Tuesday, July 31, 2018

پنجشنبه ۱۶ فوریه
امروز کلاس نداشتیم. خانه ماندم. لباس شستم و قورمه سبزی پختم. احساس می کنم وقتی حرف می زنم کلمات آن طور که باید خارج نمی شوند. خودم صدای خودم را می شنوم و احساس می کنم چیزی که دارم می گویم با آنچه در درونم هست فرق دارد. چطور و با چه کسی می شود یک مکالمه ی واقعی داشت؟ گاهی وقتها احساس می کنم هم خانه ام چنین کسی است. از اینکه در سینک ظرفشویی آشغال می ریزد، سطل زباله ی حمام را پر می کند و هیچ وقت خالی نمی کند عصبانی می شوم. اما چیزی باعث می شود هیچ نگویم. بروم خودم سطل را خالی کنم. آرام آن چند دانه برنج و سبزی را از توی سینک بردارم. به شهرزاد دیوانه و وسواسی درونم پر و بال ندهم. خب، نمی خواهم وقتی می آید عصبانی باشیم. دوست دارم با خنده حرف بزنیم و از چیزهایی که خسته مان می کنند برای هم حرف بزنيم. می فهمم چطوری دوست داشتن یک آدم، می تواند باعث شود اشتباهاتش را ندیده بگیریم. دوست داشتن، یا حتی صرف تمایل به یک زندگی آرام کنار هم. وقتی از خانه حرف می زنم او می فهمد که چه می گویم. او هم از ترکیه می گوید. یک بار از پدرش گفت. آخرین بار ژانویه ی سال گذشته او را دیده است. «بابا در کشتی کار می کند. چیزهای بزرگ حمل می کنند. مثلا از این… چیزهای بزرگ دیگر. دیر به دیر به خانه می آید.» 


امروز نورمن برای من پیغام داد تا از من بپرسد آیا ورزشی به نام «بزکشی» در ایران رواج دارد. گفتم نه. و نگاه کردم دیدم ظاهرا ورزش ملی افغانستان است. لاشه ی مرده ی بز را روی اسب می گذارند و با هم مسابقه می دهند. لاشه را از قبل ۲۴ ساعت می گذارند تا سفت شود. چرا باید فکر کند ما ممکن است در ایران چنین ورزشی داشته باشیم؟ نمی شود بپرسد اسکی می کنید،‌ تنیس بازی می کنید یا نه؟ تازگی ها گاهی چیزهایی می گوید که عصبانی ام می کنند. یک بار به او گفتم در ایران مردها در را باز می کنند و اجازه می دهند اول خانم ها وارد بشوند. مثل اینجا نیست که خودشان اول بروند تو و خانم ها پشت سرشان بیایند. اول تعجب کرد و بعد تا مدت زیادی خندید. گفت باورم نمی شود داری می گویی مردهای ایرانی بهتر از مردهای کانادایی با خانم ها رفتار می کنند. بعد تا مدتی برای مسخره بازی می دوید جلو تا همه ی درها را برای من باز کند. الان که دارم اینها را می نویسم دیگر از حرفی که زدم مطمئن نیستم. جلو می روند و در را باز می کنند، یا عقب می ایستند تا ما برویم و خودمان در را باز کنیم؟ این بحثها را با همه ی همکلاسی هایم ندارم. الکس یک بار داشت می گفت تو ممکن است خودت فکر کنی عجیب و غریب هستی. اما واقعیت این است که اینجا همه عجیب و غریب هستند  و برای کسی مهم نیست. تفاوتها معنی ندارند و گم می شوند. به هر حال تمام این همکلاسها تا چند روز تعطیل می شود گم و گور می شوند و من می مانم و خودم. در فارسی می گوییم من تنها هستم. در انگلیسی می گویند من با خودم هستم. (I am by myself.) به نظرم قشنگتر است.

No comments:

Post a Comment

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...