يكشنبه سوم دى
ده روز هست كه آمده ام، و كمتر از دو هفته از سفر باقيست. در كانادا تعطيلات كريسمس تازه شروع شده ست. مردم از پشت چراغ هاى قشنگ كاج هاى كريسمسشان برف را نگاه مى كنند كه پشت پنجره نرم نرم مى بارد، و در دماى منفى بيست درجه جلوى ساختمان شهردارى اسكيت مى كنند. در تهران مردم به زلزله فكر مى كنند، در خيابان ماسك مى زنند، و شبها كنار هم انار و خرمالوى رسيده مى خورند و حافظ مى خوانند.
وقتى مى آمدم هنوز يك پاكت شير در يخچال داشتم كه تاريخش نگذشته بود. ژاكت پشمى ام هنوز همان طور روى دسته ى تخت خواب بزرگم هست. سفره ى قرمز بزرگى كه براى مهمانى اى خريده بودم هنوز همان طور مچاله توى كيسه ى رخت چرك هاست. در اتاقم بايد هنوز باز باشد. هم اتاقى ام هميشه در اتاقش را مى بندد. من باز مى گذارم نور به راهرو بيايد. همه چيز بايد هنوز همان طور نيمه كاره، ناگهان رها شده در آنجا باقى مانده باشد. من اينجا كلى لوازم خريده ام. براى "آشپزخانه ى خودم"، "اتاق خواب خودم"، "خانه ى خودم"، اما با همه ى اينها هر لحظه مى توانم در اينجا بمانم. در هر لحظه مى توانم همه چيز را در آن سوى آبهاى سرد فراموش كنم و همين جا، در آدم ها، داستان ها، كارها و برنامه ها غرق شوم. درس و دانشگاه و "آينده" مى گويند كه آنجاست، اما وجودم در همين جا هم همان اندازه هدفى را دنبال مى كند كه در آنجا. در يك لحظه مى توانم فراموش كنم. انگار هرگز اتاقى نبوده است، درختهاى قرمز افرا نبوده اند، نيمكتى كنار درياچه در هواى گرم آگست نبوده است، دوچرخه اى نبوده است. از اين فكرها مى ترسم. نمى دانم آن "خارج" اى كه مى گفتند اگر به آنجا بروى ديگر بعدش يك لحظه هم نمى توانى اينجا بمانى كجاست، و چرا من و خواهرم هيچ وقت آن را پيدا نمى كنيم. شايد تقصير از پدر و مادرمان باشد كه از بچگى دائم كنار گوش ما نخواندند كه "اين مملكت كه جاى زندگى نيست" و به جايش با ما دايى جان ناپلئون ديدند و به مش قاسم خنديدند و ما را كنار سى و سه پل بردند. يا تقصير شوهر خاله ام كه از آبادان و اصفهان دهه بيست و سى، از ايران آن روزها، برايمان قصه ها گفت. يا خاله ام، كه با سبزى هاى باغچه ى تميز و منظم خودش برايمان قورمه سبزى پخت.
خواستم بليتم را يك هفته عقب بيندازم. بليت ششصد دلارى شده است هزار و ششصد دلار. كلاسها از دو روز بعد از رسيدنم شروع مى شوند. همان هفته ى اول يك سمينار داريم. پنج تا كلاس. پشت به پشت. هيچ راه ندارد.
خورشيد پشت كوههاى بلند جاده هاى اصفهان گم مى شود. سوسوى چراغ خانه هاى شهر از دور پيداست. جاده تاريك مى شود.

No comments:
Post a Comment