چهارشنبه ١٧ ژانويه
داشتم براى درس "رفتار سازمانى" مقاله اى مى خوندم درباره ى evidence-based Management، يا مديريت مبتنى بر شواهد و مدارك، يا مديريت مستند. اين موضوعى هست كه اينجا خيلى درباره اش صحبت ميشه. معنيش به زبان خيلى ساده اين هست كه تصميم هاى مديريتى نبايد بر اساس عقيده يا احساس يا چيزهايى نظير اين گرفته بشن، بلكه بايد پشتشون دليل و مدرك و عدد و رقم باشه. به نظر موضوع واضح و ساده اى مى رسه، اما در واقع زياد هم ساده نيست. دلايل و مدارك و شواهد در علوم مختلف معناهاى متفاوتى دارن. مثلا در فلسفه استدلال قوى و در علوم طبيعى نتايج آزمايش ممكنه بتونن صحت چيزى رو نشون بدن. در مديريت اما وقتى از evidence صحبت ميشه معمولا منظور تحقيقات آمارى و روانشناسى اى هست كه در اونها از گروه مشخصى از آدم ها يا سازمانها نظرسنجى شده و يا بر روى اونها آزمايشهاى ديگه اى انجام شده و اين آزمايشها نشون دادن كه نتيجه فلان رفتار، فلان پيامد هست. مثلا در مقاله اشاره شده كه "ثابت شده" كه اختلاف زياد بين حقوق مديران و پرسنل، همكارى و كار تيمى رو در سازمان ضعيف مى كنه. در مواردى كه تحقيق و آزمايشى از پيش وجود نداره، توصيه اين هست كه تصميم مديريتى بر روى بخش كوچكى از سازمان پياده بشه و نتايج ارزيابى بشن، و بعد به تمام سازمان تعميم داده بشه. ممكنه به نظر برسه Evidence-based Management "قدرت" مديران رو كاهش ميده، چون مديران به جاى ارجاع به عقيده و نظر خودشون به عنوان يك فرد، بايد دائما به دنبال دليل و مدرك و مستندات باشند. اما چنين متدى در دراز مدت عملكرد سازمان رو افزايش ميده.
آخر هفته براى تولد رايان و سارا با بچه ها بيرون بوديم كه رايان يهو آبجوش رو محكم زد روى ميز و گفت بعد از گرفتن اين مدرك، من يا كار پيدا مى كنم يا گوشه ى خيابون مى خوابم. امكان نداره دوباره برگردم درس بخونم. تازه هفته ى دوم ترم هست و به بچه ها انقدر فشار آمده. با رايان موافقم. با اين مدرك انقدر كار ميشه انجام داد كه لزومى به رفتن به دانشكده حقوق يا دكترا خوندن نيست. امشب زير دوش به اين فكر كردم كه من بعد از گرفتن اين مدرك چه كار خواهم كرد. بايد برم دنبال كار. و بعدش شايد شوهر كنم، يا شروع كنم يك رمان بنويسم. تصوير ميزى در بالكن آپارتمانى در محله ى خوش آب و هوايى در تهران، و كاغذهايى كه باد اونها رو پخش و پلا مى كنه، مثل هامون مهرجويى. اما در تصوير، من مثل هامون در خانه تنها نيستم. يا شايد آپارتمانى در تورنتو، با پنجره هايى يخ زده.
كتاب همسايه هاى احمد محمود صحنه اى داره كه خيلى دوستش دارم. قهرمان داستان پسر نوجوانى در آغاز دهه بيست شمسى هست كه خانواده ى فقيرى داره و در جنوب ايران زندگى مى كنه. پدرش آهنگر بوده، اما پس از شروع توليدات انبوه و واردات جنسهاى خارجى بيكار ميشه. پدر حالا از روى ناچارى براى كار به دوبى رفته. در اين صحنه ى به خصوص، پسر كنار پيرمرد همسايه نشسته و حرف مى زنه. پيرمرد گوش مى كنه. بعد كت كهنه اش رو محكم دورش مى پيچه و سيگارى دود مى كنه و ميگه "تف به اين روزگار. زمستون سررسيده و اوسا حداد تو ولايت غربته. تف!" و باز پكى به سيگارش ميزنه و چند لحظه مى گذره و دوباره ميگه "تف به اين روزگار." خيلى خوبه اين قسمتش.
No comments:
Post a Comment