پنجشنبه ٢ بامداد، هشت مارچ
امشب بچه هاى آسمان رو ديدم. نمى دونم آيا اين فيلم حقيقتا متاثر كننده هست يا تنها من بوده م كه دو ساعت تمام با ديدنش عين ابر بهار اشك ريختم. سرتاسر فيلم به شكل عجيبى من رو به ياد بچگى هاى منحوسمون در آغاز دهه هفتاد انداخت. اون ناظم هاى خشمگين و بى منطق. اون نيمكتهاى چوبى زواردر رفته و تنگ، صورت هاى كودكانه ى پنهان شده پشت مقنعه ها. صف ها. مشق نوشتن ها. كوپن ها. و با همه ى اينها، فيلم به شكل ديوانه وارى زيباست. و سرشار از پاك ترين حس هاى انسانى. چقدر لحظه اى كه در اون پسر بچه كفش هاى خواهرش رو گم مى كنه واقعى هست. و اين احساس كه تمام خوبى ها و قشنگى هاى دنيا رو اول براى خواهرش مى خواد. خواهر صبح به مدرسه ميره و برادر بعد از ظهر. خواهر هر روز كفشهاى برادرش رو مى پوشه و بعد مى دوه تا به خونه برسه و كفشها رو به برادرش بده تا به مدرسه بره. سختى اى كه خواهر و برادر مى كشند تا مبادا پدر بفهمه و غصه بخوره كه پول نداره تا براشون كفش بره فقط مال ما بچه هاى دهه شصت هست. مگه نه؟ لحظه اى در فيلم هست كه در اون پدر و پسر كه سوار بر دوچرخه شدن تا براى كار باغبانى به ويلاهاى شمرون برن، به كوچه ى قشنگى مى رسند. پدر به پسر ميگه كه بايد دونه دونه زنگ در خونه ها رو بزنيم. زنگ مى زنند. خانمى پشت آيفون مى پرسه كه كى هستى. پدر از اون سر شهر آمده تا يك كلام بگه "باغبان نمى خوايد؟" اما ناگهان زبانش رو گم مى كنه. هيچ نمى تونه بگه. فرارمى كنند. اين لحظه به نظرم يكى از زيباترين لحظه هاى تاريخ سينماست. چطور، با كدام تصوير، شعر، فلسفه، يا شعار، ميشه بهتر از اين، اين شكاف عميق طبقاتى ميان شمال و جنوب تهران رو نشون داد؟ جالبتر اين هست كه ما در اين لحظه ى غم انگيز به حال خودمون گذاشته نميشيم. پدر و پسر به خانه ى ديگرى مى رسند. زنگ مى زنند. صداى تيز و مطمئن يك زن شمال شهرى ديگه: "تو كى هستى؟" باز پدر زبانش رو گم مى كنه. اين بار پسر بچه ناگهان به حرف مياد: "باغبان نمى خوايد؟ باغچه تون رو سمپاشى مى كنيم و كود مى ديم." لبخندى كه اينجا پدر به پسر مى زنه يك دنياست. فيلم البته مال اون زمانهاست كه هنوز در شميران، باغ هايى در كار بوده.
يكى از قسمتهاى زيباى ديگه، مسابقه ى دوى مدرسه هست. دوربين ابتدا پسربچه هاى پولدارى رو نشون ميده كه پدرها و مادرهاشون قبل از مسابقه با دوربينهاى گرانقيمت از اونها عكس مى گيرن. هيچ كس با پسربچه اى كه قهرمان داستان هست نيامده. خودش هست و كفشهاى پاره اش. بدبختى و مصيبت پسربچه (هر روز دويدن و گرفتن كفش از خواهر و بعد دويدن به مدرسه) ناگهان به دليل پيروزى اش (يعنى بردن در مسابقه دو) تبديل ميشه. اين ايده ى ساده ى انگيزه ى درونى كه هزار بار در ده ها كتاب و مقاله ى روان شناسى خونديم، چقدر غير كليشه اى و اصيل بيان شده. فيلم پايان خوشى داره. اما پايان خوشى كه مثل فيلمهاى هندى نيست. پسربچه مى خواسته در مسابقه نفر سوم بشه تا كفش ورزشى ببره. اما نفر اول شده. جايزه نفر اول، كفش ورزشى نيست. به شكلى متناقض، پسرك برنده شده اما برنده نشده. با اندوه به خانه بازمى گرده. در كوچه اما پدر رو مى بينيم كه دو جفت كفش پسرانه و دخترانه بر روى دوچرخه داره. آخرين تصوير، تصوير ماهى هاست، كه در حوض به دور پاهاى تاول زده ى پسربچه مى چرخند.
No comments:
Post a Comment