Monday, July 23, 2018

يكشنبه ٥ نوامبر، پس از باران

بعضى از آدم ها هستند كه زندگى رو براى آدم سبك مى كنند. يك دفعه سنگينى چند روز و هفته و ماه رو از روى قلب آدم برمى دارن و دنيا رو مثل يه قطعه ى موسيقى زيبا و رها و سبك مى كنن. امشب فهمیدم من یکی از این آدم ها رو همین جا توی کینگستن در کنارم دارم. این یکی از اون نوشته های خیلی خصوصی ای هست که حتی زیاد مطمئن نیستم که باید در این کانال بگذارمشون یا نه. معمولا اینطور چیزها رو فقط برای خودم می نویسم. قبل از اینکه توضیح بدم بايد بگم كه امروز، كه يكشنبه و تعطيل بود، تا ١٠ شب با بچه ها دانشگاه بوديم و روى مقاله ى " تحليل شغلى" كه بزرگترين پروژه ى درس مدیریت منابع انسانى مون هست كار مى كرديم. مقاله در نهايت عالى شد و به معناى واقعى كلمه يك كار گروهى از آب دراومد. اما بايد بگم كه سر اين مقاله من و اميلى با هم داستان ها داشتيم. بيشتر اختلافات از شباهت شخصيتى بين ما دو نفر و از تفاوت رشته هايى كه خونديم نشات مى گيره. اميلى به عنوان كسى كه روانشناسى خونده معتقده مقاله هر چقدر بيشتر رفرنس داشته باشه بهتره و من به عنوان كسى كه فلسفه خوندم معتقدم كه حق داريم حرف خودمون رو به عنوان حرف خودمون بنويسيم و لازم نيست حتما براش رفرنس پيدا كنيم. امشب اختلاف واقعا بالا گرفت و بگذارید بگم که اگر به خاطر شریفا، دوست و هم گروهی سیاه پوست جاماییکاییمون نبود، کار به جاهای باریک می کشید. امیلی دختر زرنگ و دقیقیه. اما در ویرایش مهارت خاصی نداره، و اگر در جاهایی نسبت به من و شریفا اولویت داره صرفا از این رو هست که انگلیسی زبان مادریش هست. شریفا اهل جاماییکاست و از پونزده سالگیش به کانادا اومده. انگلیسی در واقع زبان مادریش محسوب میشه و به شکل دلپذیری هم خارجی هست و هم کانادایی. امروز موقع ویرایش متن، من اصرار زیادی سر نگذاشتن یک ویرگول کردم. کاملا مطمئن بودم که اونجا نباید ویرگول گذاشت و اصلا جایی برای بحث نبود. اما امیلی و شریفا اصرار می کردند. بعد امیلی به شوخی گفت که هر وقت پی اچ دی گرامرت رو بهم نشون بدی قبول می کنم. من باز هم گفتم که قطعا اونجا نباید ویرگول گذاشت. (تا این لحظه هم فکر می کنم فقط خواهرم قادر هست من رو متقاعد کنه که حرفم غلط بوده.) و بعد امیلی گفت که ما در کانادا هیچ وقت انقدر مطمئن درباره ی چیزی حرف نمی زنیم ها دختر. همین جمله ی ساده رو گفت و بی خیال شد و به خوندن بقیه ی متن ادامه داد. اما خدا می دونه که این جمله چه اثر عجیبی روی من گذاشت. انگار داشت می گفت که در فرهنگ متمدن کانادایی ما هیچ وقت با چنین قطعیتی از چیزی حرف نمی زنیم، چون ما آدم های مودبتر و با شخصیت تری هستیم. یا شاید آدم های فهمیده تری هستیم و می دونیم آدم درباره ی کمتر چیزی در زندگی می تونه انقدر مطمین باشه. شاید حرفش من رو اذیت کرد چون حتی احساس کردم که تا اندازه ای درست میگه. حرفش رو همون طوری شنیدم که اون روز حرف اون شناگر توی استخر کویینز رو شنیده بودم. روز ادامه پیدا کرد و به تدریج امیلی فهمید با اینکه انگلیسی زبان مادری من نیست اما من بیش از اون از ویرایش سر در می آرم. اما این چیزی رو عوض نکرد. ته دلم یک نفر انگار داشت با صدای بلند گریه می کرد.

امیلی و دوست پسرش، من و شریفا رو زیر بارون به خونه هامون رسوندن. غذا روی اجاق بود که شریفا زنگ زد. فهمیده بود که حالم خوب نیست و می خواست باهام صحبت کنه. خود همین حرکت به شکل بی نظیری زیبا بود. گفتم که چه احساسی از حرف امیلی پیدا کردم. و بهم گفت شهرزاد، یادته اون روز چی بهت گفتم؟ بیشتر وقتها همین ملتهایی که فکر می کنند خیلی مودب تر و باشخصیت تر و پیشرفته تر از ما هستند، اتفاقا یک جاهایی خیلی هم عقب افتاده تر از ما هستند. مگه اون روز نبود که تو داشتی می گفتی چقدر احساس بدی داری از اینکه لیوان قهوه ات رو به جویی تعارف نکردی که کلی توی صف ایستاده بود و بهش قهوه نرسیده بود؟ کدوم یک از اون کانادایی ها می خواستند چنین کاری بکنند؟ همین امروز مگه تو نبودی که وقتی من فهمیدم کیف پولم رو جا گذاشتم برام ساندویج خریدی؟ (زیر بارون شدید از ساختمون دپارتمان بیرون اومدیم تا بریم و قهوه و ساندویچ بخریم و وقتی رسیدیم شریفا فهمید کیف پولش رو جا گذاشته. امیلی، که اتفاقا خیلی هم با شریفا صمیمی هست، بهش گفت که خب چرا برنمی گردی کیفت رو برداری؟ تا شریفا اومد برگرده من یه اسکناس بهش دادم. یکی از این اسکناسهای قشنگ کانادایی که آدم هیچ وقت دلش نمیاد خرجشون کنه. چه کاری طبیعی تر از این بود آخه؟) شریفا خیلی با من حرف زد، و فکر می کنم حتی پای تلفن گریه هم کردم. نمی دونم آدم وقتی به انگلیسی حرف می زنه اصلا معلوم میشه که داره با گریه حرف می زنه یا نه. خیلی چیزها بود که جمع شده بود. زندگی این سر دنیا همین جوریه. تلفن رو قطع کردم. دوش گرفتم، شام خوردم، و آمدم که بنویسم بعضی از آدم ها هستند که زندگی رو برای آدم سبک می کنند. با کلمه ای، سنگینی روزها و ماهها رو از روی دوش آدم بر می دارن، و دنیا رو مثل یک قطعه ی موسیقی، زیبا، سبک، رها می کنند. نباید ریشه هامون رو، خودمون رو، فراموش کنیم. و باید شکر کنیم که این آدم ها رو تو زندگیمون داریم.


بیست و هفتم اکتبر ۲۰۱۷

كينگستن، غروب جمعه

دانشگاه در يكشنبه ى بارانى
نيمه شب ٢٥ اكتبر،

آدم ها براى چيزهايى كه/كسايى كه عاشقشون هستن تلاش مى كنند. آخرش يا بهشون ميرسن، يا از دستشون ميدن. 

امتحان حقوق روز جمعه احتمالا يكى از سختترين امتحانهاى زندگيمه. تعداد زيادى پرونده هست كه بايد فاكتها و راى ها و سير استدلال دادگاه در همه شون رو حفظ باشيم. تعداد زيادى ماده قانونى از قانون كار اونتاريو، قانون كار كانادا، و منشور حقوق و آزادى ها هست كه اونها رو هم بايد حفظ باشيم. اما تو امتحان از هيچ كدوم از اينها به صورت مستقيم سوال نمياد. استاد دو سه تا سوال به صورت مساله ميده كه در پاسخ به هر كدوم بايد يك استدلال كامل چهار پنج صفحه اى بنويسيم، و با استناد به اون پرونده ها و مواد قانونى راه حل ارائه بديم. نمى دونم امتحان كانون وكلاى ايران رو هم اينطورى ميگيرن يا نه. امتحان طورى هست كه بعضى از بچه هاى كلاس، كه زبان مادرى شون هم انگليسى هست، تصميم گرفتن فقط يكى دو مبحث رو خوب بخونن تا حداقل سوالهاى مربوط به اونها رو بتونن جواب بدن. كى فكرش رو مى كرد تو رشته ى منابع انسانى آدم بخواد چنين درسهايى رو بخونه؟ دليل تاكيد زياد روى حقوق احتمالا اين هست كه اينجا براى شركتها و سازمانها دائما مشكلات حقوقى پيش مياد. خيلى از پرونده هايى كه مى خونيم، احتمالا هيچ وقت وجود نمى داشتند اگر مدير روابط كارى شركتهاشون انقدر كه ما الان حقوق مى خونيم، حقوق خونده بود.  

حداقلش اينه كه حتى اگر هم اين امتحان رو پاس نشدم، كلى چيز درباره سيستم هاى كارى و حقوقى اينجا ياد گرفتم و كلى لذت بردم.
بیست و سوم اکتبر ۲۰۱۷

ميز دانشجوى سرما خورده

درختِ پاركِ ويكتوريا
جمعه، آخر شب

صبح سمينار "ارزيابى عملكرد" داشتيم. كنار رايان نشستم. پسر راحتى كه هر روز يه سويي شرت گشاد خاكسترى مى پوشه و بلد نيست خودش رو بگيره. مى گفت تو پروژه تحليل شغلى خيلى عقبه. با خودم گفتم ما هم عقب مى بوديم اگر تو گروهمون اميلى رو نمى داشتيم. اميلى دختر خيلى خوشگلى هست كه هميشه لباسهاى خيلى سكسى مى پوشه، فقط درس و ددلاين براش مهمه و تا به حال تو يه دونه از برنامه هاى تفريحى كلاسمون هم شركت نكرده. 

سمينار امروزمون با گروه دانشجوهاى پروفشنال بود. دپارتمان ما دو تا گروه ورودى داره. يكى مسن تر هايى كه كار منابع انسانى انجام ميدن ولى مدرك ندارن، و يكى جوونترهايى كه باهوش و تيز و سريع و بى تجربه ان. چيزى كه دستگيرم شد اين بود كه توى اين قبيل سمينارها بيشترين چيز رو از خود همين دانشجوهاى پروفشنال ميشه ياد گرفت. مثلا امروز وقتى خانمى كه توى منابع انسانى فروشگاههاى هادسن بِى كار مى كنه از سيستم ارزيابى عملكردشون گفت واقعا برام جالب بود كه خود كارمندهاشون چقدر در ارزيابى اى كه از اونها ميشه نقش دارن. و ارزيابى مثل يه امتحان نيست كه منابع انسانى از كارمندها بگيره و جاشون رو تعيين كنه. نظر خود كارمند درباره ى اينكه كجاى مسيرش ايستاده مهمه.  ضمنا از تاثير ارزيابى عملكرد روى پاداشها پرسيدم. گفت يك بار يكى از مديرهاشون كه خسارت ٨ ميليون دلارى به شركت زده ٣٥ درصد افزايش حقوق گرفته. جاى شكرش باقيه كه اين اتفاقها فقط توى ايران نمى افته. 

امروز با نورمن صحبت سر اين بود كه چقدر بعضى از اصطلاحاتِ اچ آر غير انسانى و تك بعدى هستن. نورمن مى گفت مثلا من با كلمه "هيومن كپيتال" يا همون سرمايه ى انسانى مخالفم. يعنى چى اصلا. مگه ميشه آدم ها رو به اين واژه ها تقليل داد. نورمن ٣٩ سالشه. از همه ى بچه هاى كلاس ما بزرگتره. مدتى در صنعت فيلم بوده و قبل تر از اون راننده اتوبوس بوده. نورمن مى گفت به نظر من درس حقوقمون از همه جالبتره. چون تو اين درس بين خطوط چيزهايى براى فهميدن هست. اين يه اصطلاح  انگليسى هست كه معنيش اينه كه متنى بيش از چيزى كه در وهله اول به نظر مى رسه معنى  داره.  نورمن دوست داره وارد سيستم اتحاديه ها بشه. امروز ظهر سخنرانى رييس يكى از بزرگترين اتحاديه هاى كانادا تو دپارتمانمون بود. به من گفت كه سخنرانى خوبيه و بد نيست شركت كنى. اما من برنامه ى مفرح ترى داشتم و نرفتم. 

اينجا جمعه شبه. بچه هاى كلاسمون قرار داشتن كه برن پاب. كه من نرفتم. خسته بودم و ديروقت بود. به جاش تمام خونه رو جارو كردم.  صبح همخونه ام كه بيدار بشه خوشحال ميشه.
بیست و یکم اکتبر ۲۰۱۷

دانشكده مهندسى عمران، دانشگاه كوئينز

دانشكده حقوق، دانشگاه كوئينز

خيابان براك، كينگستن

خيابان براك، كينگستن
پنجشنبه ۱۹ اکتبر ۲۰۱۷

امروز از زیر زبون هم خونه ام، که مثل همیشه به محض رسیدن به خونه یک تکه گوشت در ماهیتابه انداخته بود و داشت بدون پیاز و ادویه و هیچ چیزی سرخش می کرد، بیرون کشیدم که در خونه ی قبلیش دوست پسرش هم آشپزی می کرده و هم آشپزخونه رو تمیز نگه میداشته. باید بگم که این واقعا چیزهای زیادی رو توضیح میده!

فردا موضوع کلاس حقوقمون قانون اعتصابها هست. داشتم پرونده ای رو می خوندم که مربوط به سال ۱۹۸۶ و یک شرکت تلویزیونی در اون زمان به اسم گراهام کیبل هست و واقعا، واقعا هیجان زده شدم. اول این رو بگم که من نمی دونم که در ایران برای اعتصابها اصولا قانونی وجود داره یا نه. از بچگی تصور من همیشه این بوده که اعتصاب یعنی اينكه عده اى کارگر كه از شرایط کاری شون ناراضی هستن و حقوق نگرفتن ناگهان تصمیم می گیرن دیگه سر کار نرن و تظاهرات کنن و متعاقبش رییس کارخونه و پلیس وارد عمل میشن. در کانادای امروز پروسه کاملا مشخصی برای اعتصاب وجود داره. اما جالب اینجاست که همیشه اینطور نبوده. اصولا اتحادیه ها در قانون كار به دليل عدم توازن قدرت ذاتى ميان كارفرما و كارگر تعریف شدن. منشا قانون اتحاديه هاى كانادا سند واگنر ١٩٣٥ امريكا هست كه البته بعدا در خود امريكا به فراموشى سپرده شده. تمام محیطهایی کار در كانادا وابسته به اتحادیه ها نیستند، اما خيلى هاشون هستند. و مثلا قانون کار امروز اونتاریو کلی ماده و بند داره در حمایت از «چانه زنی دسته جمعی.» قوانینی وجود داره برای اونکه کارفرما با «نیت خوب» با اتحادیه مذاکره بکنه و تمام تلاشش رو بکنه تا بتونه یک قرارداد دسته جمعی با اتحادیه ببنده. (لازم به ذکر هست که کارگرها هم ماهانه یا سالانه حق عضویتی به اتحادیه میدن.) همین جا ما کلی پرونده خوندیم درباره ی تمام مواردی که کارفرماها چنین نیت خوبی برای مذاکره از خودشون نشون دادن یا ندادن و رایی که دادگاه در این باره داده. قانون به هیچ وجه تضمین نمی کنه که قراردادی به نفع کارگر بسته بشه، بلکه صرفا تلاش می کنه پروسه مذاکره کاملا عادلانه باشه. 

قاعدتا مواردی هست که در اونها کارفرما و اتحادیه با هم به توافق نمیرسن. اینجا چاره چیه؟ باز یه فرایند مشخصی در قانون وجود داره که طی اون میانجی هایی از طرف اداره کار انتخاب میشن و بین اتحادیه و کارفرما میانجی گری می کنن و در مراحل بالاتر حَكَم هایی انتخاب میشن تا رای صادر کنن. کارگران باید بعدا به این تصمیمات رای بدن. اگر تمام این راه حلها جواب نداد تاریخی برای اعتصاب تعیین میشه تا طرفین از راه فشارهای اقتصادی به همدیگه وارد عمل بشن. تمام این فرایندها به این دلیل تعریف شدن که تعداد اعتصابها، که در گذشته خیلی زیاد بوده، پايين بياد. در طی مدت اعتصاب کارگران حقوق نمی گیرند.

چیزی که درباره پرونده گراهام جالب بود این بود که در این مورد، اتحادیه به این نتیجه میرسه که اعتصاب به شکل سنتی در این مورد کارفرما رو به هیچ وجه تحت فشار نخواهد گذاشت. اتحادیه یک سیستم خیلی منظم کارشکنی رو طراحی می کنه، بدین ترتیب که عده ای بیش از قبل، و عده ای کمتر از قبل کار کنند. مثلا قرار بر این میشه که در بخش فروش، کارمندان داخل بخش کمتر کار کنند، اما کارمندان خارج واحد بیشتر کار کنند تا کار بیشتری برای واحد فروش بتراشند. در بخش ارتباط با مشتری قرار بر این میشه که منشی ها روزی بیش از ۴ تلفن نپذیرند و باقی تلفنها رو به مدیران سازمان وصل کنند. مسوولین تعمیر هم باید درخواست های بیشتری رو می دادن تا از اون طرف کار توزیع کننده ها کند بشه. کسانی هم که کار نصب انجام میدادند نمی بایست دیگه از مشتری ها پول می گرفتند. همچنین قرار بر این میشه که کارگران دیگه درگوشی از اتحادیه صحبت نکنند، با صدای بلند در اتاقها صحبت کنند، و تمام اینها برای این بوده که مدیریت متقاعد بشه که کارگران پای حقشون ایستادن. 

جالب اینجاست که وقتی بعد از یک ماه و نیم، مدیریت چند نفر از کارگران رو به دلیل کارشکنی ها اخراج می کنه، اتحادیه فورا با استناد به ماده ۱۸۴ قانون کار اونتاریو شکایت می کنه. متن کامل حکم دادگاه در کتاب درسی ما اومده. دادگاه بعد از یک استدلال پنج صفحه ای به این نتیجه رسیده که کار مدیریت اشتباه بوده، و چون اتحادیه در ددلاین قانونی اعتصاب بوده، قانونا اجازه ی تمام این کارها رو داشته. 

آمدم ماده ی ۱۸۴ رو پیدا کنم که نتونستم. شماره اش از دهه هشتاد میلادی، یعنی همین سی سال پيش، عوض شده. نمی دونم چطور این جمله رو بنویسم که کلیشه نباشه. فقط اینکه، خوب نیست که در ایران یک مثلا قانون تجارت داریم که موادش از دهه ۴۰ شمسی به بعد هیچ تغییری نکردن. مملکت چطوری می تونه با چنین قوانینی پیشرفت کنه؟

هجده اکتبر
از خونه به دانشگاه و از دانشگاه به خونه می رفتیم. باید مقاله ها رو به موقع می نوشتیم و تحویل می دادیم. من و
 خواهرم. کنار خیابون های قشنگ مونترآل، درختهای قرمز و زرد و نارنجی رو میدیدیم و با خودمون می گفتیم که یک روز میریم پارک "مون رویال" و از بالای تپه اش تمام اون قشنگی و همه ی اون درخت های رنگ و وارنگ رو می بینیم. می رفتیم، می اومدیم. می نوشتیم. می خوندیم. و بعد چند روزی طول می کشید. اول یک باد ملایم می آمد. چند تا برگ رو می برد. و ما می گفتیم که هنوز وقت هست. باد قوی تری می آمد. و ما پشت گوش می انداختیم. و بعد سر انجام اون روز عجیب سر می رسید. از خواب بیدار می شدیم و پرده ها رو کنار می زدیم و می دیدیم که همه چیز تمام شده. هیچ نمانده بود جز شاخه های خشک، عریان، بی برگ. و بعد زمستون می اومد، و تا ماهها و ماهها سرما و برف.

شاید بزرگترین سوال زندگی این باشه که چطور میشه اون روز عجیب رو سپری کرد. اون روزی که بیدار میشیم و می بینیم که باد همه چیز رو با خودش برده. اون آخرین روز پاییز رو. 

روزهای کینگستن با روزهای مونترآل فرق دارن. مهربون تر، شادتر، آفتابی ترن. اما این منظره ی بیرون پنجره، چند روز قبل، من رو به یاد اون روزها انداخت. دوباره.
سه شنبه ١٠ اكتبر، 

امروز توى قسمت شبيه سازى كلاس مذاكره بايد دوتا دو تا پارتنر مى شديم و دو دلار رو بين خودمون تقسيم مى كرديم. ٤ بار اين كار رو با پارتنرهاى مختلف انجام داديم و هر دور، استاد به هر كدوممون يه كاغذ جدا با كلى توضيحات ميداد كه استايل مذاكره بايد چطورى باشه و شرايطمون چيه. نكته اش اين بود كه بايد ياد مى گرفتيم در مقابل استايل آدم مقابل (رقابتى، مشاركتى،...) چه استايلى انتخاب كنيم.  بيشترين ميزانى كه تونستم سرش توافق كنم تنها يك دلار و ده سنت بود. يك بار هم به حريفم گفتم ببين اين دو دلار رو بده من، من ميگم بچه ها تو ايران حساب ارزى باز كنن سودش رو سر ماه بهت ميدم. افاقه نكرد.

يه كلاس روش تحليل و نظرسنجى داريم كه روز اول استادش اومد گفت بچه ها هيچ كتاب درسى اى نداريم. تنها منبع درسى مون يه مقاله ١٨ صفحه اى هست. قاعدتا همه خوشحال شديم. حالا هر چى من اين مقاله رو مى خونم هيچى نمى فهمم. امروز رفتم پرينتش كردم بلكه انگيزه اى بشه كه بخونم. 

داشتم توى يكى از كافه هاى دانشگاه به زحمت پرونده ى اتحاديه فولادسازان با شركت ريديوشك رو مى خوندم كه يه خانم چهل و خرده اى ساله با يه تابلو دستش اومد بالاى سرم. روى تابلوش با گچ نوشته بود "بغل مجانى." ازم پرسيد يه بغل مجانى مى خواى؟ گفتم آره چرا كه نه. چند ثانيه توى بغلش بودم و بعد هم لبخند زد و رفت سراغ يكى ديگه.



تولد هم خونه ام بود. غمگين و خسته نشسته بود روى مبل كه با اين كيك سورپريزش كردم. به شكلى باورنكردنى خوشحال شد. و خيلى هم غافلگير شد. حتى بغلم كرد. فكر مى كنم اولين بارى بود كه در كينگستن بغل شدم 
٤ اكتبر، نيمه شب 

زندگى شايد اون لحظه ى خواب آلودى هست كه هم خونه ى من با صداى بلند آهنگ فرانسوى اديت پياف رو ميذاره و من براش ترجمه مى كنم: "با خاطراتم آتشى روشن مى كنم/ با دردهايم، با شادى هايم/ ديگر به آن ها نيازى ندارم/ عشق هايم را، با تمام آشفتگى هاشان، مى روبم/ براى ابد مى روبم/ از صفر شروع مى كنم..." و بعد مى خنديم. زندگى شايد اون لحظه ايه كه من و هم خونه ام بالاخره تصميم مى گيريم آشغالهاى خونه مون رو بازيافت كنيم.



سه شنبه ٣ اكتبر، صبح 
براى  هر جلسه ى كلاس "فنون مذاكره و حل تعارضات" حدود ١٠٠ صفحه متن براى خوندن، و شبيه سازى يك موقعيت رو داريم. استاد از قبل از كلاس دو سه صفحه متن درباره ى نقشمون بهمون ميده و قبل از كلاس بايد حدود يك ساعت وقت بگذاريم و بر اساس فن هايى كه تو خوندنى هاى اون هفته داشتيم براى استراتژى مذاكره مون برنامه ريزى كنيم...

سه شنبه ٣ اكتبر، بعد از ظهر
["آنى" نوشتنم رو قطع كرد تا براش از روى خط فارسيم بخونم و اسمش رو به فارسى بنويسم. كلى خوشش اومد.] سر كلاس مذاكره ى امروز موفق شدم قراردادى به مبلغ ٢٩ هزار دلار براى خانم سالى سوپرانو با رييس يه شركت سينمايى ببندم. من و تاپانگا رفتيم بيرون كنار زمين هاكى نشستيم و حرف زديم. وقتى به توافق رسيديم و از نقش هامون بيرون اومديم تاپانگا بهم گفت كه به نظرش من خيلى خوب بودم. 

شايد احمقانه باشه، اما يكى از تجربياتى كه هميشه سر كلاسهاى مذاكره بهم كمك مى كنن تجربه ى چك و چونه زدن با مديرهاى شركت سابقم سر حقوق هست. من هر سال مى رفتم تا درباره افزايش حقوقم "مذاكره" كنم. كار بسيار بسيار سختى بود و انرژى روحى و روانى بسيار زيادى مى گرفت. و گاهى به شكست و گاهى به موفقيت مى انجاميد. فكر مى كنم بيشتر بچه ها كم سن تر از اون هستن كه اين تجربه رو داشته باشن.
سى سپتامبر، بعد از نيمه شب

بعضى از اين نوشته ها تو روزهاى خوشى و سرمستى و بعضى هاشون تو روزهاى اندوه و نااميدى نوشته ميشن. قرار نيست هيچ كدوم از اونها به تنهايى نشانگر روزهاى من باشن، بلكه قراره مجموعه ى اونها از آنچه بر من مى گذره حكايت كنند. امشب در حالى اين يادداشت رو مى نويسم كه چشم هام بعد از خوندن بيست صفحه ريز ريز حكم دادگاههاى كار كانادا به زحمت باز موندن، و در حالى كه روزى براى من به پايان مى رسه كه در اون خيلى سعى كردم تعادلى بين درس و تفريح برقرار كنم.  

من دوستها و همكارهايى دارم كه هر وقت با من حرف مى زنن از من مى پرسن "شهرزاد خوش مى گذرونى حسابى ها!" جدا از اينكه نمى دونم چنين تلقى اى از كجا نشأت مى گيره، معمولا درماندگى خاصى در پاسخ به اين جمله در خودم احساس مى كنم. امروز داشتم تصوير خودم رو در يك عكس دسته جمعى، عكس قشنگى از دخترها و پسرهايى در پس زمينه اى از خونه هاى آجرى كانادايى، مى ديدم كه باز به ياد اين جمله ى " شهرزاد خوش مى گذرونى" افتادم. همين طور كه داشتم خودم رو نگاه مى كردم به طرز غريب و دردناكى متوجه شدم كه از وقتى آمدم حتى يك بار هم آرايش نكردم، حتى يك بار در آرايشگاه ابرو برنداشتم، رنگ موهام رو درست نكردم، براى خريد لباس نرفتم. حتى لاك نزدم. و همين طور كه موهام رو با يه كش معمولى بالاى سرم مى بستم فكر كردم كه چرا من يه سنجاق سر توى قفسه ام ندارم، كه چقدر چيز هست كه هنوز ندارم. خيلى وقتها موقعى كه براى خريد خوراكى ميرم با پوزخند از كنار چيپسها و كيكها (بله، حتى كيكها) رد ميشم، و در حالى كه سيب زمينى و ظرف سنگين مايع لباسشويى رو توى سبدم ميذارم با خودم ميگم يعنى كه آيا زمانى خواهد رسيد كه ابتدايى ترين نيازهاى زندگى من اونقدر برطرف شده باشند تا من مجال فكر كردن به "كيك" رو داشته باشم؟ اين "مجال" به معناى زمان نيست، بلكه به معناى نوعى وضعيت ذهنى هست. وضعيت ذهنى اى كه در اون نزديكترين آدم هاى اطرافت از تو دور شدن، و ديگه كسى نيست كه بتونه بى آنكه آزرده خاطر بشيد به شما بگه كه بلند شو برو اون موهات رو كوتاه كن، حالم رو به هم زدى.

عكس ها، گزارشهاى سفر، چه چيزى رو به ما نشون ميدن؟ بگذاريد بپذيريم كه حقيقتا هيچ چيز رو. بيش از اينها بايد در عكسهاى مرد جوانى كه تصاوير سفرهاى دور دنياش رو ميگذاره، يا خانمى كه از مهمانى هاى هر هفته اش عكس ميگذاره دقيق شد تا فهميد زندگى حقيقتا چطور بر اونها گذشته. و شايد چيزى رو ديد كه دوربين تونسته در يك لحظه از اون پرده برداره.
٢٨ سپتامبر، پاسى از نيمه شب گذشته

تمام روز با عشق درس حقوق خوندم و قورمه سبزى پختم. بحث اين چند هفته درباره ى چگونگى شكل گرفتن اتحاديه ها و چانه زنى هاى دسته جمعى بين كارفرماها و اتحاديه هاى كارگرى در كانادا هست. و بسيار بسيار براى من جالبه. اتحاديه ها اينجا خيلى مهم هستن و بخشى از ساختار قانون اند. قبل از اينكه اين كلاس رو بگيرم فكر مى كردم يك كتاب مثلا صد صفحه اى به اسم قانون كار كانادا ميدند دستمون و مى خونيم و تمام. اما اينطور نشد. هر بار بايد حدود هشتاد نود صفحه از متن كتاب بسيار قطور درسى مون رو بخونيم به همراه سه يا ٤ كيس (پرونده) حقوقى. جالبه كه استاد حتى لطف نكرده اين پرونده ها رو در اختيار ما قرار بده و هر دفعه بايد به هزار مصيبت از كلى سايت و كتاب پيداشون كنيم. اين پرونده ها در واقع مشابه همون راى هاى دادگاه هستند كه در شركت سابقم گاهى بايد ترجمه شون مى كردم و هر كدوم رو لااقل دو روز طول مى كشيد تا بخونم و اصلا بفهمم (به زبان فارسى.) ترجمه به انگليسى كه جدا. 

تفاوتهايى كه بين ساختار قانون كانادا و ايران وجود داره واقعا برام جالبه. رويه هاى قضايى در اينجا مهمتر از ايران هستند و قانون توسط تصميمات قضات و بر اساس پرونده هاى جديد دائما در حال تغيير هست و مثل ايران نيست كه متن مشخص و ثابت و قديمى اى تعيين كننده ى راى دادگاه باشه. يه كم كه بيشتر درباره اش بخونم اينجا بيشتر درباره اش مى نويسم. قورمه سبزى رو هم نمى دونم چطور درآمده. روز شنبه از قيافه هاى دوستام كه قراره امتحانش كنن خواهم فهميد. 

شبتون/صبحتون بخير!
٢١ سپتامبر، ده شب
 اسباب و اثاث خونه ى ما تقريبا كامل شده. من و هم خونه ام كه اوايل ليوان چاي مون رو رو هره ى پنجره ميذاشتيم و ايستاده مى خورديم، الان براى نشستن، غذا خوردن، خوابيدن و حتى غذا پختن جا داريم. اما هر چيزى در يه لحظه ى خاصى معنا و مفهومى كه بهش اطلاق ميشه رو به دست مياره. به نظرم يه خونه وقتى "خونه" ميشه كه دارى ظرف مى شورى و يهو صداى كليد بابا مياد كه داره در خونه رو باز مى كنه. يا وقتى ميرى از تو يخچال شيرينى بردارى و مى بينى جاى چهار تا، يه دونه مونده و چراغ اتاق خواهرت هم روشنه. تمام شيرينى ها و ميوه ها و خوراكى هايى كه ميخرم اضافه ميان. و هيچ كدوم از كليدهاى دسته كليد پدر به قفل خونه ى ما نمى خورن. از اتاق هم خونه ام صداى سريال تركى مياد. از بيرون، تك و توك، صداى ماشين مياد، ماشينهايى كه با رعايت تمام قوانين راهنمايى و رانندگى كانادا از جلوى خونه ى ما رد ميشن. نور چراغ سر خيابون روى چمن ها افتاده. رطوبت هوا امشب هفتاد و يك درصده.



Queen's University



دوم سپتامبر ۲۰۱۷

اولین چای پشت پنجره ی خانه ای دور و سبز
ششم شهریور ۹۶


٩٦/٦/٦ چگونه شروع شد. -فرودگاه امام


و چگونه ادامه يافت. -فرودگاه مونيخ


و ادامه يافت... -فرودگاه تورنتو

و چگونه به پايان رسيد. -كينگستن، اونتاريو
نوزدهم آگست ۲۰۱۷


سخن بگوييد. سخن بگوييد حتى اگر فكر مى كنيد صدايتان را نخواهند شنيد. كلام، تنها نجات دهنده است. و سكوت، غم انگيزترين صداى دنياست. جايى آن دور دورها، پشت ابرها هست كه در آن همه با هم مشتركيم. هيچ چيز جز كلمات، كلمات عريان، بى پناه، سرشار، ما را به روح مشترك تفاهم نخواهد رساند.
شانزدهم آگست ۲۰۱۷


جدا افتاده
چهاردهم آگست ۲۰۱۷


Empty train at the end of a busy day. #Tehran
پنجم آگست ۲۰۱۷


خاك، وطن
اول آگست ۲۰۱۷


صبح. صبح هاى زود. صبح هاى كار. صبح هاى عطر مسحوركننده ى نان. صبح هاى كترىِ داغِ روىِ سماور. صبح هاى رفقاى خوب. صبح هاى خنده ها و اشك ها. صبح هايى كه در طبقه هفت جا مى مانند
بیست و پنجم ژوییه ۲۰۱۷


تهران، ظهر گرم مرداد ماه
بیست و یکم می ۲۰۱۷


هيچ كس او را نمى خواهد. در حياطى قديمى استراحت مى كند. به روزهاى دورِ خوشِ گذشته، به آفتاب و به باران و به خنده هاى پسركان زيباى ساليانِ رفته ز دست مى انديشد. و صداى تكه تكه شدن قلب كوچك فلزى اش را هيچ رهگذرى نمى شنود.

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...