١٦ سپتامبر، يكشنبه شب- مونترآل
خانه ى الكساندرين دور است و در شرقى ترين نقطه ى مونترآل قرار دارد. بايد از ساختمان قديمى پالايشگاه، كارخانه ى شل، كارخانه ى سيمان لافارژ، ريل هاى راه آهن، و يك عالم اتوبان گذشت تا به آن رسيد. الكساندرين پوست سفيد و چشم هاى سبز دارد. قد كوتاه و فرز است. صبح ها ساعت پنج صبح، آن موقع كه هنوز هوا تاريك است و آدم صداى قطار را از دور دست مى شنود بيدار مى شود. تمام خانه را به هم مى ريزد، ظرفها را از ماشين در مى آورد، همه چيز را مرتب مى كند. بعد با ربدوشامبر بلندش مى نشيند بيرون و همان طور كه آرام آرام قهوه اش را مى نوشد برگه هاى شاگردهايش را تصحيح مى كند. الكساندرين معلم بچه هاى استثنايى است.
دوست پسر الكساندرين قدبلند و مثل آرتيست ها خوش تيپ است. فقط وقتى حرف مى زند كه لازم باشد. بقيه ى مواقع در استوديوى زير زمينى شان تمرين موسيقى مى كند، يا توى حياط آبجو درست مى كند، يا لباس كارش را مى پوشد و مى رود بيرون. دانيل در قصابى سوپر ماركت كار مى كند. يك بار كه ديدم غذا درست مى كند پرسيدم كه آيا آشپزى را دوست دارد؟ گفت آشپزى براى "او" را دوست دارم. او، يعنى الكساندرين. الكساندرين حامله است. شش هفته اش است.
١٦ روز است كه اينجا هستم. اتاق من در طبقه ى بالا قرار دارد. ديوارهايش آبى ست، آبى تيره. نزديك خانه يك سوپرماركت، چند غذاخورى، يك بانك و يك آرايشگاه هست. يك كوچه هم هست كه تهش را كه بگيرى ميرسى به رودخانه. مثل آن كوچه هاى ايستگاه نه آبادان. اما رودخانه سنت لارنس مثل بهمنشير نيست. دلگير است. هميشه كمى دلگير است. با آن كشتى هاى انگار شكسته و رها شده بر سطح آب.
در اين شرقى ترين نقطه ى مونترآل، در كوچه، خيابان، پارك، سوپرماركت، استخر و آرايشگاه همه فقط و فقط به يك زبان صحبت مى كنند: فرانسه. اهل محل همه يكدست به فرانسه ى كبكى حرف مى زنند. اين براى ما كه بيشتر در محله هاى انگليسى زبان شهر زندگى كرده بوديم و به دانشگاه انگليسى زبان شهر رفته بوديم عجيب، اما دلپذير است. حتى در كلاس منابع انسانى هم اگر تصادفا جمله اى به انگليسى از دهان آدم دربيايد همه تعجب مى كنند. بعد آدم فورا مجبور مى شود فرانسه اش را بگويد.
از وقتى به مونترآل آمده ام اتفاق عجيبى افتاده است. تلفنم هر روز زنگ مى خورد. آن هم در ساعتهاى دير وقت عصر كه هيچ كس در تهران بيدار نيست. مژگان است. همكلاسى دوران دبيرستان، كه اينجا همديگر را پيدا كرده ايم. مژگان زنگ مى زند تا بپرسد چه كار مى كنم و حالم چطور است و آيا مى آيم بيرون چرخى بزنيم. و بعد از فكرها و حس ها و نظراتش برايم مى گويد. براى اولين بار در كانادا احساس مى كنم كه تنها نيستم. احساس عجيبى است. امروز به اين فكر مى كردم كه بعد از آن همه سالهاى عمر كه به ياد گرفتن زبانهاى مختلف گذشت، شايد من بتوانم به راحتى مكالمه ى مفصلى به انگليسى داشته باشم، يا ساعتها به فرانسه براى كسى درد دل كنم. اما همه ى اينها به اين معنى نيست كه من مى خواهم اين كارها را انجام بدهم. چقدر من اينجا در همه ى اين سالها كسى را كم داشتم كه به زبان مادرى ام با او حرف بزنم. چقدر كم داشتم كسى را كه گذشته ى مشتركى با او داشته باشم و توى ماشين با هم ترانه هاى قديمى شهره و پوران را گوش كنيم. چقدر مونترآل خوب است.


