سه شنبه ٢٨ آذر- تهران
خرمالوهاى بزرگ رسيده. خورشت قيمه بادمجان. صداى پدر كه برايم شعر مى خواند. صبح آفتابى زمستان. تهران.
هيچ چيز در دنيا سختتر و پيچيده تر از روابط انسانى نيست. پشت هر آدم، پشت هر ماسك و حفاظ و ديوار، يك قصه است. يك دنياست. بايد آدم ها را براى خاطر قصه هايشان دوست داشت. چهار ماه از خواندن درس منابع انسانى مى گذرد. چيزهايى هست كه در كتابها به آدم ياد نمى دهند. چيزهايى هست كه فقط مى شود با درد كشيدن، با ذره ذره آب شدن، از آدم ها ياد گرفت. در اين چهار ماه به شهرى رفتم كه در آن كسى را نمى شناختم. شهرى كه در آن براى ادامه دادن بايد با قشر وسيعى از آدم ها، با فرهنگها، جهانها و قصه هاى مختلف كنار مى آمدم. به اين فكر مى كنم كه اگر دائما با اميلى اختلاف داشتم، آخر كنار هم نشستيم، مقاله را تمام كرديم، نمره آ گرفتيم، و كريسمس را به هم تبريك گفتيم.
ساعت هفت صبح است. مدتى است بيدارم. قرص خوابى كه بابا ديشب به من داد را نخورده ام. به اين فكر مى كنم كه راهى كه انتخاب كرده ام به همين آدم ها، رابطه ها و قصه هايشان ختم مى شود. به اين فكر مى كنم كه چطور مى شود به آدم ها نزديك شد، آن ها را شناخت، و كارى كرد گم نشوند، و در فاصله ها و جاهاى مناسب كاشته و سبز شوند. به اينكه اگر آدم خلاق و بااستعدادى با اطاعت از دستورات مساله دارد، بايد او را در جايى گذاشت كه بتواند خودش سياست گذارى كند. به اينكه بايد به آدم ها راه را نشان داد، و اگر سر خوردند دستشان را گرفت، و به آن ها گفت كه كسى اينجا هست كه شما را مى بيند. از قرون وسطا قرن ها مى گذرد. از زمانى كه اگر رعيت ها دور هم جمع مى شدند و تكه نانى مى خوردند، مامورين فئودال ها با شلاق پراكنده شان مى كردند تا به سر كارشان بروند. در جهان امروز، جهانى كه شخصيت و عزت نفس فردى آدم ها در آن اهميت دارد، كنترل شكل متفاوتى به خود گرفته است. اين ميراث عظيميست كه قرن ها طول كشيده تا به آن برسيم. روحيه تيمى چيزى نيست كه بشود با يك قرص (سخنرانى) به آدم ها خوراند. اين چيزها را بايد در محيط، با تقويت روابط ميان آدم ها، ايجاد كرد. بايد بشود ميان شكوفايى استعدادهاى فردى (آنچه كارمند مى خواهد) و دستيابى به سود بيشتر در سازمان (آنچه سهامدار مى خواهد) تعادل برقرار كرد. نيروى كار افسرده اى كه جلوى مانيتور نان و پنيرش را مى بلعد و نبايد حتى يكى از دقايق و لحظاتش را هدر دهد، دقايقى كه سرمايه گذار پول داده و از او خريده، به كار سازمان هم نمى آيد. بايد تكرار و افسردگى را از محيط كار زدود، با آدم ها حرف زد، قصه هايشان را شناخت، و اعتماد به سازمان را در آن ها برانگيخت. بايد آدم ها را دوست داشت.

No comments:
Post a Comment