از خونه به دانشگاه و از دانشگاه به خونه می رفتیم. باید مقاله ها رو به موقع می نوشتیم و تحویل می دادیم. من و
خواهرم. کنار خیابون های قشنگ مونترآل، درختهای قرمز و زرد و نارنجی رو میدیدیم و با خودمون می گفتیم که یک روز میریم پارک "مون رویال" و از بالای تپه اش تمام اون قشنگی و همه ی اون درخت های رنگ و وارنگ رو می بینیم. می رفتیم، می اومدیم. می نوشتیم. می خوندیم. و بعد چند روزی طول می کشید. اول یک باد ملایم می آمد. چند تا برگ رو می برد. و ما می گفتیم که هنوز وقت هست. باد قوی تری می آمد. و ما پشت گوش می انداختیم. و بعد سر انجام اون روز عجیب سر می رسید. از خواب بیدار می شدیم و پرده ها رو کنار می زدیم و می دیدیم که همه چیز تمام شده. هیچ نمانده بود جز شاخه های خشک، عریان، بی برگ. و بعد زمستون می اومد، و تا ماهها و ماهها سرما و برف.
شاید بزرگترین سوال زندگی این باشه که چطور میشه اون روز عجیب رو سپری کرد. اون روزی که بیدار میشیم و می بینیم که باد همه چیز رو با خودش برده. اون آخرین روز پاییز رو.
روزهای کینگستن با روزهای مونترآل فرق دارن. مهربون تر، شادتر، آفتابی ترن. اما این منظره ی بیرون پنجره، چند روز قبل، من رو به یاد اون روزها انداخت. دوباره.
No comments:
Post a Comment