سه شنبه ٢٣ آوريل
روزى كه قرار شد به اين خانه اسباب كشى كنم، يك روز سرد و برفى در ماه فوريه، را احتمالا هيچ وقت از خاطر نخواهم برد. به دلايل مختلفى در وضعيتى قرار گرفته بودم كه ناگهان معلوم شده بود دو روز بعد بايد از اتاق قبلى اسباب كشى كنم، و هيچ جاى ديگرى را پيدا نمى كردم. هراسان، در ميان آن برف و سرما به دنبال يك آگهى به خانه ى زن ميانسالى رفتم تا اتاقى كه آگهى كرده بود را ببينم. يك گربه داشت. زنى عجيب، با آشپزخانه اى كثيف. و يك گربه. بيرون آمدم و مستأصل از بين كوهى از برف خودم را به ايستگاه اتوبوس رساندم. (حالا كه برفها آب شده اند متوجه ميشوم كه چطور آن روزها اصلا شهر پيدا نبود، و همه چيز فرو رفته بود زير يك لايه يخ.) همان موقع بود كه تلفن زنگ زد و دوستى گفت كه همخانه اش از كار بيكار شده، اخراج شده، و مى خواهد از شهر برود، و حالا اتاقش خالى شده و من مى توانم به جايش اتاقش را كرايه كنم.
حالا كه به آن شب فكر مى كنم هيچ چيز به غير از احساس شادى به يادم نمياد. آمدن به اين برج بلند نوساز (كه حالا روى كاناپه ى راحتى آن لم داده ام) ملاقات با پسر سياه پوست قدبلند از كار بيكار شده، ديدن دوست و هم خانه ى آينده، كوه ظرفهاى نشسته ى توى سينك، نگاه سرسرى به آن اتاق كوچك، چك و چانه زدن بر سر قيمت، و فكر كردن به اينكه خانه به عنوان محل زندگى دو پسر جوان آنقدرها هم كثيف و بدبو نيست. خدا مى داند براى چندمين بار در چند ماه گذشته در آخرين لحظات جا و مكانى پيدا كرده بودم، و سرخوش بودم.
اسمش "اِنى" بود. قد بلند، سياه پوست، بى خيال. آن قدر بى خيال كه موقع رفتن حتى كاندوم هاى توى سطل دستشويى را هم خالى نكرده بود. حالا كه فكر مى كنم مى بينم كه آن شب چندان به او فكر نكردم. فقط يادم هست كه وقتى به توافق رسيديم خنده اى كرد و گفت "خوشحالم كه لااقل بدبختى من باعث خوشبختى كس ديگرى مى شود."
روز بعد كه آمدم هيچ اثرى از اِنى باقى نمانده بود. در عرض يك صبح تا ظهر همه ى زندگى اش را جمع كرد و رفت و ما ديگر هرگز او را نديديم.
چند روز پيش از طريق دوستم فهميدم كه به نيجريه برگشته است.
- مگر كانادايى نبود؟ مگر اينجا به دنيا نيامده بود؟
- نه از نيجريه آمده بود.
- عجب! نتوانست كار ديگرى پيدا كند؟
- نه. مى گفت اينجا را دوست ندارد و مى خواهد برگردد.
امروز كه به راحتى روى اين كاناپه لم داده ام، به اين فكر مى كنم كه از دست دادن شغل، آن هم يك شبه، جز آنكه آدم را ناگهان در دريايى از مشكلات مالى غرق مى كند (آن هم در اين مملكتى كه آدم همه چيز دارد اما هميشه به همه جا مقروض است، به بانك، به نمايندگى اتومبيل، به دولت)، چقدر بايد پريشان كننده باشد. اينكه در تمام آن سازمان به آن بزرگى، من تنها آدمى بوده ام كه هيچ نيازى به او نبوده است، اينكه چرخ هاى آن ماشين غول آسا بى هيچ نيازى به من به حركت خود ادامه خواهند داد، چه فشار روانى عجيبى مى تواند به آدم بياورد.
امشب كه به راحتى روى اين كاناپه، كاناپه ى اِنى، لم داده ام، به اين فكر مى كنم كه پس آن شب برفى فقط براى من سرد و سوزان نبود. كاش هوا در نيجريه گرمتر باشد. حتما هست.
روزى كه قرار شد به اين خانه اسباب كشى كنم، يك روز سرد و برفى در ماه فوريه، را احتمالا هيچ وقت از خاطر نخواهم برد. به دلايل مختلفى در وضعيتى قرار گرفته بودم كه ناگهان معلوم شده بود دو روز بعد بايد از اتاق قبلى اسباب كشى كنم، و هيچ جاى ديگرى را پيدا نمى كردم. هراسان، در ميان آن برف و سرما به دنبال يك آگهى به خانه ى زن ميانسالى رفتم تا اتاقى كه آگهى كرده بود را ببينم. يك گربه داشت. زنى عجيب، با آشپزخانه اى كثيف. و يك گربه. بيرون آمدم و مستأصل از بين كوهى از برف خودم را به ايستگاه اتوبوس رساندم. (حالا كه برفها آب شده اند متوجه ميشوم كه چطور آن روزها اصلا شهر پيدا نبود، و همه چيز فرو رفته بود زير يك لايه يخ.) همان موقع بود كه تلفن زنگ زد و دوستى گفت كه همخانه اش از كار بيكار شده، اخراج شده، و مى خواهد از شهر برود، و حالا اتاقش خالى شده و من مى توانم به جايش اتاقش را كرايه كنم.
حالا كه به آن شب فكر مى كنم هيچ چيز به غير از احساس شادى به يادم نمياد. آمدن به اين برج بلند نوساز (كه حالا روى كاناپه ى راحتى آن لم داده ام) ملاقات با پسر سياه پوست قدبلند از كار بيكار شده، ديدن دوست و هم خانه ى آينده، كوه ظرفهاى نشسته ى توى سينك، نگاه سرسرى به آن اتاق كوچك، چك و چانه زدن بر سر قيمت، و فكر كردن به اينكه خانه به عنوان محل زندگى دو پسر جوان آنقدرها هم كثيف و بدبو نيست. خدا مى داند براى چندمين بار در چند ماه گذشته در آخرين لحظات جا و مكانى پيدا كرده بودم، و سرخوش بودم.
اسمش "اِنى" بود. قد بلند، سياه پوست، بى خيال. آن قدر بى خيال كه موقع رفتن حتى كاندوم هاى توى سطل دستشويى را هم خالى نكرده بود. حالا كه فكر مى كنم مى بينم كه آن شب چندان به او فكر نكردم. فقط يادم هست كه وقتى به توافق رسيديم خنده اى كرد و گفت "خوشحالم كه لااقل بدبختى من باعث خوشبختى كس ديگرى مى شود."
روز بعد كه آمدم هيچ اثرى از اِنى باقى نمانده بود. در عرض يك صبح تا ظهر همه ى زندگى اش را جمع كرد و رفت و ما ديگر هرگز او را نديديم.
چند روز پيش از طريق دوستم فهميدم كه به نيجريه برگشته است.
- مگر كانادايى نبود؟ مگر اينجا به دنيا نيامده بود؟
- نه از نيجريه آمده بود.
- عجب! نتوانست كار ديگرى پيدا كند؟
- نه. مى گفت اينجا را دوست ندارد و مى خواهد برگردد.
امروز كه به راحتى روى اين كاناپه لم داده ام، به اين فكر مى كنم كه از دست دادن شغل، آن هم يك شبه، جز آنكه آدم را ناگهان در دريايى از مشكلات مالى غرق مى كند (آن هم در اين مملكتى كه آدم همه چيز دارد اما هميشه به همه جا مقروض است، به بانك، به نمايندگى اتومبيل، به دولت)، چقدر بايد پريشان كننده باشد. اينكه در تمام آن سازمان به آن بزرگى، من تنها آدمى بوده ام كه هيچ نيازى به او نبوده است، اينكه چرخ هاى آن ماشين غول آسا بى هيچ نيازى به من به حركت خود ادامه خواهند داد، چه فشار روانى عجيبى مى تواند به آدم بياورد.
امشب كه به راحتى روى اين كاناپه، كاناپه ى اِنى، لم داده ام، به اين فكر مى كنم كه پس آن شب برفى فقط براى من سرد و سوزان نبود. كاش هوا در نيجريه گرمتر باشد. حتما هست.
No comments:
Post a Comment