چهارشنبه ٢١ مارس
اتفاقى كه الان افتاد اين بود كه بعد از كلاس من و الكس ايستاده بوديم و حرف مى زديم و من از واترپولوى ديروز كه نرفتم مى پرسيدم كه يكهو اميلى سر رسيد تا از من بپرسه كِى پرونده هامون رو براشون مى فرستيم. براى اون جلسه ى دادگاه آزمايشى، تيم هاى مقابل بايد ٤٨ ساعت زودتر از جلسه، پرونده هايى كه قراره ازشون استفاده كنن رو براى تيم مقابل بفرستن. (خيلى خوش شانس هستم كه اميلى در تيم مقابلم هست. نيستم؟) من گفتم ٤٨ ساعت قبل. با حالتى عصبى پرسيد، يعنى كِى؟ شنبه شب، يكشنبه شب؟ من گفتم تاريخش كى هست، چه ساعتى؟ ٤٨ ساعت قبلش ديگه. اميلى يكهو با حالت خيلى عصبى و پرخاشگر و دستورى اى فرياد زد من نمى دونم كِى هست، يكشنبه شب مى فرستى؟ گفتم باشه. رفت. يك لحظه اشك توى چشم هام جمع شد و احساس كردم الان هست كه بزنم زير گريه. اين روزها همين رو كم دارم كه كسى اينطورى به من پرخاش كنه. به الكس گفتم مياى يه كم راه بريم؟ اومد. گفت تو هيچ ايرادى نداشتى. It was her, not you. گفت ديگه همه ى بچه ها اينو مى دونن كه اميلى آدم سردى هست. نيم ساعتى با هم بوديم و حرف زديم و من رو آروم كرد و بعد رفت. ساعت ٣ بعد از ظهر هست. امروز روز اول بهاره.

No comments:
Post a Comment