بايد امروز با هزار لايه كت و شال گردن و جوراب با عجله از خانه بيرون مى زده، به اتوبوسى كه از پيچ خيابان در نظر محو ميشده نگاه مى كرده، و مى گفته "لعنتى! باز هم دير رسيدم."
امروز، كه از آن روزهاست كه آدم بليتش را، موبايلش را، تا در اتوبوس گرم ننشسته از جيبش در نمى آورد. دستكش ها تسكين دهنده اند.
آن وقت همان طور كه در ايستگاه ايستاده بوده به دختر موطلايى كنارش نگاه مى كرده، با جوراب شلوارى، كاپشن جلوباز، با هدفون توى گوشش. و همانطور كه در ايستگاه منتظر مى مانده فكر مى كرده كه آخر بعد از آن همه آيلتس خواندن، چطور هيچ وقت كسى به او ياد نداد چگونه سر حرف را با اين موطلايى هاى قشنگ باز كند؟ اين موطلايى هاى خوشبخت كه مثل ما نيمى از خودشان را آن طرف دنيا جا نگذاشته اند.
بعد بايد باد آمده باشد. از آن بادهاى سرد كه نمى دانى چطور راه خودش را از ميان آن همه لايه شال گردن و كت و كلاه و جوراب به پوست و استخوان آدم پيدا مى كند. "لعنت بر من. چرا پذيرش دانشگاه آريزونا را قبول نكردم؟ تقصير محسن شد. هى پشت گوشم خواند كه كانادا اقامت ميدهد. امريكا بروى يك سفر ناقابل به ايران را هم از تو دريغ مى كنند." و به اينجا كه ميرسيده به ياد توت خشك ها مى افتاده كه مامان به زور در بار دستى اش جا داد، و به ياد پسته ها، كه بابا لحظه ى آخر برايش خريد: "ببر پسرم، لازمت مى شود."
و بعد آن باد. دوباره آن باد سرد. "درست ميشود. گواهينامه ميگيرم. كار پيدا مى كنم. ماشين مى خرم. مامان را مى آورم. درست مى شود."
دماسنج نشان مى دهد كه امروز كينگستن منفى ١٧ درجه است. يك لايه يخ، حتما، روى ساختمان هاى دانشگاه نشسته. دانشگاه زيبا، با دانشجوهاى موطلايى و چشم بادامى خوشبخت كه تند تند با دفترها و لپ تاپ ها و ليوان هاى قهوه شان به سوى كلاسها و آزمايشگاه هايشان مى دوند. يك نفر بايد باشد كه نيست. بقاياى جسمش، شايد در خاك، شايد در كيسه اى، در راهروهاى اداره اى در تهران، مى چرخد.
به ياد دانشجويى كه نمى شناختم، دانشجويى سال اولى در دانشگاه كوئينز، كه در پرواز ۷۵۲ به سفرى ابدى، به آسمان ها رفت.


No comments:
Post a Comment