سه شنبه ٢١ اوت، موزه هنرهاى معاصر مونترآل-
بچه ها، يا حداقل اغلب بچه هاى امروزى، شاهزاده هاى سرزمين پدر و مادرشون هستند. هر پدر و هر مادرى قشنگترين پسربچه، موفرفرى ترين دختر كوچولو، و باهوش ترين بچه ى دنيا رو داره. بزرگ شدن، يعنى بيرون آمدن از محيط خانه و عالم كودكى، يعنى همون فرايند ترسناكى كه ما در طى اون ناگهان متوجه ميشيم كه هيچ نيستيم جز يكى از بى شمار آدم ديگر. شايد يكى از دلايل ترسناك بودن روزهاى اول مدرسه براى بيشتر بچه ها همين هست. از خونه اى كه در اون براى خودمون كسى بوديم و قلمرو اى داشتيم به فضاى بزرگى وارد ميشيم كه در اون ده ها هفت ساله ى ديگه، با مانتويى، مقنعه اى، روسرى اى، درست عين ما در رفت و آمدند.
چه متوجه باشيم و چه نه، اين وحشت يكى از بى شمار انسان ديگر بودن تا تمام عمر با ما باقى مى مونه. ورزش مى كنيم، مدرك مى گيريم، كار مى كنيم، ماشين مى خريم، مهاجرت مى كنيم، تا بتونيم با اون بى شمار انسان ديگه رقابت كنيم. گاه نه حتى براى بهترين بودن، براى صرفا براى زندگى كردن و زنده ماندن در جهانى كه در اون دائما با همون معيارها اندازه گيرى ميشيم. آنچه در نهايت اتفاق مى افته اين هست، اما، كه هميشه كسانى هستند كه كارمندهاى بهترى، زن هاى بهترى، دوست دخترهاى زيباترى، دوستهاى وفادارترى، و رفقاى بانشاط ترى نسبت به ما هستند. اينجاست كه بين اون همه آدم گم ميشيم. دچار اضطراب ميشيم. و عصر ارتباطات و رسانه هاى جمعى هم تمام اينها رو چند برابر مى كنه.
چند روز پيش جايى، نمى دونم كجا، خوندم كه بايد هر از چند گاهى برگرديم و به تصوير چشمهامون در دوران كودكى نگاه كنيم. كسانى كه سالهاى نخست زندگى رو با ما گذروندند چيزى رو درباره ى ما مى دونستند كه شايد هيچ كدام از آدمهايى كه بعدا به زندگى ما وارد شدند نفهميدند. اين نگاه به چشم هاى دوران كودكى ممكن هست به صورتى ساده انگارانه صرفا مهربان بودن با خود تلقى بشه. اما در واقع يعنى لحظه اى درنگ، و به ياد آوردن همان چيزى، هر چند كوچك و خام، كه خاص من هست. چيزى كه باعث ميشه من، من باشم، حتى اگر در بين بى شمار آدمى باشم كه مثل من، يا بهتر از من، مى پوشند، مى خورند، حرف مى زنند. يعنى كار دشوار پيدا كردن خطوط مبهم "من" در بين دنيايى از آدم ها و كلمات.
