Friday, January 17, 2020

بايد امروز...



بايد امروز با هزار لايه كت و شال گردن و جوراب با عجله از خانه بيرون مى زده، به اتوبوسى كه از پيچ خيابان در نظر محو ميشده نگاه مى كرده، و مى گفته "لعنتى! باز هم دير رسيدم." 

امروز، كه از آن روزهاست كه آدم بليتش را، موبايلش را، تا در اتوبوس گرم ننشسته از جيبش در نمى آورد. دستكش ها تسكين دهنده اند. 

آن وقت همان طور كه در ايستگاه ايستاده بوده به دختر موطلايى كنارش نگاه مى كرده، با جوراب شلوارى، كاپشن جلوباز، با هدفون توى گوشش. و همانطور كه در ايستگاه منتظر مى مانده فكر مى كرده كه آخر بعد از آن همه آيلتس خواندن، چطور هيچ وقت كسى به او ياد نداد چگونه سر حرف را با اين موطلايى هاى قشنگ باز كند؟ اين موطلايى هاى خوشبخت كه مثل ما نيمى از خودشان را آن طرف دنيا جا نگذاشته اند. 

بعد بايد باد آمده باشد. از آن بادهاى سرد كه نمى دانى چطور راه خودش را از ميان آن همه لايه شال گردن و كت و كلاه و جوراب به پوست و استخوان آدم پيدا مى كند. "لعنت بر من. چرا پذيرش دانشگاه آريزونا را قبول نكردم؟ تقصير محسن شد. هى پشت گوشم خواند كه كانادا اقامت ميدهد. امريكا بروى يك سفر ناقابل به ايران را هم از تو دريغ مى كنند." و به اينجا كه ميرسيده به ياد توت خشك ها مى افتاده كه مامان به زور در بار دستى اش جا داد، و به ياد پسته ها، كه بابا لحظه ى آخر برايش خريد: "ببر پسرم، لازمت مى شود."

و بعد آن باد. دوباره آن باد سرد. "درست ميشود. گواهينامه ميگيرم. كار پيدا مى كنم. ماشين مى خرم. مامان را مى آورم. درست مى شود." 

دماسنج نشان مى دهد كه امروز كينگستن منفى ١٧ درجه است. يك لايه يخ، حتما، روى ساختمان هاى دانشگاه نشسته. دانشگاه زيبا، با دانشجوهاى موطلايى و چشم بادامى خوشبخت كه تند تند با دفترها و لپ تاپ ها و ليوان هاى قهوه شان به سوى كلاسها و آزمايشگاه هايشان مى دوند. يك نفر بايد باشد كه نيست. بقاياى جسمش، شايد در خاك، شايد در كيسه اى، در راهروهاى اداره اى در تهران، مى چرخد.  

به ياد دانشجويى كه نمى شناختم، دانشجويى سال اولى در دانشگاه كوئينز، كه در پرواز ۷۵۲ به سفرى ابدى، به آسمان ها رفت. 


هواپيما، پدر ترودو، و سفارت خيابان سرافراز: حقوق فراموش شده



در پى سانحه هوايى هواپيماى اوكراين، بسيارى از شبكه هاى تلويزيونى و راديو در كانادا برنامه هاى مفصلى درباره ماجرا ساختند. اين برنامه ها كه در كمتر از چند ساعت بعد از حادثه ساخته شدند همه ى ايرانى هاى كانادا را انگشت به دهان كردند. گزارشگران كانادايى كه تك به تك سراغ رفقا و اعضاى خانواده ى مهاجرين (اگر مهاجر بخت برگشته اساسا در غربت فاميلى داشته) رفتند و با اون ها مصاحبه كردند. همه ى ما انگار در زير سايه ى پدر ترودوى مهربان براى اولين بار احساس كرديم آدم هستيم. 
يكى از نكاتى كه مرتب در برنامه هاى اين شبكه ها و صحبتهاى خبرنگاران كانادايى شنيده ميشد اين مساله بود كه آيا حالا كه روابط ديپلماتيك بين ايران و كانادا قطع است، كانادا امكان اون رو خواهد داشت كه در تحقيقات نقش موثرى ايفا كنه؟ در حالى كه ترودو به اين سوال چنين پاسخ داد كه بله، كانادا حتما نقش ايفا خواهد كرد، اين مساله، يعنى عدم وجود رابطه ديپلماتيك بين ايران و كانادا، باز هم بارها و بارها در گزارشات مختلف تكرار شد. 

جالبتر از همه اونكه هيچ يك از ايرانيانى كه در شبكه هاى مختلف، از شبكه سى بى سى گرفته تا راديوى مونترآل، با اون ها مصاحبه شد، انتقادى نسبت به اين موضوع نكردند. انگار براى همه ى ما طبيعى هست كه بيش از دويست هزار ايرانى در كانادا زندگى كنند و اين كشور رابطه ى سياسى ش رو به طور كامل با مملكت مبدا اونها قطع كنه. اين كه براى هر بار سفر بخوايم هزينه و دشوارى يك سفر مرزى اضافى رو به خودمون بديم، نتونيم امور اداريمون رو به راحتى انجام بديم، نتونيم ارز جا به جا كنيم، و حتى نتونيم با پرواز راحت و مناسبى به كشورمون سفر كنيم چرا كه در طى سالهاى اخير روز به روز خطوط پرواز به ايران كمتر شدند. 

گزارشات به خوبى نشون ميدند كه چطور بيشتر ايرانيان ساكن در كانادا جزء تحصيلكرده ترين افراد اين مملكت هستند. هواپيما پر از استاد دانشگاه، محقق، دانشجوى دكترا، دندانپزشك و مهندس بوده. بنابراين اساسا چگونه ممكن هست كشورى با اينهمه ساكنين ايرانى و دوتابعيتى رابطه ى ديپلماتيكش رو به طور كامل با ايران قطع كنه؟

و از طرفى چطور اين اقليت تحصيلكرده در كانادا در تمام اين سالها هرگز نتونستند اين حقوق بسيار معقول خودشون رو از دولت كانادا مطالبه كنند؟ حتى ايرانيان بسيار زيادى كه در اين گزارش ها صحبت مى كنند اين فرصت طلايى رو كاملا از دست ميدند. صحبت هاى اغلب اين ايرانيان بيشتر بر محور اين موضوع ميچرخه كه آمدن به كانادا براى مهاجران ايرانى كار بسيار دشوارى بوده، و بعد بلافاصله ادامه ميدند كه اما اين مهاجران بسيار قدردان فرصتى هستند كه كانادا به اون ها داده. 

به نظر ميرسه كه قطع كردن رابطه ديپلماتيك، به معناى قطع كردن رابطه ى انسانى نيست. در حالى كه دولتمردان كانادا به سادگى مى تونند در دفتر خودشون در اوتاوا بنشينند و كاغذى امضا كنند و سفير خودشون رو فرا بخونند، من و شما و دندانپزشك ايرانى مون نمى تونيم ارتباطمون رو با پدرمون، مادرمون، و سرزمينمون قطع كنيم. به ايران ميريم تا عروسى بگيريم، به ايران ميريم تا در جشن نامزدى دخترخاله مون شركت كنيم، به ايران ميريم تا تكليف اموالمون رو مشخص بكنيم. عدم وجود رابطه ديپلماتيك با كشورى كه مبدأ اين همه دانشجو و مهاجر تحصيلكرده و مفيد اين كشور هست بى معناست و حالا شايد زمان خوبى براى مطالبه ى اين حق هست.

"دلم براى شما تنگ شده است"


دلم براى شما تنگ شده است. نبرد با خود تا همه چيز در همين جمله ى كوتاه باقى بماند. من دلم تنگ شده است اما به شما زنگ نمى زنم. من دلم تنگ شده است اما به شما فكر نمى كنم. به آن فكر نمى كنم كه روز آخر پنهانى از من عكس گرفتيد، و براى چند ثانيه آنقدر طولانى به من نگاه كرديد، بى آنكه چيزى بگوييد. به آن چند ساعت خوش و كوتاه در  تهران كنار شما، در آن عصر زمستانى نمى انديشم، و به سفرى كه مى خواستيم برويم- و هرگز نرفتيم.  

شما حتى نمى دانيد من اهل خوراكى هاى ترش نيستم. اما آلوچه ها را به هر زحمتى بود با خودم آوردم. در آن چمدان كوچك، زير كتابهايتان جايشان دادم. ديشب همه را بسته بندى كردم و در فريزر گذاشتم. در ظرف هاى هم اندازه. در فريزر كوچكم.  من كه به اينجا، همانطور كه شما مى گوييد، "پى زندگى ام" بازگشته ام.  

دلم براى شما تنگ شده است. از وقتى آمده ام برف نيامده است. همان سرماى خشك، آسفالت سفت اتوبان ها و تاريكى زودهنگام دلگير كه تا كيلومترها گسترده است. آدم بايد سرش را گرم كند، با آدم ها، با ورزش، با غذاها، با "نت فليكس". دلتنگى گناه است، دوست داشتن گناه است. آدم بايد كار كند. مثل پدربزرگ كه هر روز ساعت ٨ كركره هاى مغازه اش را بالا مى كشد. مثل پدربزرگ، كه هر روز ساعت ٨ كركره هاى مغازه اش را بالا مى كشيد. اگر پدربزرگ مثل من جوان بود، اگر پدربزرگ مى توانست مثل من كار كند، آن وقت ديگر دلتنگ هيچ كس نمى شد.  

دلم براى شما تنگ شده است. و اين چه جمله ى تنهايى است. همينطور ايستاده وسط اتوبان هاى خشك و سرد اين شهر. اما هست و در مراجعه. گاه به گاه. همانطور كه مى روم تا مرخصى هاى فيليپ را توى سيستم ثبت كنم، و با اداره ى كار تماس بگيرم تا ببينم آيا ريتا مى تواند از هفته ى آينده سر كارش برگردد يا نه.  

دلم براى شما تنگ شده است. و اين كوتاه ترين، سرتق ترين جمله ى دنياست. 

يك تصوير سياه و سفيد


بعضى روزها بعد از ساعت ها سر و كله زدن با آدم ها و مشكلات پيچيده شان، سرم را روى ميز ميگذارم، چشم هايم را مى بندم و سعى مى كنم چند لحظه آرام بگيرم. و آن وقت نمى دانم چرا تصوير مبهمى از آن فيلم معروف عصر جديد چارلى چاپلين به خاطرم مى آيد. تصويرى است از كارگرى كه كنار خط توليد ايستاده است و يكى يكى پيچ هايى را كه از جلويش رد مى شوند سفت مى كند. تصوير ساده اى است از كارگرى  كه در آستانه ى قرن بيستم، در يكى از نخستين فيلم هاى صامت سياه و سفيد، ايستاده است.    

بعد در ذهنم دوربين عقب تر و عقب تر مى رود و سرانجام ثابت مى شود. حالا آن مجموعه ى منظم را از بالا مى بينيم، چنان كه يك خداى يونانى. تمامى خط توليد و همه ى كارگرها با لباس هاى متحدالشكلشان. همه ى آن چرخ و دنده و نقاله ها كه مثل ساعت حركت مى كنند.  

به اين فكر مى كنم كه اين تصوير اولين بار كى به سراغم آمد. شايد از آن روزى كه لورن درباره ى "برنامه ريزها" به من گفت. يكى از مديرهاى فروش از واحد منابع انسانى سوال كرده بود كه آيا بايد به هر ٥ فروشنده ى دپارتمانش، برنامه هاى يكسانى بدهد؟ من دنبال سياست و قانون شركت مى گشتم كه به مدير نشان بدهم، كه لورن گفت اين كار ما نيست.

پرسيدم چطور كار ما نيست، و آن وقت بود كه برايم توضيح داد. من را بگو كه تا به آن روز فكر مى كردم صبح هر كس سر كارش مى آيد و مى رود يك گوشه اى در واحد خودش، مثلا مشغول فروش كفش زنانه يا جواهر آلات بدلى مى شود. اما لورن گفت كه اين طور نيست. و برنامه ى كارى تمام فروشگاهها هر ماه از يكى از دفترهاى شركت در پنسيلوانيا مى آيد.

-آن برنامه ريزهاى پنسيلوانيا هستند كه تعيين مى كنند هر كس در كجا قرار بگيرد."

آن وقت بود كه فهميدم كه هر كس سه تا عدد دارد. و آن عددها تعيين مى كنند كه او در كجا و در چه زمانى قرار بگيرد. به تدريج فهميدم كه اگر يكى از اين عددها ذره اى پس و پيش يا نادرست بشود چه مشكلاتى پيش مى آيد. همه چيز آن قدر منظم و برنامه ريزى شده است كه كافى است كسى، جايى، پيچى را اشتباه بچرخاند تا تمام سيستم مثل چوب هاى بازى جنگا فرو بريزد. همين ماه قبل بود كه مارتا بابت همين جريان دير حقوقش را گرفت. مارتا، همان دختر ريزنقشى كه هميشه وقتى حرف مى زند دو تا دندان سفيد خرگوشى اش معلوم مى شود. 

راستى يادم باشد دوباره ى براى مالى ايميل بدهم و ببينم مدارك مخصوص مزايا را آماده كردند يا نه. آن دختر بيچاره منتظر است و دو هفته است مرخصى زايمانش شروع شده. حالا چطور ايميل را بنويسم كه مطمئن باشم حسابدارهاى هندى مان زود جواب مى دهند؟ از وقتى فهميده ام كارمندهاى دفتر هندوستان به ساعت امريكاى شمالى كار مى كنند و شبهايشان را اينطور پشت كامپيوترهايشان صبح مى كنند، سعى مى كنم مهربان تر بنويسم. 

چشم هايم را باز مى كنم و مى روم تا قدمى بزنم. درخت هاى سبز وسط سالن دفتر مركزى. دو دختر فروشنده با لبخند و رژ لب براق و چمدان هاى بزرگى پر از نمونه پيراهن. زن مكزيكى قد كوتاه با چرخ دستى مخصوص تميز كردن توالت كه دارد آشغال هاى توى سينك 
ظرفشويى را در مى آورد... 

صد سال گذشته است و ديگر اثرى از آن فيلم صامت، آن فيلم سياه و سفيد نيست، اما آن كارگر قصه ى چاپلين انگار هنوز حضور دارد، اين بار با موبايل و لپ تاپ به جاى چكش. مجهز به آخرين تكنولوژى هاى روز.

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...