چهارده ماه قبل، شبى گرم و مرطوب در ماه اوت. پنجره را پايين مى دهم. انگار هواى آبادان در بهار. يكى يكى از كنار خانه ها مى گذريم. دقيقا همان طور كه فكر مى كردم. خانه هاى قوطى كبريتى، خيابان هاى تاريك، ساكت، بى هيچ رهگذرى.
راننده تاكسى عينكى ست و سرش تاس است. مى گويد كه از صبح دارد دانشجوها را جا به جا مى كند. در تنها خيابان روشن شهر مى ايستيم. ساندويچى ساب وى را مى شناسم، و مى دانم به جايى مى روم كه در آن از غذا خبرى نيست. از همان لحظه كه با چمدان هايم از پشت پنجره هاى بزرگ شيشه اى فرودگاه تورنتو به پل هاى سيمانى شهر خيره شدم (اين روزها چه تصويرى كليشه اى تر از تصوير آدمى است كه با چمدانش در فرودگاه تنها مى ماند؟ آخ از اين روزها)، از همان لحظه با خودم گفتم كه آى آى، دوباره كانادا.
جلوى خانه ى زنى به نام مگى پياده مى شويم. با مردى در حياط خانه اش سيگار مى كشد و حرف مى زند. مى پرسد شهرزاد تو هستى؟ اسمم را همان طور مى گويد كه در اينجا مى گويند. "شرزاد"، با شك و ترديد كه آيا درست تلفظ كرده اند يا نه. كليد را به من مى دهد و دوباره رويش را به سمت پسر كنارى اش برمى گرداند. تا روزهاى متمادى اين تنها جملاتى است كه با هم رد و بدل كرده ايم. از پله ها بالا مى روم. اتاقم را پيدا مى كنم. از پنجره درياچه ى تاريك پيداست. بالاخره رسيدم. به اين شهرى، به اين گوشه اى از دنيا، كه در آن هيچ كس را نمى شناسم. به كينگستن.
شب ٢١ اكتبر ٢٠١٨:
اتوبوس مونترآل يك ربع تاخير دارد. براى آخر هفته به كينگستن آمده بودم. يكى از دوستهايم من را تا ترمينال كينگستن رسانده و چمدانم را برايم آورده است. يكى ديگر براى توى راه كباب تابه اى داده است، يكى ديگر نان خامه اى. باقيمانده ى وسايلم در خانه ى يكى ديگر است، و يكى، نه، دو تاى ديگر، گفته اند هر وقت آمدى بيا خانه ى ما.
راننده اول به فرانسه، بعد به انگليسى خوش آمد مى گويد و قواعد راه را توضيح مى دهد. به جاده ى تاريك خيره مى شوم. تصوير اشك ها، شادى ها، و داستان هاى يك شهر در شيشه ى سرد اتوبوس. كباب ها را از ظرف در مى آورم. هنوز گرم اند. مگر در يك سال چقدر اتفاق مى تواند بيفتد؟
پى نوشت: نقاشى را يك دوست برزيلى در مدتى كه در رستوران منتظر سوشى بوديم كشيده است. من نفر دوم از سمت راست هستم. همان كه موهاى فرفرى دارد.
