Tuesday, July 31, 2018

دوشنبه ٥ مارچ، ٩ صبح

عجب صبحى! سر كلاس اقتصاد كار. خواب آلوده، با موهاى ژوليده و ليوان چاى در دست نشسته بودم. شنيدم استاد داره سوال مى كنه " كسى هست كه هنوز كتاب پروژه آخر ترم رو نخريده باشه؟" دستم رو بردم بالا. بعد يكهو متوجه شدم در كل كلاس، فقط من دستم رو بردم بالا. سريع دستم رو آوردم پايين. همزمان نورمن از رديف كنارى صدام زد و گفت من پى دى اف اش رو دارم، اگه خوندن كتاب رو كامپيوتر برات سخت نيست برات مى فرستم. "چه سختى اى داشته باشه؟" خواب آلوده سرم رو تكون دادم. چيزى حدود دو ماه ديگه يا بيشتر بايد يك مقاله در نقد كتابى بنويسيم. مثل هر ايرانى معقولى، من هنوز نه اسم كتاب رو نگاه كردم، نه دنبالش گشتم، نه اصلا برگه ى موضوع رو خوندم. يك دفعه ديدم استاد انگشت اشاره اش رو به جهتى كه من نشستم گرفته: "تو!" پشت سرم رو نگاه كردم، دور و برم رو نگاه كردم. "تو كه لباس قرمز پوشيدى!" گفتم ديگه هيچى، تمام شد. " تو گفتى هنوز كتاب رو نگرفتى؟" "نه استاد." همون لحظه از جاش بلند شد و تا كنار صندليم اومد. يك كتاب نوى قشنگ با جلد نفيس گالينگور داد دستم. "اين مال تو." و ادامه داد " جهت ايجاد انگيزه." و رفت. از رديف پشت سرم صداى چند تا فحش زيرلبى شنيدم. قيافه ى بچه ها و خصوصا نورمن ديدنى بود. عجب صبحى!


No comments:

Post a Comment

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...