آخرين ويرگول را هم جا به جا مى كند، و مى گويد:
-خوب ديگر. همينطورى مى گذاريم باشد. همين را توى جلسه ارائه بدهيد.
هفته هاست كه داريم جزوه اى براى شركتهاى مجموعه مى نويسيم. "چگونگى رعايت قوانين مربوط به اجازه كار پرسنل جديد." با خودم فكر مى كنم كه اگر يك روز، فقط يك روز ديگر، ادامه پيدا كرده بود استعفايم را مى نوشتم. به يادم نمى آيد هرگز آن همه وقت براى نوشتن چيزى صرف كرده باشم كه قرار نيست چاپش كنم، يا لااقل براى آن نمره اى بگيرم. متن را براى مديرهايى نوشته ايم كه دو برابر ما حقوق مى گيرند، اما موقع نوشتن، آن ها را بچه هايى ده ساله فرض كرده ايم. "چطور اين درخواست را كنسل كنم؟" "چطور آن گواهى را براى اداره كار بفرستم؟" همه ى سوال ها را پيش بينى كرده ايم و از قبل جواب داده ايم. با رسم شكل. خانم ريورا اما دوست دارد خودش همه چيز را درست كند. هر چند روز يك بار آمده و ويرگول ها و كلمه هايمان را از اول نوشته و همه چيز را جا به جا كرده و بعد رفته.
به ليوان قهوه ى خانم ريورا نگاه مى كنم. لبه هايش پر از ماتيك قهوه اى تيره است. مى گويد:
-حالا بايد اين را بدهيم به كسى از واحد منابع انسانى تا بخواند. اما بايد يك نفر باشد كه عضو اين كميته نيست و از اين فرايندها بى خبر است. چه كسى را داريم كه اهل ويرايش باشد؟
بى معطلى مى گويم: "ناديا." و همه به سمت من برمى گردند. ناديا كانادايى است اما اجدادش اهل مراكش بوده اند. ناديا قدبلند است و پوست تيره اى دارد. صورت خانم ريورا فورا توى هم مى رود. انگار ناگهان بوى خيلى بدى به مشامش خورده باشد:
- ناديا؟ ناديا ديگر چرا؟
- آخر ناديا در ويرايش خيلى خوب است.
روزى كه ناديا آمد را خوب يادم هست. آمد و كيفش را گذاشت و بى معطلى آمد سمت ما. دانه به دانه با همه چاق سلامتى كرد. از همان روز اول از دوست پسرش، از خانه اى كه قرار است با او اجاره كند، از كلاس شنايى كه پنجشنبه عصرها مى رود برايمان گفت. با چشم هايى درخشان كه زندگى در آن ها موج مى زد. چند روز بعد آمد و به من گفت كه اين قراردادهاى فرانسه را چه كسى نوشته است؟ همه پر از ايرادهاى گرامرى هستند. گفتم همه مال زمان كارلا هستند. گفت بايد بنشينيم همه ى اين ها را ويرايش كنيم. و بعد برايم توضيح داد كه رقم حقوق را در قراردادهاى فرانسه چطور بنويسم.
به خانم ريورا نگاه مى كنم كه ليوان قهوه اش را برمى دارد.
-نخير ما اصلا وقتى براى ناديا نداريم كه اين كار را بكند.
روى لب هاى خانم ريورا ديگر ماتيكى باقى نمانده است. خانم ريورا، كه براى ناديا وقت ندارد.
همين ديروز بود كه داشتم در دفترم مى نوشتم كه صداى ناديا از بالاى سرم آمد: "اين ديگر چى است؟ به چه زبانى است؟" سرم را بالا كردم. با آن چشم هايى كه پر از زندگى بودند به من نگاه مى كرد. گفتم: "تكه هايى از روز. به زبان مادرى." و فكر كردم كه چقدر از كنجكاوى اش لذت مى برم. اينكه بدانى كسى در ميان اين ديوارها تو را مى بيند. كمى درباره ى كار حرف زديم و بعد از چند دقيقه ديدم كه چشم هايش پر از اشك شده اند. گفت كه خانم ريورا صدايش كرده توى اتاق و به او اخطار شفاهى داده است. گفته است كه او خيلى بازيگوش است. كه چطور نمى فهمد حالا كه پستش را حذف كرده اند و سطح اش را پايين آورده اند ديگر بايد حواسش به كارش باشد. كه اصلا او مشكل تمركز دارد. نادیا وقتى اينها را مى گفت صدايش مى لرزيد. گفتم مى خواهى برويم يك ليوان چاى بخوريم؟
چاى. اما خانم ريورا چاى دوست ندارد. خانم ريورا اهل قهوه است. و ماتيك قهوه اى غليظ. خانم ريورا ليوان خالى را روى ميز مى گذارد. سارا از آن طرف ميز مى گويد: "جيمز چه طور است؟"
جيمز. جيمز از همان روز اول بود، با آن لباس هاى مرتب و موهاى روشن. از همان روز اول كه به ما گفتند ساعت ٩ به اداره بياييد. و ساعت ١٢ ناهار بخوريد. جيمز صبح ها ساعت ٩ به اداره مى آيد. و ناهار را ساعت ١٢ مى خورد.
صورت خانم ريورا با شنيدن اسم جيمز باز مى شود:
"بله بله براى جيمز بفرستيد."
سارا جزوه را ايميل مى كند. هنوز از اتاق بيرون نرفته ايم كه از جيمز پيامى مى رسد. جزوه را خوانده است و مى گويد خوب است.
No comments:
Post a Comment