Sunday, August 12, 2018

دوشنبه ۳۰ ژوییه

دوشنبه ٣٠ ژوئيه

بعضى روزها هيچ دوست ندارم چيزى بنويسم. و فقط ميل به خواندن دارم. تكه اى از رمان "فريدون سه پسر داشت" نوشته ى عباس معروفى رو اينجا مى گذارم. در اين قسمت، برادرى كه به تنهايى در آسايشگاهى در آلمان زندگى مى كنه، لاى كتابى، عكسى رو پيدا مى كنه كه برادر بزرگش سالها قبل گرفته. برادرى كه ديگه نيست: 

"شايد همه چيز با عكس آغاز شد.

تو در عكس نيستى. پدر وسط نشسته، دستى به شانه مامان و دست ديگر به شانه ى انسى، و ما سه برادر يك پله پايين تر نشسته ايم. يكى مان كم است. تو هميشه كم بودى، و گاه اصلا نبودى. مثل حالا كه نيستى. زير خروارها خاك در زمان گمشده جوانى ما خفته اى. جايى در خاطره هاى من پشت سه پايه ى دوربين ايستاده بودى و از دريچه دوربين نگاه مى كردى، با يك چشم بسته منتظر شكار. 

گفتى: 'گويند كه زاغ سيصد سال بزيد و گاه سال عمرش از اين نيز درگذرد. عقاب را سال عمر، سى بيش نباشد.'
پدر گفت: 'ادبيات بلغور نكن. بينداز.'

انداختى. تقريبا همه عكسهايى كه تو انداختى و بعدها از بين رفت همين جورها بود. شايد در يكى دو تا از عكس ها، ما سه برادر دست در گردن همديگر انداخته ايم و انسى جلو ما نشسته، با پيراهن حاملگى آبى رنگ؛ يا مامان و انسى جاى ما نشسته اند و ما برادرها رفته ايم كنار پدر؛ و يا مامان و انسى وسط نشسته اند، من و سعيد اين طرف، اسد و پدر آن طرف. 

اما تو در عكس نيستى. هميشه سال هاى جوانى تو در زندگى همه ى ما خالى است. هميشه يك جاى دل تنگ است، غمى گوشه ى خنده ات كمين كرده مثل ابر سياه دارد از يك سوى آسمان پيش مى آيد كه ويرانت كند. نم اشكى گوشه چشم مى ماند براى روز مبادا، يا مى ماند كه هميشه باشد. 

تو خواسته بودى كه ما بگوييم "چاي" و انسى گفته بود "هلو" تا به رسم ديرينه عكسهاى يادگارى لبش غنچه شود، اما يادم نيست چرا همه زده ايم زير خنده. و آفتاب تند آن جمعه ى پاييزى سال ٥٧ در باغ ميگون چشم مان را زده است، با ابروهاى در هم كشيده ولى خندان به دوربين نگاه مى كنيم تا رابطه هاى عاطفى در آن عكس، آن هم تنها عكسى كه براى من باقى مانده، به رسم يادگار خشك شود. مثل جنازه ى موميايى شده بماند براى عبرت، يا بماند براى ثبت در تاريخ. مثل پروانه اى رنگى بر سينه ى ديوار بچسبد، و به طور اتفاقى لاى كتاب سيذارتا-به حرمت ياد تو- سالها شهر به شهر بگردد و بماند براى روزگار غريبى من كه به دادم برسد، و حسرت آن آفتاب و آن خانه و آن آدم ها مرا از سردرگمى دردناك به در آورد كه هواى تو به سرم بزند، شايد به اين آرزو برسم كه بتوانم به سراغت بيايم و سينه بر سنگ قبرت بمالم و صدا بزنم: ايرج!"

No comments:

Post a Comment

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...