مى نويسم در اين روز ٢٩ فوريه. اين روزى كه هر ٤ سال يك بار اتفاق مى افتد. تقويم را نگاه مى كنم. تقويمى كه امسال فوريه در آن ٢٩ روزه است. اين تقويمى كه حالا ديگر معنايى ندارد. روزهايى كه به هفته هايى تقسيم مى شوند، هفته هايى كه به ماههايى تقسيم مى شوند، و ماه هايى كه بى خاصيت يا ويژگى به خصوصى يكى پس از ديگرى در تقويم از پى يكديگر روانند. فكر مى كنم كه چطور در تمام اين سال ها به يك بليت هواپيما دلخوش بوده ام. بليتى كه تعيين كرده است كه ٤ ماه، ٣ ماه، ٤٥ روز، ٥ روز، ٣ روز و ٢٦ دقيقه مانده تا از پنجره هايى كوچك، سوسوى آن چراغ هاى زرد رنگ را در زمينه ى سياه شب از دور ببينم. فرودگاه. تهران. خانه.
٢٩ فوريه است. بعد از آن مارس و بعد آوريل و ژوئن از راه مى رسند. نقطه اى، جايى در تقويم نيست كه ژوئيه در آن به تير و مرداد برسد. و اپليكيشن خريد بليت هواپيما، اپليكيشنى كه وقت هاى بيكارى به سراغش مى رفتم، حالا يك گوشه ى صفحه ى موبايلم بيكار مانده است. به اين فكر مى كنم كه اين خوشحالى كوچك، اين خريدن يك بليت به سوى خانه، چگونه بارها و بارها در ماه هاى اخير در معرض تهديد قرار گرفته است. با شليك يك اسلحه، با آتش يك موشك در سياهى شبى ملتهب، با پوزخند ويروسى پليد. فكر مى كنم، به جان هايى كه تهديد مى شوند، به مرزهايى كه بسته مى شوند، به سرزمينى كه دورتر و دورتر مى شود. و به ما، كه اينجا جا مانده ايم. مى نويسم، در اين روز ٢٩ فوريه. بيرون برف مى آيد. و باد دانه هاى برف را با قدرت به شيشه ى پنجره مى كوبد.
