Wednesday, July 25, 2018

جمعه اول دسامبر
هفته ها و ماههاى قبل از اومدنم پيش ميومد كه بعضى شبها از تصور اينكه بايد تنهايى، بدون مامانم، بابام، خواهرم، برم اون سر دنيا و تو يه خونه تنها زندگى كنم و شبها تنها بخوابم، از خواب بپرم، خوابم نبره، يا كابوس ببينم. اون وقت مى رفتم بابا رو بغل مى كردم، كه هر ساعتى از شب كه بود بيدار پشت ميزش نشسته بود و مى خوند يا مى نوشت. و بعد آروم مى شدم. بابا هيچ وقت نمى دونست چرا ميرم پيشش، و فقط لبخند مى زد و من رو بغل مى كرد... امشب هم خونه ام نيست. رفته سفر. و من همين طور كه داشتم كارهام رو مى كردم يك دفعه به ذهنم رسيد كه الان دقيقا داخل اون لحظه اى هستم كه اين همه ازش مى ترسيدم. توى خود خودِ همون لحظه. حس عجيبيه كه آدم با بزرگترين ترس هاش روبه رو بشه. 

امروز سر كلاس حقوق باز هم ادامه مبحث حقوق بشر و تبعيض بود. جويى تمام مدت كلاس داشت روى لپ تاپش فوتبال مى ديد. جويى خوش تيپ ترين پسر كلاس ماست و ايتالياييه. جويى تنها پسريه كه مثل پسرهايى هست كه من قبلا توى زندگيم شناختم. به نظرم پسرها موجوداتى هستند كه بايد فوتبال ببينن و با سر و صدا و هيجان از فوتبال تعريف كنن، نه از هاكى روى يخ و راگبى و بيسبال و اين ورزشهاى غريب امريكاى شمالى. 

صحبت معلوليتهاى جسمى و دائم الخمرها بود كه نورمن كه كنار من نشسته بود شروع به تعريف داستان راننده كاميون الكلى اى كرد كه همكارش بوده، تا سوالى از استاد بپرسه. و به اين شكل بود كه ما فهميديم نورمن زمانى راننده كاميون هم بوده. چند دقيقه بعدش استاد ميون صحبتهاش پرسيد بچه ها، كسى اينجا با شغل سرآشپزها آشنايى داره؟ و زيرچشمى به نورمن نگاه كرد، و بعد به بقيه. كسى جوابى نداد. باز دوباره پرسيد كسى تا به حال آشپز نبوده؟ و باز به نورمن نگاه كرد. باز هم سكوت. آخر سر از نورمن پرسيد تو تا به حال سرآشپز نبودى نورمن؟ و در اين لحظه كل كلاس رفت روى هوا! 

نورمن لباسهاى معمولى مى پوشه، يه ماشين قراضه داره و يه اتاق كوچيك كرايه كرده. بعيد مى دونم پول زيادى توى حساب بانكيش باشه، دائم از اين شاخه به اون شاخه پريده و داره در ٣٥ سالگى رشته ى درآمدزايى رو مى خونه كه بقيه دارن در بيست و دو سه سالگى مى خونن. همه ى اينها يعنى نورمن با ايماژ يك آدم موفق، كه از اول يك رشته رو شروع كرده و در همون رشته از يك دانشگاه درجه يك فارغ التحصيل شده و در ٢٨ سالگى در همون رشته دكتراى هاروارد گرفته و فورا در يك شركت خوب مشغول به كار شده فرسنگها فاصله داره. اما دقيقا به دليل همين بالا و پايينهاى زندگيش هست كه آدم جالبيه، كه همه هميشه دوست دارن نظرش رو بدونن، و از تجربياتش بشنون. 

به نظرم بايد نگاهمون رو وسيع كنيم. از استفاده از اين كلمه ى "موفق" كه فورا آدم رو ياد يك بيزنسمن عصاقورت داده ميندازه پرهيز كنيم و به دورترها نگاه كنيم. حتى شكستها هم ارزش دارن. كى ميگه بايد حتما مستقيم نردبون رو گذاشت و يه راه صاف رو رفت بالا؟ مجموعه ى شكستها و سختى ها و بالا و پايين ها هست كه مى تونه ما رو تبديل به يه آدم جالب و ارزشمند كنه. بذاريم نفس بكشيم، تجربه كنيم، اشتباه كنيم. زندگى خيلى بزرگتر، وسيع تر، و سرشارتر از اين حرفهاست.


No comments:

Post a Comment

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...