تصويرهاى پراكنده از ماه اوت
سنگ هاى بزرگ كنار درياچه. موج ها. مرغابى ها كه به نزديكى صخره ها مى آيند. دورتر، قايق هاى تفريحى، كانادايى هاى سالم، سر حال، زيبا با آبجوهاشان.
پاهايش را روى سنگها جا به جا مى كند. كوشش مى كند به خاطر بياورد. "خيلى شعر قشنگى بود." به موبايلش ور مى رود.دستهايى ظريف با يك انگشتر زنانه ى قديمى. مى خواند: "گر آخرين فريب تو اى زندگى نبود/اينك هزار بار رها كرده بودمت." و اشك مى ريزد. "ببخشيد. خيلى معذرت مى خواهم. نمى توانم جلوى خودم را بگيرم. خيلى براى پرويز ناراحت ام. تو كه نمى دانى. من و مژگان هميشه با هم بوديم. از زمان دانشجويى. موهايش را مى شست و رويشان دست مى كشيد و اگر صدا نمى داد مى گفت هنوز تميز نشده. دائم به من آب نبات تعارف مى كرد و خودش نمى خورد. مى گفتم من كه اين آب نبات هاى آمريكايى را دوست ندارم. او هم جواب مى داد كه من چون خودم چاق هستم دوست دارم همه را چاق كنم. و مى زد زير خنده. چقدر جايش خالى است." مى گويد و اشك مى ريزد. دستم را دورش حلقه مى كنم و سرش را روى شانه ام مى گذارم. نمى داند كه اين فوران زيباى احساسات انسانى اش چقدر من را آرام كرده است. نمى داند چقدر خوشحالم كه اينجاست. كنار من، و درياچه، و قايق ها.
...
سوتلانا با موهاى صاف طلايى و چشمهاى خاكسترى اش تمام آخر هفته هايم را پر مى كند. شهرزاد، امروز برويم ساحل، شهرزاد برو خانه يك دوش بگير مى آيم دنبالت برويم برقصيم. شهرزاد امروز ناهار مى رويم خانه ى آن دوستم. پل از سواحل اقيانوس، سباستين كه اهل پاريس است، زن جوان ظريفى با بلوز قشنگ سفيد كه در دانشگاه كار مى كند، وارنا كه حقوق مى خواند، ريچل كه از تورنتو مى آيد، وقتى با سوتلانا هستم دنيا بزرگ و پر از آدم هاى جديد است. سوتلانا مى داند چطور خوش بگذراند. به من مى گويد كه زياد شنا مى كنم. به قسمت كم عمق مى رود. پايش را دراز مى كند روى سنگها، آبجويش را در ظرف آبش مى ريزد، و با زن سياه پوست زيبايى مشغول حرف زدن مى شود.
...
چمن. حوله هاى خيس. كرم ضد آفتاب. جاناتان روى صندلى پارچه اى اش جا به جا مى شود. همان طور كه به جايى آن دورها نگاه مى كند عينك آفتابى اش را در مى آورد و عينك نمره اش را با جديت به چشم مى گذارد. مى گويد مى خواهم دخترهاى خوشگل را بهتر ببينم. من و ريچل به او مى خنديم.
...
صداى تالاپ تالاپ شيرجه زدن بچه ها، مردها، و زن هايى با موها و چشم هاى روشن. صداى موسيقى از جايى در ساحل. صداهاى يك بعد از ظهر خوش تابستان در آن جاهايى از دنيا كه از ما خيلى دور است. آب خنك و آرام. آبى تيره ى درياچه، و بالاتر، سفيدى ابرها. مگر مى شود در دنيا جايى به اين قشنگى باشد، جايى انقدر مثل نقاشى؟ و آخ كه تو اينجا هم هستى. چشم هاى تو اينجا هم هستند. و هيچ جا من را تنها نمى گذارند. يا همه جا من را تنها مى گذارند. "مرگ در درياچه ى اونتاريو." اين مى شود اسم يك رمان باشد. رمانى قشنگ درباره ى مُردن. زير اين آسمان آبى، بين جيغ و فريادهاى شاد بچه ها. همين طور كه آدم از ساحل دور مى شود و به آرامش آبى آب پناه مى برد.
...
چمن. حوله هاى خيس. صداى خشخش پاكت چيپس. رو به خورشيد مى نشينيم. مى پرسم چند سالش است و از كى به كينگستن آمده. لاغر است، عينك مى زند، و انگار هيچ چيز در دنيا برايش اهميتى ندارد. مى گويد بيست و نه سالش است. و ده سال است كه اينجاست. مى گويم كه آدم اگر دلش بگيرد و در اين شهر نباشد كه بيايد لب آب بنشيند بايد خيلى سخت باشد. لبخند مى زند. من مى گويم كه سى سالم است. و مى گويد به تو مى آيد بيست و چند ساله باشى. مى گويم اما من دلم مى خواست سن ام بيشتر بود، مثلا شصت يا هفتاد. مى زند زير خنده، و همان جا كنارم مى ماند. درباره ى مديتيشن حرف مى زنيم و به پشتم روغن مى مالد. سوتلانا با موهاى طلايى خيس اش مى آيد. مى نشيند روى صندلى. صداى آهنگ راك اند رول را تا آخر بلند مى كند.
...
"اصلا مگر مى شود آدم كوچك بشود؟"
"چرا نمى شود؟ چند اينچ قدش آب رفته."
"به خدا راست مى گويى؟ باور نمى كنم."
در چوبى توالت را باز مى كنم و مى آيم بيرون. دو زن مسن، يكى با انبوه موهاى سفيد فرفرى و لباس صورتى، و ديگرى با موهاى كوتاه ايستاده اند و دستهايشان را خشك مى كنند.
يازده شب است و در يك بار راك اند رول هستيم. آمده ايم تا برقصيم. سوتلانا آرايش كرده و از هميشه قشنگ تر شده است.
...
دير وقت است. از كنار پاركينگ ميدان شهردارى رد مى شوم. يك دفعه موجى از شادى مثل باد خنكى در تابستان انگار از كنار موهايم رد مى شود. همين پاركينگ بود كه هفته ى قبل از آن آمديم بيرون. عمو با واكر اش از همين كنار رد شد، و تمام راه را با ما پياده آمد و هيچ ناله نكرد. من و زن عمو چقدر حرف زديم و خنديديم. چهل و هشت ساعت آمدند و رفتند. و انگار عين يك ماشين كه به آن بنزين مى زنند پر شدم. خانواده، اين منبع مطمئن و قطعى عشق. وقتى خسته هستيم از آن همه تلاش براى درك شدن، پذيرفته شدن، دوست داشته شدن، در جايى كه از خانه دور است.
...
صداى جيرجيرك ها. خيابان هاى خالى، تاريك، امن. صداهاى سكوت يك باغ در شب. صداى چرخيدن كليد در قفل. آرامش رختخواب. هميشه پيش از آنكه چيزى بنويسم به خواب رفته ام.



























