سه شنبه ١٢ سپتامبر
عجب روزى! استاد درس مذاكره ساعت نه صبح سوال ها رو ايميل كرد. در عرض هفت ساعت بايد سه تا مقاله مى نوشتيم. براى هر كدوم هم هفت هشت صفحه متن مى خونديم و تحليل مى كرديم. من فقط يك روز طول مى كشه بفهمم مى خوام يه مقاله رو درباره چى بنويسم. يك دور من ايميل زدم. يك دور كرگ، يك دور اِما، كه آخه حداقل يك ساعت بيشتر وقت بده. قبول نكرد. بچه ها همه به هم ريخته بودن. از همه بدتر وضعيت سوزان هست كه امتحانش رو با سه ساعت تاخير ايميل كرده. همه اميدواريم بخير بگذره.
هواى تورنتو به شكلى باورنكردنى سرد شده. بيرون كه قدم مى زنى انگار هوا نيست كه به پوستت مى خوره، چاقوئه. از اين مملكت بايد فقط فرار كرد.
عصر رفتم فيلم جديد وودى آلن رو ديدم. انگار رفته باشم سينما پرديس ملت. جلو، چپ و راستم همه دختر و پسرهاى ايرانى. مردم در تورنتو زندگى مى كنند و از غربت مى نالند و فكر مى كنند آمده اند خارج.
ديروز لوشن من رو برد يك كتابفروشى دست دوم نزديك خونه اش. شديدا ناراحت بود از اينكه كتابفروشى قرار هست براى هميشه بسته بشه. عميقا و از ته دلش غمگين بود. هى مى گفت حيف شد. اينجا خيلى به خونه ى من نزديك بود. كلى با كتابفروش كه مى خواست مغازه اش رو ببنده و به اروپاى شرقى برگرده گپ زد و براش آرزوهاى خوب كرد. بعد با اون نگاه پر از برق و هيجانش رفت سمت كتابهاى تاريخ و يك عالم از اين كتابهاى عجيب و غريب درباره زندگى راهبه ها و زن ها و خدمتكارهاى قرون وسطا بار كرد و آورديم خانه. لوشن از اون آدم هاييه كه در طى اين سالها گم كردم.

No comments:
Post a Comment