Wednesday, July 25, 2018

سه شنبه ١٢ سپتامبر

عجب روزى! استاد درس مذاكره ساعت نه صبح سوال ها رو ايميل كرد. در عرض هفت ساعت بايد سه تا مقاله مى نوشتيم. براى هر كدوم هم هفت هشت صفحه متن مى خونديم و تحليل مى كرديم. من فقط يك روز طول مى كشه بفهمم مى خوام يه مقاله رو درباره چى بنويسم. يك دور من ايميل زدم. يك دور كرگ، يك دور اِما، كه آخه حداقل يك ساعت بيشتر وقت بده. قبول نكرد. بچه ها همه به هم ريخته بودن. از همه بدتر وضعيت سوزان هست كه امتحانش رو با سه ساعت تاخير ايميل كرده. همه اميدواريم بخير بگذره. 

هواى تورنتو به شكلى باورنكردنى سرد شده. بيرون كه قدم مى زنى انگار هوا نيست كه به پوستت مى خوره، چاقوئه. از اين مملكت بايد فقط فرار كرد. 

عصر رفتم فيلم جديد وودى آلن رو ديدم. انگار رفته باشم سينما پرديس ملت. جلو، چپ و راستم همه دختر و پسرهاى ايرانى. مردم در تورنتو زندگى مى كنند و از غربت مى نالند و فكر مى كنند آمده اند خارج. 

ديروز لوشن من رو برد يك كتابفروشى دست دوم نزديك خونه اش. شديدا ناراحت بود از اينكه كتابفروشى قرار هست براى هميشه بسته بشه. عميقا و از ته دلش غمگين بود. هى مى گفت حيف شد. اينجا خيلى به خونه ى من نزديك بود. كلى با كتابفروش كه مى خواست مغازه اش رو ببنده و به اروپاى شرقى برگرده گپ زد و براش آرزوهاى خوب كرد. بعد با اون نگاه پر از برق و هيجانش رفت سمت كتابهاى تاريخ و يك عالم از اين كتابهاى عجيب و غريب درباره زندگى راهبه ها و زن ها و خدمتكارهاى قرون وسطا بار كرد و آورديم خانه. لوشن از اون آدم هاييه كه در طى اين سالها گم كردم.


جمعه ٨ دسامبر، 

پنجره هاى سالن، بلند و چوبى و قديمى بودن. بيرون، نرم نرم برف مى آمد. استاد با كت آبى رنگى آمد. از هميشه قشنگتر شده بود. متن كامل يك قرارداد كارى رو داده بود، و قبلش كلى توضيحات درباره استخدام يك سرايدار توسط شركتى بزرگ. شركت سرايدار رو ناگهان اخراج كرده بود. سرايدار وكيل گرفته بود تا شكايت كنه. رييس شركت هم به واحد منابع انسانى دستور داده بود تا متن قرارداد و تمام شرايط استخدام رو بررسى كنه و بعد گزارشى تهيه كنه. مدير منابع انسانى بايد در اين گزارش بايد با توجه به متن قرارداد، تمام پرونده هايى كه در طول ترم خونده بوديم، و قانون كار و حقوق بشر اونتاريو توضيح ميداد كه وكيل سرايدار چه استدلالهايى بر خلاف شركت خواهد كرد. شركت چطور مى تونه به اونها پاسخ بده، و قاضى چه رايى صادر خواهد كرد. برام مهم نيست استاد چه نمره اى بهم ميده. به اين سوال واقعا خوب جواب دادم و براى تك تك استدلالهام از قانون و پرونده ها و متن قرارداد مثال آوردم. همه ى اينها رو نوشتم اما با خودم گفتم، سرايدار بدبخت عمرا شكايت نمى كنه.بارش رو مى بنده و دست از پا درازتر با زن و بچه اش ميره. اينجا كارمندها و كارگرهايى كه عضو اتحاديه ها هستند وضعيت بهترى دارن. مى تونند بدون مراجعه به دادگاه، از طريق محاكم كار شكايت كنن. 
بعد از امتحان با آنا رفتيم تا براى مهمونى كريسمس امشب خريد كنيم. بيرون باد شديدى مياد.


چهار دسامبر ۲۰۱۷

کریسمس به امریکای شمالی می آید.





پنجشنبه ٧ دسامبر
فردا امتحان حقوق دارم. پرونده ى مورد علاقه ام پرونده بيمارستان بريتيش كلمبيا و اتحاديه پرستاران هست. اين پرونده حدود بيست صفحه متن حقوقى به زبان انگليسى هست كه من الان به فارسى روان براى شما خلاصه مى كنم. پرونده درباره ى يك سر پرستار خيلى باسابقه هست كه بيش از بيست سال در بيمارستان كار مى كرده. اين پرستار بين سال ٢٠٠٠ تا ٢٠٠١ ميلادى شش نفر از اعضاى خانواده اش رو از دست ميده، و بعد دچار اختلال دو قطبى ميشه. تحت نظر روانپزشك بوده و مدتى سر كار نمياد. وقتى برمى گرده يكى دو بار نشانه هاى اختلال رو از خودش نشون ميده و با بيمارها بداخلاقى مى كنه. بيمارستان از پزشكش سوال مى كنه كه آيا حمله ها قابل پيش بينى هستند و دكتر مى تونه تضمين كنه ديگه اتفاق نمى افته؟ دكتر پاسخ منفى ميده. پرستار رو اخراج مى كنند. اتحاديه پرستاران فورا شكايت مى كنه. راى قاضى واقعا جالب و خوندنى هست. در نهايت اينطور نتيجه مى گيره كه بر اساس بيمارى پرستار، نسبت به اون تبعيض قائل شدند. Discrimination based on disability . قاضى دستور ميده پرستار برگرده. و سيستم مشخصى اجرا بشه تا پرستار بتونه به كارش ادامه بده. استدلال مى كنه كه براى داشتن جامعه اى بدون تبعيض، بايد همه كمك كنند و هر كس كمى سختى بكشه. (بيمارستان استدلال كرده بود كه به همكاران پرستار فشار خواهد آمد.) قاضى دستورات مختلفى ميده. مثلا اينكه به همكارانش در خصوص بيمارى اش آموزش داده بشه تا بتونن نشانه هاش رو تشخيص بدن و از اون مراقبت كنن. خود پرستار مرتب گزارش روزانه بنويسه، شب كارى نكنه، تحت نظر پزشك باشه، مدير بيمارستان با خانواده اش در ارتباط باشه، و خلاصه ليستى طولانى از كارهايى كه بيمارستان يا پرستار بايد انجام بدن. خيلى دلم مى خواد بدونم سر پرستار الان كجاست و حالش چطوره.


جمعه اول دسامبر
هفته ها و ماههاى قبل از اومدنم پيش ميومد كه بعضى شبها از تصور اينكه بايد تنهايى، بدون مامانم، بابام، خواهرم، برم اون سر دنيا و تو يه خونه تنها زندگى كنم و شبها تنها بخوابم، از خواب بپرم، خوابم نبره، يا كابوس ببينم. اون وقت مى رفتم بابا رو بغل مى كردم، كه هر ساعتى از شب كه بود بيدار پشت ميزش نشسته بود و مى خوند يا مى نوشت. و بعد آروم مى شدم. بابا هيچ وقت نمى دونست چرا ميرم پيشش، و فقط لبخند مى زد و من رو بغل مى كرد... امشب هم خونه ام نيست. رفته سفر. و من همين طور كه داشتم كارهام رو مى كردم يك دفعه به ذهنم رسيد كه الان دقيقا داخل اون لحظه اى هستم كه اين همه ازش مى ترسيدم. توى خود خودِ همون لحظه. حس عجيبيه كه آدم با بزرگترين ترس هاش روبه رو بشه. 

امروز سر كلاس حقوق باز هم ادامه مبحث حقوق بشر و تبعيض بود. جويى تمام مدت كلاس داشت روى لپ تاپش فوتبال مى ديد. جويى خوش تيپ ترين پسر كلاس ماست و ايتالياييه. جويى تنها پسريه كه مثل پسرهايى هست كه من قبلا توى زندگيم شناختم. به نظرم پسرها موجوداتى هستند كه بايد فوتبال ببينن و با سر و صدا و هيجان از فوتبال تعريف كنن، نه از هاكى روى يخ و راگبى و بيسبال و اين ورزشهاى غريب امريكاى شمالى. 

صحبت معلوليتهاى جسمى و دائم الخمرها بود كه نورمن كه كنار من نشسته بود شروع به تعريف داستان راننده كاميون الكلى اى كرد كه همكارش بوده، تا سوالى از استاد بپرسه. و به اين شكل بود كه ما فهميديم نورمن زمانى راننده كاميون هم بوده. چند دقيقه بعدش استاد ميون صحبتهاش پرسيد بچه ها، كسى اينجا با شغل سرآشپزها آشنايى داره؟ و زيرچشمى به نورمن نگاه كرد، و بعد به بقيه. كسى جوابى نداد. باز دوباره پرسيد كسى تا به حال آشپز نبوده؟ و باز به نورمن نگاه كرد. باز هم سكوت. آخر سر از نورمن پرسيد تو تا به حال سرآشپز نبودى نورمن؟ و در اين لحظه كل كلاس رفت روى هوا! 

نورمن لباسهاى معمولى مى پوشه، يه ماشين قراضه داره و يه اتاق كوچيك كرايه كرده. بعيد مى دونم پول زيادى توى حساب بانكيش باشه، دائم از اين شاخه به اون شاخه پريده و داره در ٣٥ سالگى رشته ى درآمدزايى رو مى خونه كه بقيه دارن در بيست و دو سه سالگى مى خونن. همه ى اينها يعنى نورمن با ايماژ يك آدم موفق، كه از اول يك رشته رو شروع كرده و در همون رشته از يك دانشگاه درجه يك فارغ التحصيل شده و در ٢٨ سالگى در همون رشته دكتراى هاروارد گرفته و فورا در يك شركت خوب مشغول به كار شده فرسنگها فاصله داره. اما دقيقا به دليل همين بالا و پايينهاى زندگيش هست كه آدم جالبيه، كه همه هميشه دوست دارن نظرش رو بدونن، و از تجربياتش بشنون. 

به نظرم بايد نگاهمون رو وسيع كنيم. از استفاده از اين كلمه ى "موفق" كه فورا آدم رو ياد يك بيزنسمن عصاقورت داده ميندازه پرهيز كنيم و به دورترها نگاه كنيم. حتى شكستها هم ارزش دارن. كى ميگه بايد حتما مستقيم نردبون رو گذاشت و يه راه صاف رو رفت بالا؟ مجموعه ى شكستها و سختى ها و بالا و پايين ها هست كه مى تونه ما رو تبديل به يه آدم جالب و ارزشمند كنه. بذاريم نفس بكشيم، تجربه كنيم، اشتباه كنيم. زندگى خيلى بزرگتر، وسيع تر، و سرشارتر از اين حرفهاست.


سه شنبه ٢٨ نوامبر-بعد از ظهر

آخرين جلسه ى كلاس مذاكره بود. و اوه اوه، عجب كلاسى شد! بى حوصله بودم و فقط دلم مى خواست استاد بياد درس بده و بره. استاد آمد و گفت اول كلاس، شبيه سازى داريم. (اى بابا. روز آخر هم دست بردار نيست؟) دو صفحه متن مفصل ريز تايپ شده ى انگليسى داد كه بخونيم. موضوع؟ مسابقه اتومبيل رانى. از اين متنهاى پر از اصطلاحهاى عاميانه و كلمات مسابقه و مكانيك ماشين كه تمام سى نفر شاگرد كانادايى در عرض پنج دقيقه تمامش مى كنند و من بايد سه بار بخونم و تازه چيزى دستگيرم نشه. مساله اين بود كه بعد از خوندن متن بايد تصميم مى گرفتيم با توجه به اطلاعات موجود، آيا ماشين بايد در مسابقه شركت بكنه يا نه؟ كلى اطلاعات نصفه نيمه ى مالى، مكانيكى و تبليغاتى داده شده بود. به نظر من خيلى واضح آمد كه ماشين بايد در مسابقه شركت نكنه. راى گرفتيم و يكهو ديدم كه فقط من و سه نفر ديگه مخالفيم. آخ آخ! چرا من بايد هميشه در گروه اقليت مخالف باشم. چرا چيزها به گونه اى پيش ميرن كه من ناچار بشم به تنهايى در مقابل بقيه قرار بگيرم. چرا زندگى اينطوره. آخ آخ. اينها رو توى دلم گفتم. استاد هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت دو تا گروه بشيد و سعى كنيد همديگه رو متقاعد كنيد. من و برنن بايد هشت نه تا پسر رو متقاعد مى كرديم. همه هم اهل ماشين و مسابقه و فوتبال. برنن يك چيزهايى گفت اما زود وا داد. من هم چيزهايى گفتم. كسى خيلى توجه نكرد. از گروه هامون بيرون آمديم. استاد دوباره رای گرفت. این دفعه تعداد مخالفها از چهار نفر به سه نفر رسید. دلايلمون رو براى مخالفت و موافقت توى كلاس توضيح داديم. بعد استاد گفت حالا اطلاعات جدیدی دارید. دوباره یک برگه داد با اطلاعات جدید. رفتیم توی گروهها. این دفعه برنن رو هم متقاعد کردند و من موندم. دوباره راى گيرى. همه دایم  می گفتند که نباید حرف مکانیک شماره یک رو گوش کرد چون تجربی کارش رو یاد گرفته و درس خونده نیست و صلاحیت نداره. مکانیک شماره یک معتقد بود موتور در دمای پایین با مشکل مواجه میشه و روز مسابقه هم قرار بود هوا حسابی سرد باشه. مکانیک شماره دو میگفت خرابی موتور ربطی به دما نداره اما نمی تونست دلیلش رو پیدا کنه.  من گفتم تنها راه یادگیری چیزها گرفتن یک مدرک نیست. فقط یک پاراگراف درباره ی این موضوع داریم که مکانیک شماره یک، از بچگی توی مکانیکی بزرگ شده و انگشتهاش همیشه روغنی و سیاه بوده. تازه، اگر هم مشکل از سرما نباشه، دلیل مبهم دیگه ای وجود داره. مشکل که حل نمیشه، فقط دلیلش مبهمه. اما همه معتقد بودن که ماشین باید در مسابقه شرکت کنه چون اگر شرکت نمی کرد مقدار زیادی پول از دست می داد. و البته اگر شرکت می کرد و منفجر میشد هم همه چیزش رو از دست می داد. و یکی از دخترها هم معتقد بود همیشه این ریسک وجود داره که ماشین خراب بشه و راننده بمیره. چه حالا چه قبلا چه بعدا. من گفتم بله همیشه ممکنه آدم توی خیابون تصادف کنه، اما به هر حال دو طرف خیابون رو نگاه می کنه و با احتیاط میره. ضمنا درکی که من از این متن دارم اینه که موتور به هر حال مشکلی داره. متخصصان فرمول یک هم در اینجا نظرهایی دادن. خلاصه سرتون رو درد نیارم. توی دور آخر، از ٣٠ نفر، فقط من و كرگ مخالف بوديم. یعنی ۲۸ نفر می گفتند ماشین باید در مسابقه شرکت کنه و فقط من و کرگ می گفتیم نباید شرکت کنه. یک لحظه گفتم خدایا، لابد این ۲۸ نفر درست میگن و من غلط میگم. ولی هر چی فکر کردم دیدم نه، این ماشین نباید بره برای مسابقه. بعد استاد اعلام کرد که بازی تمام شده و حالا می خواد جوابها رو بگه. جالبترين قسمت ماجرا اين بود: استاد گفت تصميم درست اين بوده كه ماشين در مسابقه شركت نكنه! كلى توضيحات داد كه چرا در چنين شرايطى مردم معمولا اشتباه مى كنند. بعد عكس اين شاتل رو بهمون نشون داد و گفت اين اتفاق واقعى بوده. ماجرايى خيلى شبيه اين توى يه مذاكره اى توى ناسا اتفاق مى افته. و شاتل ناسا در اثر تصميم غلط، منفجر ميشه. كلاس در سكوت مطلق فرو رفت.



دوشنبه ٢٧ نوامبر، 

صبح هم خونه ام نه موقع صبحانه جلوى لپ تاپش نشست تا فيلم ببينه و نه موقع پياده شدن از اتوبوس با بى توجهى به مسيرش ادامه داد. با هم صبحانه خورديم و راديو گوش كرديم و حرف زديم. با هم سوار اتوبوس شديم و تا دم در دانشكده با هم رفتيم. سر كلاس كنار سيمران نشستم. بهم لبخند زد و حالم رو پرسيد. سيمران خيلى طبيعى و رك و شيطونه. تمام مدت كلاس توى فيس بوكش چت كرد. خدا مى دونه اصلا چرا آمده بود سر كلاس. موقع استراحتِ وسط كلاس، همينطور كه نشسته بودم، يك لحظه با خودم فكر كردم اگر الان از جام بلند نشم تا برم و با بقيه حرف بزنم، هيچ كس به سراغ من نمياد. آدم ها از حوالى من عبور مى كنن، رايان از بالاى سر من با سيمران حرف مى زنه و جنيد از اين طرف كلاس با برايان كه اون طرف نشسته شوخى مى كنه. و من اينجا روى صندليم باقى مى مونم. كمى گذشت. رفتم قهوه بگيرم. 

حوالى ساعت ٤ به ذهنم رسيد كه در عرض دو هفته گذشته جوليانا دقيقا سه بار از من خواسته بريم بيرون يا يكى از برنامه هاى دانشگاه رو شركت كنيم و من هر بار نتونستم. فكر كردم خود همين موضوع چه خوشبختى بزرگيه كه كسى مثل جوليانا وقتى مى خواد جايى بره به فكر آدم بيفته. براش نوشتم كه بريم قهوه بخوريم. جوليانا آمد. با چشم هاى سبز قشنگش كه تهشون انگار كمى اشك جمع شده بود. گفت اين هفته خيلى دلش برای خانه تنگ شده. جوليانا اهل برزيل هست و در دانشكده ى ما نيست. نشستيم و حرف زديم. از زمانى گفت كه با پدر دوست پسر سابقش بحثش شده. پدره مى گفته دخترها به اندازه پسرها باهوش نيستن و رياضياتشون ضعيفه، و جوليانا حسابى از كوره در رفته. پدره هر چه گفته خب مى دونم تو استثنا هستى، جولينا آروم نشده. لازم به ذكر نيست كه چقدر از شنيدن اين داستان كيف كردم.




بیست و هفتم نوامبر ۲۰۱۷

زمستان به كينگستن راه مى يابد
يكشنبه ٢٦ نوامبر

چند تا جمله ى كوتاه. در يك مصاحبه ى كارى، هر مصاحبه كننده بايد قبل از مصاحبه وقت بذاره و بر طبق شرح وظايف و مهارتها سوال طراحى كنه. تمام سوالاتى كه پرسيده ميشن بايد مربوط به شغل مورد نظر باشن. پرسيدن سوالات شخصى و خصوصى از آدمها نه حرفه اى هست و نه قانونى. لزومى نداره مصاحبه كننده، مصاحبه شونده رو در وضعيتى آزار دهنده قرار بده تا بفهمه تايپ شخصيتى اش چى هست و چطور واكنش نشون ميده و چه خصوصياتى داره. امان از اين روانشناسى عاميانه كه انقدر اين روزها باب شده. 

باز هم تاكيد مى كنم، تك تك سوالاتى كه پرسيده ميشن بايد مربوط به شغل باشن، هدف از اونها مشخص باشه و مصاحبه كننده بتونه با توجه به پاسخ ها، فرد رو در نطقه ى مشخصى از طيف قرار بده. ضمنا براى هر استخدامى حتما مصاحبه لازم نيست. چندين روش وجود داره و بر اساس نوع شغل، ممكنه مصاحبه، تست شخصيت و هوش و چيزهاى ديگه لازم باشه يا نباشه. 

دارم روى قسمت "مصاحبه" و "مشكلات قانونى" پروژه ى منابع انسانى مون كار مى كنم. يادم نمياد تو زندگيم يك بار هم چنين مصاحبه اى با من شده باشه.


يادداشتهاى پراكنده ى شنبه ٢٥ نوامبر 

زمانى بود كه فكر مى كردم خيلى مهم هست كه آدم بتونه پسرها رو به سمت خودش جذب كنه. چند وقت هست به اين نتيجه رسيدم كه اين، كوچكترين قدم ماجرا هست. هر آدمى مى تونه به سمت شما جذب بشه و بهتون علاقمند بشه، ولى اين موضوع هيچ اهميتى نداره اگر مسير زندگى شما با هم مشترك نباشه. اين مسير مشترك مى تونه به سادگى، تصميم براى زندگى در يك كشور مشخص، يا حضور در مقطع مشخصى از زندگى باشه. بيشتر آدم ها به دليل مسائلى خيلى عملى تر از آنچه به ذهن ما مى رسه در كنار هم مى مونن. عشق مى تونه وجود داشته باشه، اما بيشتر آدمها "عاشق" كسى ميشن كه مى تونن آينده مشتركى رو باهاش تصور كنن. 

امروز كه شنبه بود از هشت صبح كلاس و كار گروهى داشتيم. بالاخره در آخرين ساعاتِ استخر، موفق شدم از استاد و اميلى و همه چيز فرار كنم و توى استخر بپرم. آب زياد سرد نبود و استخر، ظهر شنبه، تقريبا خالى بود. صداى سوت رو نشنيدم. و غريق نجات كه آمد بالاى سرم تا صدام بزنه فهميدم وقت تمام شده. 

ديروز سر كلاس حقوق، درسمون درباره discrimination يا تبعيض بود. از اين هفته به قسمت حقوق بشر رسيديم. استاد از يكى از پرونده هاى خودش صحبت مى كرد كه بر عليه يك معاملات ملكى بود. مى گفت شاكى اظهار كرده كه چون در فلان فرم نوشته شده بوده بايد درآمد مشخصى داشت، پس فرم شامل تبعيض غيرمستقيم نسبت به مادران مجرد، نوجوانان هفده هجده ساله و مهاجران ميشه. از ما خواست كه هم بر عليه و هم در توافق با اين موضوع استدلال كنيم. نورمن فورا دستش رو بلند كرد و آمد بگه "من زمانى كه در نيويورك تو كار معاملات ملكى بودم..." كه يكهو استاد به نمايندگى از طرف همه ى ما فريادش به هوا رفت كه نورمن، آخه تو چقدر كار توى زندگيت انجام دادى؟ (تازه مطمئنم استاد از نصف كارهايى كه نورمن انجام داده هم خبر نداره، مثلا اينكه نورمن الان يك رمان زير دست اديتور يك انتشاراتى داره.) خلاصه نورمن توضيح داد كه در كلاسهاى آموزشى معاملات ملكى ميگن وقتى خونه اى رو نشون ميديد حتى نبايد به منظره اى بيرون پنجره اشاره كنيد چون در اون صورت نسبت به نابيناها تبعيض قائل شديد. چه چيزها! استاد ضمنا حرف جالبى زد. گفت كه در قانون ايالت كبك چيزى وجود داره كه در هيچ ايالت ديگرى در كانادا نيست كه عبارت هست از تبعيض به دليل فقر. يعنى همان طور كه نبايد نسبت به كسى به دليل نژاد، جنس يا زبانش تبعيض قائل شد، همينطور به دليل "فقير بودنش" هم نبايد تبعيض قائل شد.  جهان فرانسوى!

يكى از چيزهايى كه در ايران خيلى مرسوم هست نوشتن جنسيت در آگهى هاى كارى هست. حتى در سايت به روز خارجى-طورى مثل ايران تلنت خيلى راحت مى نويسند جنسيت مورد نظر: مرد. به اين فكر كردم كه چنين چيزى در اينجا مصداق تبعيض مستقيم هست و كاملا بر خلاف قانونه. و بعد به اين فكر كردم كه در عين حال ما ملتى هستيم كه، شايد، اصولا از قوانينمون جلوتر حركت مى كنيم. در واقع ما بر خلاف كانادايى ها منتظر نمى مونيم تا حتما قانون چيزى رو براى ما تعيين كنه تا انجامش بديم، و ميزانهاى ديگه اى هم داريم. ساده ترين مثالش صندلى هاى اتوبوس هست. در ايران روى هيچ صندلى اتوبوسى نوشته نشده كه مسنها يا خانم هاى باردار اولويت دارن. اما همه براى مسنها يا خانم هاى باردار از جاشون بلند ميشن. على رغم تمام بى نظمى هامون، به نظرم ما بر خلاف اينجايى ها، حتما منتظر نيستيم كه قانون چيزى رو براى ما تعيين كنه، ممكنه وجدان و آگاهى جمعى مدرن ما جلوتر حركت كنه. خلاصه اينكه خيلى راحت ميشه كلمه جنسيت رو از آگهى شغلى، اون هم در سايتهاى " باكلاسى" مثل ايران تلنت حذف كرد. هر چند مى دونم كه مساله پيچيده تر از يك كلمه هست كه بر صفحه وب سايتى نقش بسته باشه. اما به هر حال، حذف اين نمايش تبعيض 

آشكار، اولين قدمه. نيست؟
دوشنبه ٢٠ نوامبر

داشتم مستند "فاينال آفر" يا پيشنهاد آخر رو مى ديدم. ساخته ١٩٨٥ و درباره ى مذاكرات مهمى هست كه بين باب وايت، يكى از رهبران جنبش كارگرى كانادا و رييس يك اتحاديه، با شركت جنرال موتورز در سال ١٩٨٤ در كانادا جريان داشته. باب وايت رييس اتحاديه اى بوده كه كارگران شركت جنرال موتورز عضوش بودن. اين اتحاديه در واقع شعبه ى فرعى اتحاديه اى در شهر ديترويت امريكا بوده. در سال ١٩٨٤ جنرال موتورز يكى از بيشترين سودهاى سالانه اش رو اعلام مى كنه. و بعد مديريت تصميم مى گيره كه افزايش حقوق سالانه كارگرها رو، كه در كانادا بر طبق نرخ تورم معمولا ٣ درصد هست، قطع كنه. فقط فكرش رو بكنيد!  جنرال موتورز ميگه به جاى اين كار مى خواد كارگرها رو در سود و ضرر شركت سهيم كنه و بهشون پاداش بده. كارگرها اين رو نمى خوان. افزايش حقوقى رو مى خوان كه سى سال آزگار داشتن، و نمى خوان احساس كنن درآمدشون وابسته به نيت خير كارفرماها هست. 

اينجا اتحاديه ى باب وايت وارد عمل ميشه. نكته اى كه خيلى در اين فيلم مهمه اختلاف نظر بين شعبه كانادايى و امريكايى اتحاديه هست. شعبه اصلى اتحاديه كه در امريكاست، در خصوص كارخانه هاى امريكايى جنرال موتورز، زير بار اين قرارداد رفته. در واقع با اين استدلال كه اگر قبول نكنند جنرال موتورز كارخانه هاش رو به خارج از مرزهاى امريكا منتقل مى كنه، تسليم شدن. بنابراين اتحاديه ى كانادايى، كه رييسش باب وايت هست، نه تنها بايد با جنرال موتورز بجنگه، كه بايد با شعبه ى اصلى اتحاديه در امريكا هم بجنگه.  

همين جا بايد بگم كه واقعا براى من جالبه كه چطور سيستم حقوقى و قانون كانادا مقدمات يك مذاكره و اعتصاب مسالمت آميز رو فراهم مى كنه. جنرال موتورز و اتحاديه مذاكره مى كنند و به توافق نمى رسند. پس تاريخ اعتصاب تعيين مى كنند. تاريخ ٢١ اكتبر ساعت ١٢ ظهر. همين جا بايد گفت كه همين تاريخ چقدر جالب هست. طبق قانون، اعتصاب بايد دقيقا از همين تاريخ و ساعت شروع بشه. اگر كارگرها شيفت صبح رو سر كار نرند و يا روز قبل اعتصاب رو شروع كنند، اعتصاب غير قانونى محسوب هست و هر آنچه اتحاديه رشته، پنبه خواهد شد. 

فيلم داستان مذاكره ى پرشور اتحاديه و جنرال موتورز هست. باب وايت در نهايت با سياست و سرسختى عجيبى سياستش رو از رييس امريكايى اش جدا مى كنه و موفق ميشه براى كارگران كارخانه هاى جنرال موتورز در كانادا قرارداد سه ساله اى با افزايش قانونى امضا كنه. تمام صحنه ها و آدم ها و جلسات واقعى هستند. و خدا مى دونه كه صحنه هايى كه باب وايت مشتش رو روى ميز مى كوبه و از حق كارگرها "با سياست و سرسختى" دفاع مى كنه از داستانهاى آگاتا كريستى هم هيجان انگيز ترند. البته كه شايد در نتيجه ى همين وقايع بوده كه در نهايت، بيشتر اين كارخانه ها به خارج از مرزهاى امريكاى شمالى منتقل شدند، به كشورهايى كه قانون كار و اتحاديه و چانه زنى جمعى در اون ها معنايى نداشته. به كشورهايى كه باب وايت نداشتن. 

رفتم تو ويكيپديا نگاه كردم. ديدم باب وايت ١٩ فوريه ٢٠١٧ فوت كرده. همين چند ماه قبل از آمدن من. دلم گرفت. روحش شاد.


 نوامبر، هشت شب

با يك حساب سرانگشتى متوجه شدم در عرض ٢٨ روز آينده شش تا ددلاين مهم دارم. زمانى كه به صورت عادى براى هر كدوم از اين ددلاينها نياز دارم، لااقل يك هفته هست. به اينها كارهاى روتين و عادى كلاسى، يعنى خوندن هفتاد هشتاد صفحه متن براى هر يك كلاس در هفته رو هم اضافه كنيد. اين رو هم اضافه كنيد كه خودمون مسئول غذا پختن، تميز كردن خونه و خريد كردن هستيم. اين رو هم اضافه كنيد كه آدم به صورت طبيعى نمى تونه مداوم و پيوسته سخت كار كنه (اگر دو شب درست نخوابى قطعا دو روز بعدش به استراحت و ول چرخيدن نياز دارى) و كلا آخرش چيز خيلى جالبى از آب درنمياد ديگه. امتحان فاينال حقوق با تمام بند و بساطش فقط يكى از اين شش تا ددلاين هست. يكى از سختترين ددلاينها پروژه مديريت منابع انسانى هست. سختى درس منابع انسانى از اين رو نيست كه خوندنى هاى سختى داره. در واقع خود كلاسها بسيار ساده و غلط انداز هستن. اما درسش پروژه مفصل و بزرگى داره كه شامل دو تا مرحله ميشه. مرحله اول تحليل شغلى هست. ما اول يك شغل رو انتخاب كرديم و يك عالم تحقيق عملى (مشاهده، مصاحبه، فرم سوال) و تحقيق آكادميك (خوندن يك عالم مقاله ى آكادميك براى تعيين متدولوژى) انجام داديم تا دقيقا بفهميم وظايف اين شغل چه چيزهايى هست و كدومشون از بقيه مهمترن و مهارتهاى مورد نياز براى انجامشون دقيقا چى هست. مرحله ى دوم،  انتخاب يك سيستم مناسب براى انتخاب يك نفر براى اين شغل هست به شكلى كه ما دقيقا بتونيم نشون بديم چرا از اين طريق ميشه آدم مناسب رو پيدا كرد. بخشى اش خوندن يك عالم مقاله و تحقيق هست و بخشى اش هم يك سرى كارهاى رياضى و آمارى هست. خدا مى دونه كه من هنوز هيچ ايده اى ندارم كه اين مرحله دوم رو اصلا چطورى بايد انجام بديم. اون هم تو اين وقت كم. 

خود اين مساله كه يك متد مشخصى براى استخدام وجود داره كه مى تونه نتيجه رو تا حد زيادى تضمين كنه براى من واقعا جالبه. قبل از اين فكر مى كردم كه خب استخدام يعنى اينكه آدم چهار تا رزومه رو نگاه كنه و يه مصاحبه و تست شخصيت بگيره و آخرش هم هر كى رو بيشتر باهاش حال كرد استخدام كنه. بعدش هم اگر شانس بياره طرف خوب از آب دربياد. كى فكرش رو مى كرد اصلا اين همه كار دقيق آكادميك روى اين موضوع انجام شده باشه.  

اگر به خاطر داشتن چند دوست خيلى خوب ايرانى نبود، گذروندن اين روزها در تنهايى شايد تقريبا غيرممكن مى شد. كمى پايينتر عكسى از برشى از يك كيك خامه اى كانادايى رو خواهيد ديد. داستان اين كيك از اين قرار هست كه تولد سورپريزى خيلى از دوستهامون بود و من چون بايد مقاله ى درس مذاكره رو مى نوشتم نتونستم برم. بعدا كه عكس جمع قشنگ دور گيتار و كيك سفيد خوش و آب و رنگ رو ديدم كلى دلم سوخت. اما به ثانيه نكشيد كه ژينو، كه تولد خونه اش بود، گفت فردا بقيه ى كيك رو برام مياره دانشگاه. هميشه آدم ها هستن كه باعث ميشن ادامه بديم. مگه نه؟



یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...