٤ اكتبر، نيمه شب
زندگى شايد اون لحظه ى خواب آلودى هست كه هم خونه ى من با صداى بلند آهنگ فرانسوى اديت پياف رو ميذاره و من براش ترجمه مى كنم: "با خاطراتم آتشى روشن مى كنم/ با دردهايم، با شادى هايم/ ديگر به آن ها نيازى ندارم/ عشق هايم را، با تمام آشفتگى هاشان، مى روبم/ براى ابد مى روبم/ از صفر شروع مى كنم..." و بعد مى خنديم. زندگى شايد اون لحظه ايه كه من و هم خونه ام بالاخره تصميم مى گيريم آشغالهاى خونه مون رو بازيافت كنيم.
No comments:
Post a Comment