بيست و هشت فوريه
امروز از پله هاى ساختمان دانشگاه كه بالا مى آمدم اين تصوير از غروب رو ديدم. كسى پشت سرم گفت، اينستاگرام؟ برگشتم و ديدم جويى هست و لبخند مى زنه. گفتم آره، و عكس رو بهش نشون دادم. صبح ها تا غروب يا كلاس هستيم يا كار گروهى و درس داريم. عصر به خونه برمى گردم. تاريكى، خاموشى. در تهران همه در خوابند. هيچ كس نيست. هيچ چيز نيست.
مقاله ى اقتصاد خوب پيش نمى رود. عصبى و خسته ام.

No comments:
Post a Comment