دوشنبه ٢٧ نوامبر،
صبح هم خونه ام نه موقع صبحانه جلوى لپ تاپش نشست تا فيلم ببينه و نه موقع پياده شدن از اتوبوس با بى توجهى به مسيرش ادامه داد. با هم صبحانه خورديم و راديو گوش كرديم و حرف زديم. با هم سوار اتوبوس شديم و تا دم در دانشكده با هم رفتيم. سر كلاس كنار سيمران نشستم. بهم لبخند زد و حالم رو پرسيد. سيمران خيلى طبيعى و رك و شيطونه. تمام مدت كلاس توى فيس بوكش چت كرد. خدا مى دونه اصلا چرا آمده بود سر كلاس. موقع استراحتِ وسط كلاس، همينطور كه نشسته بودم، يك لحظه با خودم فكر كردم اگر الان از جام بلند نشم تا برم و با بقيه حرف بزنم، هيچ كس به سراغ من نمياد. آدم ها از حوالى من عبور مى كنن، رايان از بالاى سر من با سيمران حرف مى زنه و جنيد از اين طرف كلاس با برايان كه اون طرف نشسته شوخى مى كنه. و من اينجا روى صندليم باقى مى مونم. كمى گذشت. رفتم قهوه بگيرم.
حوالى ساعت ٤ به ذهنم رسيد كه در عرض دو هفته گذشته جوليانا دقيقا سه بار از من خواسته بريم بيرون يا يكى از برنامه هاى دانشگاه رو شركت كنيم و من هر بار نتونستم. فكر كردم خود همين موضوع چه خوشبختى بزرگيه كه كسى مثل جوليانا وقتى مى خواد جايى بره به فكر آدم بيفته. براش نوشتم كه بريم قهوه بخوريم. جوليانا آمد. با چشم هاى سبز قشنگش كه تهشون انگار كمى اشك جمع شده بود. گفت اين هفته خيلى دلش برای خانه تنگ شده. جوليانا اهل برزيل هست و در دانشكده ى ما نيست. نشستيم و حرف زديم. از زمانى گفت كه با پدر دوست پسر سابقش بحثش شده. پدره مى گفته دخترها به اندازه پسرها باهوش نيستن و رياضياتشون ضعيفه، و جوليانا حسابى از كوره در رفته. پدره هر چه گفته خب مى دونم تو استثنا هستى، جولينا آروم نشده. لازم به ذكر نيست كه چقدر از شنيدن اين داستان كيف كردم.


No comments:
Post a Comment