٢١ سپتامبر، ده شب
اسباب و اثاث خونه ى ما تقريبا كامل شده. من و هم خونه ام كه اوايل ليوان چاي مون رو رو هره ى پنجره ميذاشتيم و ايستاده مى خورديم، الان براى نشستن، غذا خوردن، خوابيدن و حتى غذا پختن جا داريم. اما هر چيزى در يه لحظه ى خاصى معنا و مفهومى كه بهش اطلاق ميشه رو به دست مياره. به نظرم يه خونه وقتى "خونه" ميشه كه دارى ظرف مى شورى و يهو صداى كليد بابا مياد كه داره در خونه رو باز مى كنه. يا وقتى ميرى از تو يخچال شيرينى بردارى و مى بينى جاى چهار تا، يه دونه مونده و چراغ اتاق خواهرت هم روشنه. تمام شيرينى ها و ميوه ها و خوراكى هايى كه ميخرم اضافه ميان. و هيچ كدوم از كليدهاى دسته كليد پدر به قفل خونه ى ما نمى خورن. از اتاق هم خونه ام صداى سريال تركى مياد. از بيرون، تك و توك، صداى ماشين مياد، ماشينهايى كه با رعايت تمام قوانين راهنمايى و رانندگى كانادا از جلوى خونه ى ما رد ميشن. نور چراغ سر خيابون روى چمن ها افتاده. رطوبت هوا امشب هفتاد و يك درصده.
No comments:
Post a Comment