چهارشنبه ٢٧ مارس ٢٠١٩
حقيقت اين است كه روزى كه براى مصاحبه به شركت فعلى آمدم نه مسئول مصاحبه، نه شركت، و نه مدير، و نه هيچ چيز ديگرى آنقدر بر روى من اثر نگذاشت كه ساختمان مركزى آن، و به طور خاص قسمتى از ساختمان كه مى خواهم درباره اش بنويسم.
ساختمان ما سه طبقه دارد و درست در وسط آن فضاى بزرگى هست كه به آن آتريوم مى گوييم. اينجا درخت هاى بلند طبيعى اى در فضاى بسته ى ساختمان كاشته اند و دور تا دور را پيچك آويزان كرده اند. نور خورشيد از سقف بزرگ شيشه اى آتريوم به درون مى تابد و درخت ها و پيچك ها را گرم مى كند. وقتى آدم از ميان يخ و برف و سوز سرماى ماه ژانويه به ميان اين آتريوم سبز و آفتابى مى آيد دلش گرم و اميدوار مى شود.
تمام فضاى آتريوم پر از مبل هاى رنگى برند سازمان و ميز و صندلى است. طرف هاى ساعت ده صبح كه آدم به اينجا مى آيد تا يك ليوان چاى براى خودش بريزد با مناظر جالبى مواجه مى شود. با آدم هايى كه بر خلاف دپارتمان ما، كارشان استخدام و تنبيه و گوشمالى كارمندها و صندوق دارهاى جزء نيست.
آتريوم در اين ساعت پر است از دخترها و پسرهاى قشنگى كه با لباس هايى مطابق با آخرين مد روز نشسته اند و روى ميزها را پر از كفش و پيراهن و روتختى و غيره كرده اند. هميشه كسى هم آن طرف ميز هست، با كت و شلوار يا دامن خيلى رسمى و چند چمدان بزرگ. فروشنده و خريدار رو به روى هم مى نشينند و خريدار، كه در استخدام شركت ماست، با نگاه مخصوصى دانه دانه كفش ها يا پيراهن ها را وارسى مى كند تا تعيين كند كه كيف چرم كرم رنگ امسال رالف لورن يا آرمانى به كار فلان فروشگاه در فلان شهر مى آيد يا خير.
گاهى از آتريوم بيرون مى آيم و به طبقه ى دوم مى روم. اينجا جايى است كه لباس ها و اثاث و غيره را براى نمونه مى گذارند. همان ميز و صندلى هاى جدا از هم طبقه ى ما اينجا هم هست. منتها كوهى از لباس و كفش و غيره روى هر ميز يا در اتاق ها و راهروهاى مجاور تلنبار شده است. اينجا مى شود مسئول خريدهاى ليوايز و آديداس و بربرى را ديد كه با عينك آخرين مدلشان به صفحه ى مانيتور خيره شده اند. به چه نگاه مى كنند؟ من هنوز نمى دانم و هنوز مانده تا بفهمم. كمى در راهروها قدم مى زنم و آن وقت موقع چاى دوم مى رسد. دوباره به پايين مى روم. به آتريوم سبز و گرم. به ميان دخترهايى كه بر روى آخرين مدل كفش كارل لاگرفيلد مذاكره مى كنند و در پايان روز به اتاقى كه در زير زمين خانه اى اجاره كرده اند مى روند و آخر ماه حسابشان به صفر مى رسد. به ميان اين رؤياى خوش آب و رنگ امريكايى.
حقيقت اين است كه روزى كه براى مصاحبه به شركت فعلى آمدم نه مسئول مصاحبه، نه شركت، و نه مدير، و نه هيچ چيز ديگرى آنقدر بر روى من اثر نگذاشت كه ساختمان مركزى آن، و به طور خاص قسمتى از ساختمان كه مى خواهم درباره اش بنويسم.
ساختمان ما سه طبقه دارد و درست در وسط آن فضاى بزرگى هست كه به آن آتريوم مى گوييم. اينجا درخت هاى بلند طبيعى اى در فضاى بسته ى ساختمان كاشته اند و دور تا دور را پيچك آويزان كرده اند. نور خورشيد از سقف بزرگ شيشه اى آتريوم به درون مى تابد و درخت ها و پيچك ها را گرم مى كند. وقتى آدم از ميان يخ و برف و سوز سرماى ماه ژانويه به ميان اين آتريوم سبز و آفتابى مى آيد دلش گرم و اميدوار مى شود.
تمام فضاى آتريوم پر از مبل هاى رنگى برند سازمان و ميز و صندلى است. طرف هاى ساعت ده صبح كه آدم به اينجا مى آيد تا يك ليوان چاى براى خودش بريزد با مناظر جالبى مواجه مى شود. با آدم هايى كه بر خلاف دپارتمان ما، كارشان استخدام و تنبيه و گوشمالى كارمندها و صندوق دارهاى جزء نيست.
آتريوم در اين ساعت پر است از دخترها و پسرهاى قشنگى كه با لباس هايى مطابق با آخرين مد روز نشسته اند و روى ميزها را پر از كفش و پيراهن و روتختى و غيره كرده اند. هميشه كسى هم آن طرف ميز هست، با كت و شلوار يا دامن خيلى رسمى و چند چمدان بزرگ. فروشنده و خريدار رو به روى هم مى نشينند و خريدار، كه در استخدام شركت ماست، با نگاه مخصوصى دانه دانه كفش ها يا پيراهن ها را وارسى مى كند تا تعيين كند كه كيف چرم كرم رنگ امسال رالف لورن يا آرمانى به كار فلان فروشگاه در فلان شهر مى آيد يا خير.
گاهى از آتريوم بيرون مى آيم و به طبقه ى دوم مى روم. اينجا جايى است كه لباس ها و اثاث و غيره را براى نمونه مى گذارند. همان ميز و صندلى هاى جدا از هم طبقه ى ما اينجا هم هست. منتها كوهى از لباس و كفش و غيره روى هر ميز يا در اتاق ها و راهروهاى مجاور تلنبار شده است. اينجا مى شود مسئول خريدهاى ليوايز و آديداس و بربرى را ديد كه با عينك آخرين مدلشان به صفحه ى مانيتور خيره شده اند. به چه نگاه مى كنند؟ من هنوز نمى دانم و هنوز مانده تا بفهمم. كمى در راهروها قدم مى زنم و آن وقت موقع چاى دوم مى رسد. دوباره به پايين مى روم. به آتريوم سبز و گرم. به ميان دخترهايى كه بر روى آخرين مدل كفش كارل لاگرفيلد مذاكره مى كنند و در پايان روز به اتاقى كه در زير زمين خانه اى اجاره كرده اند مى روند و آخر ماه حسابشان به صفر مى رسد. به ميان اين رؤياى خوش آب و رنگ امريكايى.
No comments:
Post a Comment