارخانه هاى جنرال موتورز در كانادا قرارداد سه ساله اى با افزايش قانونى امضا كنه. تمام صحنه ها و آدم ها و جلسات واقعى هستند. و خدا مى دونه كه صحنه هايى كه باب وايت مشتش رو روى ميز مى كوبه و از حق كارگرها "با سياست و سرسختى" دفاع مى كنه از داستانهاى آگاتا كريستى هم هيجان انگيز ترند. البته كه شايد در نتيجه ى همين وقايع بوده كه در نهايت، بيشتر اين كارخانه ها به خارج از مرزهاى امريكاى شمالى منتقل شدند، به كشورهايى كه قانون كار و اتحاديه و چانه زنى جمعى در اون ها معنايى نداشته. به كشورهايى كه باب وايت نداشتن. 

رفتم تو ويكيپديا نگاه كردم. ديدم باب وايت ١٩ فوريه ٢٠١٧ فوت كرده. همين چند ماه قبل از آمدن من. دلم گرفت. روحش شاد.


 نوامبر، هشت شب

با يك حساب سرانگشتى متوجه شدم در عرض ٢٨ روز آينده شش تا ددلاين مهم دارم. زمانى كه به صورت عادى براى هر كدوم از اين ددلاينها نياز دارم، لااقل يك هفته هست. به اينها كارهاى روتين و عادى كلاسى، يعنى خوندن هفتاد هشتاد صفحه متن براى هر يك كلاس در هفته رو هم اضافه كنيد. اين رو هم اضافه كنيد كه خودمون مسئول غذا پختن، تميز كردن خونه و خريد كردن هستيم. اين رو هم اضافه كنيد كه آدم به صورت طبيعى نمى تونه مداوم و پيوسته سخت كار كنه (اگر دو شب درست نخوابى قطعا دو روز بعدش به استراحت و ول چرخيدن نياز دارى) و كلا آخرش چيز خيلى جالبى از آب درنمياد ديگه. امتحان فاينال حقوق با تمام بند و بساطش فقط يكى از اين شش تا ددلاين هست. يكى از سختترين ددلاينها پروژه مديريت منابع انسانى هست. سختى درس منابع انسانى از اين رو نيست كه خوندنى هاى سختى داره. در واقع خود كلاسها بسيار ساده و غلط انداز هستن. اما درسش پروژه مفصل و بزرگى داره كه شامل دو تا مرحله ميشه. مرحله اول تحليل شغلى هست. ما اول يك شغل رو انتخاب كرديم و يك عالم تحقيق عملى (مشاهده، مصاحبه، فرم سوال) و تحقيق آكادميك (خوندن يك عالم مقاله ى آكادميك براى تعيين متدولوژى) انجام داديم تا دقيقا بفهميم وظايف اين شغل چه چيزهايى هست و كدومشون از بقيه مهمترن و مهارتهاى مورد نياز براى انجامشون دقيقا چى هست. مرحله ى دوم،  انتخاب يك سيستم مناسب براى انتخاب يك نفر براى اين شغل هست به شكلى كه ما دقيقا بتونيم نشون بديم چرا از اين طريق ميشه آدم مناسب رو پيدا كرد. بخشى اش خوندن يك عالم مقاله و تحقيق هست و بخشى اش هم يك سرى كارهاى رياضى و آمارى هست. خدا مى دونه كه من هنوز هيچ ايده اى ندارم كه اين مرحله دوم رو اصلا چطورى بايد انجام بديم. اون هم تو اين وقت كم. 

خود اين مساله كه يك متد مشخصى براى استخدام وجود داره كه مى تونه نتيجه رو تا حد زيادى تضمين كنه براى من واقعا جالبه. قبل از اين فكر مى كردم كه خب استخدام يعنى اينكه آدم چهار تا رزومه رو نگاه كنه و يه مصاحبه و تست شخصيت بگيره و آخرش هم هر كى رو بيشتر باهاش حال كرد استخدام كنه. بعدش هم اگر شانس بياره طرف خوب از آب دربياد. كى فكرش رو مى كرد اصلا اين همه كار دقيق آكادميك روى اين موضوع انجام شده باشه.  

اگر به خاطر داشتن چند دوست خيلى خوب ايرانى نبود، گذروندن اين روزها در تنهايى شايد تقريبا غيرممكن مى شد. كمى پايينتر عكسى از برشى از يك كيك خامه اى كانادايى رو خواهيد ديد. داستان اين كيك از اين قرار هست كه تولد سورپريزى خيلى از دوستهامون بود و من چون بايد مقاله ى درس مذاكره رو مى نوشتم نتونستم برم. بعدا كه عكس جمع قشنگ دور گيتار و كيك سفيد خوش و آب و رنگ رو ديدم كلى دلم سوخت. اما به ثانيه نكشيد كه ژينو، كه تولد خونه اش بود، گفت فردا بقيه ى كيك رو برام مياره دانشگاه. هميشه آدم ها هستن كه باعث ميشن ادامه بديم. مگه نه؟



Monday, July 23, 2018

يكشنبه ٥ نوامبر، پس از باران

بعضى از آدم ها هستند كه زندگى رو براى آدم سبك مى كنند. يك دفعه سنگينى چند روز و هفته و ماه رو از روى قلب آدم برمى دارن و دنيا رو مثل يه قطعه ى موسيقى زيبا و رها و سبك مى كنن. امشب فهمیدم من یکی از این آدم ها رو همین جا توی کینگستن در کنارم دارم. این یکی از اون نوشته های خیلی خصوصی ای هست که حتی زیاد مطمئن نیستم که باید در این کانال بگذارمشون یا نه. معمولا اینطور چیزها رو فقط برای خودم می نویسم. قبل از اینکه توضیح بدم بايد بگم كه امروز، كه يكشنبه و تعطيل بود، تا ١٠ شب با بچه ها دانشگاه بوديم و روى مقاله ى " تحليل شغلى" كه بزرگترين پروژه ى درس مدیریت منابع انسانى مون هست كار مى كرديم. مقاله در نهايت عالى شد و به معناى واقعى كلمه يك كار گروهى از آب دراومد. اما بايد بگم كه سر اين مقاله من و اميلى با هم داستان ها داشتيم. بيشتر اختلافات از شباهت شخصيتى بين ما دو نفر و از تفاوت رشته هايى كه خونديم نشات مى گيره. اميلى به عنوان كسى كه روانشناسى خونده معتقده مقاله هر چقدر بيشتر رفرنس داشته باشه بهتره و من به عنوان كسى كه فلسفه خوندم معتقدم كه حق داريم حرف خودمون رو به عنوان حرف خودمون بنويسيم و لازم نيست حتما براش رفرنس پيدا كنيم. امشب اختلاف واقعا بالا گرفت و بگذارید بگم که اگر به خاطر شریفا، دوست و هم گروهی سیاه پوست جاماییکاییمون نبود، کار به جاهای باریک می کشید. امیلی دختر زرنگ و دقیقیه. اما در ویرایش مهارت خاصی نداره، و اگر در جاهایی نسبت به من و شریفا اولویت داره صرفا از این رو هست که انگلیسی زبان مادریش هست. شریفا اهل جاماییکاست و از پونزده سالگیش به کانادا اومده. انگلیسی در واقع زبان مادریش محسوب میشه و به شکل دلپذیری هم خارجی هست و هم کانادایی. امروز موقع ویرایش متن، من اصرار زیادی سر نگذاشتن یک ویرگول کردم. کاملا مطمئن بودم که اونجا نباید ویرگول گذاشت و اصلا جایی برای بحث نبود. اما امیلی و شریفا اصرار می کردند. بعد امیلی به شوخی گفت که هر وقت پی اچ دی گرامرت رو بهم نشون بدی قبول می کنم. من باز هم گفتم که قطعا اونجا نباید ویرگول گذاشت. (تا این لحظه هم فکر می کنم فقط خواهرم قادر هست من رو متقاعد کنه که حرفم غلط بوده.) و بعد امیلی گفت که ما در کانادا هیچ وقت انقدر مطمئن درباره ی چیزی حرف نمی زنیم ها دختر. همین جمله ی ساده رو گفت و بی خیال شد و به خوندن بقیه ی متن ادامه داد. اما خدا می دونه که این جمله چه اثر عجیبی روی من گذاشت. انگار داشت می گفت که در فرهنگ متمدن کانادایی ما هیچ وقت با چنین قطعیتی از چیزی حرف نمی زنیم، چون ما آدم های مودبتر و با شخصیت تری هستیم. یا شاید آدم های فهمیده تری هستیم و می دونیم آدم درباره ی کمتر چیزی در زندگی می تونه انقدر مطمین باشه. شاید حرفش من رو اذیت کرد چون حتی احساس کردم که تا اندازه ای درست میگه. حرفش رو همون طوری شنیدم که اون روز حرف اون شناگر توی استخر کویینز رو شنیده بودم. روز ادامه پیدا کرد و به تدریج امیلی فهمید با اینکه انگلیسی زبان مادری من نیست اما من بیش از اون از ویرایش سر در می آرم. اما این چیزی رو عوض نکرد. ته دلم یک نفر انگار داشت با صدای بلند گریه می کرد.

امیلی و دوست پسرش، من و شریفا رو زیر بارون به خونه هامون رسوندن. غذا روی اجاق بود که شریفا زنگ زد. فهمیده بود که حالم خوب نیست و می خواست باهام صحبت کنه. خود همین حرکت به شکل بی نظیری زیبا بود. گفتم که چه احساسی از حرف امیلی پیدا کردم. و بهم گفت شهرزاد، یادته اون روز چی بهت گفتم؟ بیشتر وقتها همین ملتهایی که فکر می کنند خیلی مودب تر و باشخصیت تر و پیشرفته تر از ما هستند، اتفاقا یک جاهایی خیلی هم عقب افتاده تر از ما هستند. مگه اون روز نبود که تو داشتی می گفتی چقدر احساس بدی داری از اینکه لیوان قهوه ات رو به جویی تعارف نکردی که کلی توی صف ایستاده بود و بهش قهوه نرسیده بود؟ کدوم یک از اون کانادایی ها می خواستند چنین کاری بکنند؟ همین امروز مگه تو نبودی که وقتی من فهمیدم کیف پولم رو جا گذاشتم برام ساندویج خریدی؟ (زیر بارون شدید از ساختمون دپارتمان بیرون اومدیم تا بریم و قهوه و ساندویچ بخریم و وقتی رسیدیم شریفا فهمید کیف پولش رو جا گذاشته. امیلی، که اتفاقا خیلی هم با شریفا صمیمی هست، بهش گفت که خب چرا برنمی گردی کیفت رو برداری؟ تا شریفا اومد برگرده من یه اسکناس بهش دادم. یکی از این اسکناسهای قشنگ کانادایی که آدم هیچ وقت دلش نمیاد خرجشون کنه. چه کاری طبیعی تر از این بود آخه؟) شریفا خیلی با من حرف زد، و فکر می کنم حتی پای تلفن گریه هم کردم. نمی دونم آدم وقتی به انگلیسی حرف می زنه اصلا معلوم میشه که داره با گریه حرف می زنه یا نه. خیلی چیزها بود که جمع شده بود. زندگی این سر دنیا همین جوریه. تلفن رو قطع کردم. دوش گرفتم، شام خوردم، و آمدم که بنویسم بعضی از آدم ها هستند که زندگی رو برای آدم سبک می کنند. با کلمه ای، سنگینی روزها و ماهها رو از روی دوش آدم بر می دارن، و دنیا رو مثل یک قطعه ی موسیقی، زیبا، سبک، رها می کنند. نباید ریشه هامون رو، خودمون رو، فراموش کنیم. و باید شکر کنیم که این آدم ها رو تو زندگیمون داریم.


بیست و هفتم اکتبر ۲۰۱۷

كينگستن، غروب جمعه

دانشگاه در يكشنبه ى بارانى
نيمه شب ٢٥ اكتبر،

آدم ها براى چيزهايى كه/كسايى كه عاشقشون هستن تلاش مى كنند. آخرش يا بهشون ميرسن، يا از دستشون ميدن. 

امتحان حقوق روز جمعه احتمالا يكى از سختترين امتحانهاى زندگيمه. تعداد زيادى پرونده هست كه بايد فاكتها و راى ها و سير استدلال دادگاه در همه شون رو حفظ باشيم. تعداد زيادى ماده قانونى از قانون كار اونتاريو، قانون كار كانادا، و منشور حقوق و آزادى ها هست كه اونها رو هم بايد حفظ باشيم. اما تو امتحان از هيچ كدوم از اينها به صورت مستقيم سوال نمياد. استاد دو سه تا سوال به صورت مساله ميده كه در پاسخ به هر كدوم بايد يك استدلال كامل چهار پنج صفحه اى بنويسيم، و با استناد به اون پرونده ها و مواد قانونى راه حل ارائه بديم. نمى دونم امتحان كانون وكلاى ايران رو هم اينطورى ميگيرن يا نه. امتحان طورى هست كه بعضى از بچه هاى كلاس، كه زبان مادرى شون هم انگليسى هست، تصميم گرفتن فقط يكى دو مبحث رو خوب بخونن تا حداقل سوالهاى مربوط به اونها رو بتونن جواب بدن. كى فكرش رو مى كرد تو رشته ى منابع انسانى آدم بخواد چنين درسهايى رو بخونه؟ دليل تاكيد زياد روى حقوق احتمالا اين هست كه اينجا براى شركتها و سازمانها دائما مشكلات حقوقى پيش مياد. خيلى از پرونده هايى كه مى خونيم، احتمالا هيچ وقت وجود نمى داشتند اگر مدير روابط كارى شركتهاشون انقدر كه ما الان حقوق مى خونيم، حقوق خونده بود.  

حداقلش اينه كه حتى اگر هم اين امتحان رو پاس نشدم، كلى چيز درباره سيستم هاى كارى و حقوقى اينجا ياد گرفتم و كلى لذت بردم.

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...