Wednesday, November 6, 2019

شنبه ۲۶ اکتبر

شنبه ٢٦ اكتبر

بيدار شدنِ صبح زودِ تعطيل. اين كه ببينيد خسته ايد اما خواب به چشمتان نمى آيد. سكوت صبح يكشنبه و منظره ى درخت هاى زرد، نارنجى، قرمز بيرون پنجره.... چقدر سرد شده است، بايد پنجره را ببندم.

در يك دستم فنجان چاى و در دست ديگرم گوشى موبايل است تا ساعت قطارها را چك كنم. اگر امروز از خانه بيرون نروم دق مى كنم. زيادى ساكت است. كى بروم تا هم لباس ها را از رختشويى زيرزمين بردارم، و هم ناچار نشوم كه در ايستگاه بايستم؟ چك كردن دماى هوا، انتخاب لباس، محكم كردن شال گردن- آن شال گردن قرمز و زرد و آبى دانشگاه كه سوزان كريسمس دو سال قبل هديه داد- قفل كردن در. قطار به موقع مى آيد.

مركز شهر انگار سردتر است، با آن ساختمانهاى بلند كه آدم را دچار اين احساس مى كنند كه در چاه گير افتاده است.

يكراست به فروشگاه مركزى مان مى روم. "مان"، نه چون فروشگاه يا درصدى از سهامش يا حتى يك دانه از آجرهايش مال من است. بلكه چون از دوشنبه تا جمعه، و از صبح تا غروب دغدغه ى ما آدم ها و مشكلات و قوانين همين فروشگاه است.

از خيابان سرد و بارانى به در اصلى مى رسم. و تا وارد مى شوم انگار به جهانى تازه پا گذاشته ام. دنيايى سرشار از روشنايى و گرما كه انگار فرسنگ ها با دنياى بيرون فاصله دارد. خانمى با موهاى صاف بلوند از من مى پرسد كه آيا عطر جديدشان را امتحان كرده ام يا نه؟ يك تستر كوچك به من مى دهد. از خانم ديگرى با آرايش ملايم سراغ عطر ديگرى را مى گيرم. كيف مى كنم وقتى مى بينم ايرانى است. لبخند و كلمات فارسى مهربانش دلم را در اين بعد از ظهر بارانى گرم مى كند. از پسر جوان چينى اى سراغ قسمت كفش را مى گيرم. با خوشرويى تا چند قدم دورتر با من مى آيد تا راه را نشانم بدهد. از دختر جوانى مى پرسم كه آيا اين چكمه را سايز من دارند؟ موهايش بلند، اتوكشيده و روشن است. ندارند. دور مى شوم و فكر مى كنم كه پس چرا با هم فارسى حرف نزديم؟

از پسر جوانى با چشم هاى سبز و ريش پُرِ روشن مى پرسم كه آيا از كار كردن در آنجا راضى است؟ مى گويد كه بله. كميسيون هم مى گيرند. بلافاصله اضافه مى كند كه البته سيستم كميسيونشان خيلى پيچيده است. لبخند مى زنم. همين هفته بود كه بعد از چقدر دردسر بالاخره واحد مالى درصد كسرى كميسيون آن دخترهاى قسمت آرايش را درست كرد. چقدر طول كشيد تا آن همه عدد را برايشان توضيح بدهم. مال اين فروشگاه نبودند.

به طبقه ى همكف مى روم. قدم زدن در اين جهان روشن و پر زرق و برق، ميان شكلاتها، عطرها و فروشنده هايى كه لبخند مى زنند. همين طور كه راه مى روم فكر مى كنم كه حالا ديگر مى دانم پشت اين لبخندها و عطرها چه چيزهايى هست. مى دانم كه كسى كه پشت دخل ايستاده است ساعت هاى استراحت مشخص و از پيش تعيين شده دارد. مى دانم كه چه اتفاقى مى افتد اگر از در مشترى ها بيرون برود، با تلفن حرف بزند، دير سر شيفتش بيايد، يا جلوى مشترى به كسى بى احترامى كند. ميدانم كه ساعت ها و شيفت هاى كارى هر كدام چطور تعيين مى شود و چه مشكلاتى در اين راستا مى تواند به وجد بيايد. (همين هفته ى قبل بود كه مديرى نگران سؤال كرده بود كه آيا طبق قانون شركت بايد به تمام كارمندهاى تمام وقت اش ساعتهاى يكسانى بدهد يا نه؟) مى دانم كه پاداش هايشان بر اساس چه سيستمى تعيين مى شود، مى دانم كه ممكن است مرخصى حاملگى بروند و مداركشان به موقع نرسد و بى پول بمانند، مى دانم كه اگر مريض بشوند يا مادرشان مريض بشود چه مرخصى هايى مى توانند بگيرند. (چند ماه قبل بود كه مادر يكى از كارمندها، چه اسم قشنگى هم داشت، فوت كرد و او مجبور شد مرخصى خاصى، البته تقريبا بدون حقوق، بگيرد تا برود به وضعيت پدر و خانه اش در شهر ديگرى سر و سامان بدهد.)

از قطار پياده مى شوم و در ميان شرشر باران تا خانه قدم مى زنم. هوا تاريك است. فكر مى كنم كه چقدر عجيب است شناختن اين آدم ها در سختترين روزها و لحظاتشان، در آن بخش بزرگى از زندگى كه به وظيفه ى امرار معاش مربوط است. و انگار اين آن ها را واقعى تر مى كند. يكهو به نظرم مى رسد كه چقدر اين آدم ها را دوست دارم.

No comments:

Post a Comment

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...