Monday, July 23, 2018

يكشنبه ٥ نوامبر، پس از باران

بعضى از آدم ها هستند كه زندگى رو براى آدم سبك مى كنند. يك دفعه سنگينى چند روز و هفته و ماه رو از روى قلب آدم برمى دارن و دنيا رو مثل يه قطعه ى موسيقى زيبا و رها و سبك مى كنن. امشب فهمیدم من یکی از این آدم ها رو همین جا توی کینگستن در کنارم دارم. این یکی از اون نوشته های خیلی خصوصی ای هست که حتی زیاد مطمئن نیستم که باید در این کانال بگذارمشون یا نه. معمولا اینطور چیزها رو فقط برای خودم می نویسم. قبل از اینکه توضیح بدم بايد بگم كه امروز، كه يكشنبه و تعطيل بود، تا ١٠ شب با بچه ها دانشگاه بوديم و روى مقاله ى " تحليل شغلى" كه بزرگترين پروژه ى درس مدیریت منابع انسانى مون هست كار مى كرديم. مقاله در نهايت عالى شد و به معناى واقعى كلمه يك كار گروهى از آب دراومد. اما بايد بگم كه سر اين مقاله من و اميلى با هم داستان ها داشتيم. بيشتر اختلافات از شباهت شخصيتى بين ما دو نفر و از تفاوت رشته هايى كه خونديم نشات مى گيره. اميلى به عنوان كسى كه روانشناسى خونده معتقده مقاله هر چقدر بيشتر رفرنس داشته باشه بهتره و من به عنوان كسى كه فلسفه خوندم معتقدم كه حق داريم حرف خودمون رو به عنوان حرف خودمون بنويسيم و لازم نيست حتما براش رفرنس پيدا كنيم. امشب اختلاف واقعا بالا گرفت و بگذارید بگم که اگر به خاطر شریفا، دوست و هم گروهی سیاه پوست جاماییکاییمون نبود، کار به جاهای باریک می کشید. امیلی دختر زرنگ و دقیقیه. اما در ویرایش مهارت خاصی نداره، و اگر در جاهایی نسبت به من و شریفا اولویت داره صرفا از این رو هست که انگلیسی زبان مادریش هست. شریفا اهل جاماییکاست و از پونزده سالگیش به کانادا اومده. انگلیسی در واقع زبان مادریش محسوب میشه و به شکل دلپذیری هم خارجی هست و هم کانادایی. امروز موقع ویرایش متن، من اصرار زیادی سر نگذاشتن یک ویرگول کردم. کاملا مطمئن بودم که اونجا نباید ویرگول گذاشت و اصلا جایی برای بحث نبود. اما امیلی و شریفا اصرار می کردند. بعد امیلی به شوخی گفت که هر وقت پی اچ دی گرامرت رو بهم نشون بدی قبول می کنم. من باز هم گفتم که قطعا اونجا نباید ویرگول گذاشت. (تا این لحظه هم فکر می کنم فقط خواهرم قادر هست من رو متقاعد کنه که حرفم غلط بوده.) و بعد امیلی گفت که ما در کانادا هیچ وقت انقدر مطمئن درباره ی چیزی حرف نمی زنیم ها دختر. همین جمله ی ساده رو گفت و بی خیال شد و به خوندن بقیه ی متن ادامه داد. اما خدا می دونه که این جمله چه اثر عجیبی روی من گذاشت. انگار داشت می گفت که در فرهنگ متمدن کانادایی ما هیچ وقت با چنین قطعیتی از چیزی حرف نمی زنیم، چون ما آدم های مودبتر و با شخصیت تری هستیم. یا شاید آدم های فهمیده تری هستیم و می دونیم آدم درباره ی کمتر چیزی در زندگی می تونه انقدر مطمین باشه. شاید حرفش من رو اذیت کرد چون حتی احساس کردم که تا اندازه ای درست میگه. حرفش رو همون طوری شنیدم که اون روز حرف اون شناگر توی استخر کویینز رو شنیده بودم. روز ادامه پیدا کرد و به تدریج امیلی فهمید با اینکه انگلیسی زبان مادری من نیست اما من بیش از اون از ویرایش سر در می آرم. اما این چیزی رو عوض نکرد. ته دلم یک نفر انگار داشت با صدای بلند گریه می کرد.

امیلی و دوست پسرش، من و شریفا رو زیر بارون به خونه هامون رسوندن. غذا روی اجاق بود که شریفا زنگ زد. فهمیده بود که حالم خوب نیست و می خواست باهام صحبت کنه. خود همین حرکت به شکل بی نظیری زیبا بود. گفتم که چه احساسی از حرف امیلی پیدا کردم. و بهم گفت شهرزاد، یادته اون روز چی بهت گفتم؟ بیشتر وقتها همین ملتهایی که فکر می کنند خیلی مودب تر و باشخصیت تر و پیشرفته تر از ما هستند، اتفاقا یک جاهایی خیلی هم عقب افتاده تر از ما هستند. مگه اون روز نبود که تو داشتی می گفتی چقدر احساس بدی داری از اینکه لیوان قهوه ات رو به جویی تعارف نکردی که کلی توی صف ایستاده بود و بهش قهوه نرسیده بود؟ کدوم یک از اون کانادایی ها می خواستند چنین کاری بکنند؟ همین امروز مگه تو نبودی که وقتی من فهمیدم کیف پولم رو جا گذاشتم برام ساندویج خریدی؟ (زیر بارون شدید از ساختمون دپارتمان بیرون اومدیم تا بریم و قهوه و ساندویچ بخریم و وقتی رسیدیم شریفا فهمید کیف پولش رو جا گذاشته. امیلی، که اتفاقا خیلی هم با شریفا صمیمی هست، بهش گفت که خب چرا برنمی گردی کیفت رو برداری؟ تا شریفا اومد برگرده من یه اسکناس بهش دادم. یکی از این اسکناسهای قشنگ کانادایی که آدم هیچ وقت دلش نمیاد خرجشون کنه. چه کاری طبیعی تر از این بود آخه؟) شریفا خیلی با من حرف زد، و فکر می کنم حتی پای تلفن گریه هم کردم. نمی دونم آدم وقتی به انگلیسی حرف می زنه اصلا معلوم میشه که داره با گریه حرف می زنه یا نه. خیلی چیزها بود که جمع شده بود. زندگی این سر دنیا همین جوریه. تلفن رو قطع کردم. دوش گرفتم، شام خوردم، و آمدم که بنویسم بعضی از آدم ها هستند که زندگی رو برای آدم سبک می کنند. با کلمه ای، سنگینی روزها و ماهها رو از روی دوش آدم بر می دارن، و دنیا رو مثل یک قطعه ی موسیقی، زیبا، سبک، رها می کنند. نباید ریشه هامون رو، خودمون رو، فراموش کنیم. و باید شکر کنیم که این آدم ها رو تو زندگیمون داریم.


No comments:

Post a Comment

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...