دلم براى شما تنگ شده است. نبرد با خود تا همه چيز در همين جمله ى كوتاه باقى بماند. من دلم تنگ شده است اما به شما زنگ نمى زنم. من دلم تنگ شده است اما به شما فكر نمى كنم. به آن فكر نمى كنم كه روز آخر پنهانى از من عكس گرفتيد، و براى چند ثانيه آنقدر طولانى به من نگاه كرديد، بى آنكه چيزى بگوييد. به آن چند ساعت خوش و كوتاه در تهران كنار شما، در آن عصر زمستانى نمى انديشم، و به سفرى كه مى خواستيم برويم- و هرگز نرفتيم.
شما حتى نمى دانيد من اهل خوراكى هاى ترش نيستم. اما آلوچه ها را به هر زحمتى بود با خودم آوردم. در آن چمدان كوچك، زير كتابهايتان جايشان دادم. ديشب همه را بسته بندى كردم و در فريزر گذاشتم. در ظرف هاى هم اندازه. در فريزر كوچكم. من كه به اينجا، همانطور كه شما مى گوييد، "پى زندگى ام" بازگشته ام.
دلم براى شما تنگ شده است. از وقتى آمده ام برف نيامده است. همان سرماى خشك، آسفالت سفت اتوبان ها و تاريكى زودهنگام دلگير كه تا كيلومترها گسترده است. آدم بايد سرش را گرم كند، با آدم ها، با ورزش، با غذاها، با "نت فليكس". دلتنگى گناه است، دوست داشتن گناه است. آدم بايد كار كند. مثل پدربزرگ كه هر روز ساعت ٨ كركره هاى مغازه اش را بالا مى كشد. مثل پدربزرگ، كه هر روز ساعت ٨ كركره هاى مغازه اش را بالا مى كشيد. اگر پدربزرگ مثل من جوان بود، اگر پدربزرگ مى توانست مثل من كار كند، آن وقت ديگر دلتنگ هيچ كس نمى شد.
دلم براى شما تنگ شده است. و اين چه جمله ى تنهايى است. همينطور ايستاده وسط اتوبان هاى خشك و سرد اين شهر. اما هست و در مراجعه. گاه به گاه. همانطور كه مى روم تا مرخصى هاى فيليپ را توى سيستم ثبت كنم، و با اداره ى كار تماس بگيرم تا ببينم آيا ريتا مى تواند از هفته ى آينده سر كارش برگردد يا نه.
دلم براى شما تنگ شده است. و اين كوتاه ترين، سرتق ترين جمله ى دنياست.
No comments:
Post a Comment