يادداشت دوشنبه ١٧ ژوئن- وقتى گم مى شويم
تصوير اول، تصويرى است از طرحى كه تمام كودكى هاى ما به گونه اى در لابه لاى نقشها و رنگهاى آن سپرى شده است. اولين قدم هايمان را روى همين گل هاى لاكى خوشرنگ برداشتيم. روى همين كرك هاى نرم نشسته بوديم كه مامان قصه ى باخانمان را برايمان خواند- كتاب قصه اى كه دوستش نداشتم اما وقتى مامان چند صفحه ى آن را با صداى بلند خواند گرفتمش و يك نفس تا آخر رفتم. روى همين حاشيه هاى سياه گلدار بود كه با دختر خاله ها لگو ها را مى چيديم و خيابان، خانه، ساختمان، رويا مى ساختيم. حاشيه هاى همين قالى بود كه موقع گوش دادن به "خروس زرى پيرن پرى" به قدم هايم نظم مى دادند. روى همين قالى بود كه مامان برايم مساله هاى سخت رياضى مى نوشت، كه من نمى فهميدم.
وقتى آن سال ها را به ياد مى آورم مى بينم كه تك تك ثانيه ها به شيوه اى غريب با نقش ها و گرما و نرمى كرك هاى قاليچه هاى او پيوند خورده اند. آن روزها نمى دانستم. و سالها بعد بود كه فهميدم زندگى بدون اين نقش ها چقدر خالى است، چقدر چيزى كم دارد. وقتى ديگر از خانه ى پدرى رفته بوديم و براى تحمل سرماى زمين، زمين سفت چوبى اين خانه هاى از دور زيبا اما از نزديك سرد و سخت ِ ينگه دنيا، هميشه جوراب مى پوشيديم.
قالى ها را مادربزرگ بافته بود و آن گل و بوته هاى خوشرنگ لاكى طرح هاى مخصوص او بودند. تصوير دوم، قابى از اوست. يكى از تنها قاب هاى خندان از زنى از كاشان، كه با دست هاى هنرمندش عائله اى بزرگ را اداره كرد.
مادربزرگ امروز در اتاقى، دور از حياط قديمى و دار بلند قالى اش روزگار مى گذراند. تا همين اواخر، كه هنوز مى توانست بشنود و هنوز مى توانست حرف بزند، برايمان با غرور به خصوصى از آن مى گفت كه چگونه تمام آن سالها بى نياز از همه چيز و همه كس بوده است. كه چگونه دار قالى اش از ده سالگى او را بى نياز كرده است.
نه آن دار قالى، نه آن اتاق پر از كرك هاى رنگى، و نه آن حياط قديمى، ديگر هيچ كدام امروز نيستند. آن نقش هاى گرم لاكى اما هنوز در خانه هاى بعضى از ما در اين جا و آنجاى دنيا پيدا مى شوند. وقتى مى دويم تا در اين جهانى كه در آن داشتن و بيشتر داشتن از هر چيزى مهمتر است گم شويم. و آن وقت، در ميان همين دويدن هاست كه ناگهان كرك نرم لاكى رنگى پاهايمان را نوازش مى كند. و آن وقت است كه اگر خوب گوش بدهيم شايد صداى رج زدن هاى آرام زنى در سال هاى دور در حياط آن خانه قديمى در خيابان دامپزشكى را بشنويم. آن زن روشن و قدرتمندى كه آرام آرام با دست هايش در جهانى سخت و مردانه راهى براى خود ساخت. زنى از شهر كاشان.
تصوير اول، تصويرى است از طرحى كه تمام كودكى هاى ما به گونه اى در لابه لاى نقشها و رنگهاى آن سپرى شده است. اولين قدم هايمان را روى همين گل هاى لاكى خوشرنگ برداشتيم. روى همين كرك هاى نرم نشسته بوديم كه مامان قصه ى باخانمان را برايمان خواند- كتاب قصه اى كه دوستش نداشتم اما وقتى مامان چند صفحه ى آن را با صداى بلند خواند گرفتمش و يك نفس تا آخر رفتم. روى همين حاشيه هاى سياه گلدار بود كه با دختر خاله ها لگو ها را مى چيديم و خيابان، خانه، ساختمان، رويا مى ساختيم. حاشيه هاى همين قالى بود كه موقع گوش دادن به "خروس زرى پيرن پرى" به قدم هايم نظم مى دادند. روى همين قالى بود كه مامان برايم مساله هاى سخت رياضى مى نوشت، كه من نمى فهميدم.
وقتى آن سال ها را به ياد مى آورم مى بينم كه تك تك ثانيه ها به شيوه اى غريب با نقش ها و گرما و نرمى كرك هاى قاليچه هاى او پيوند خورده اند. آن روزها نمى دانستم. و سالها بعد بود كه فهميدم زندگى بدون اين نقش ها چقدر خالى است، چقدر چيزى كم دارد. وقتى ديگر از خانه ى پدرى رفته بوديم و براى تحمل سرماى زمين، زمين سفت چوبى اين خانه هاى از دور زيبا اما از نزديك سرد و سخت ِ ينگه دنيا، هميشه جوراب مى پوشيديم.
قالى ها را مادربزرگ بافته بود و آن گل و بوته هاى خوشرنگ لاكى طرح هاى مخصوص او بودند. تصوير دوم، قابى از اوست. يكى از تنها قاب هاى خندان از زنى از كاشان، كه با دست هاى هنرمندش عائله اى بزرگ را اداره كرد.
مادربزرگ امروز در اتاقى، دور از حياط قديمى و دار بلند قالى اش روزگار مى گذراند. تا همين اواخر، كه هنوز مى توانست بشنود و هنوز مى توانست حرف بزند، برايمان با غرور به خصوصى از آن مى گفت كه چگونه تمام آن سالها بى نياز از همه چيز و همه كس بوده است. كه چگونه دار قالى اش از ده سالگى او را بى نياز كرده است.
نه آن دار قالى، نه آن اتاق پر از كرك هاى رنگى، و نه آن حياط قديمى، ديگر هيچ كدام امروز نيستند. آن نقش هاى گرم لاكى اما هنوز در خانه هاى بعضى از ما در اين جا و آنجاى دنيا پيدا مى شوند. وقتى مى دويم تا در اين جهانى كه در آن داشتن و بيشتر داشتن از هر چيزى مهمتر است گم شويم. و آن وقت، در ميان همين دويدن هاست كه ناگهان كرك نرم لاكى رنگى پاهايمان را نوازش مى كند. و آن وقت است كه اگر خوب گوش بدهيم شايد صداى رج زدن هاى آرام زنى در سال هاى دور در حياط آن خانه قديمى در خيابان دامپزشكى را بشنويم. آن زن روشن و قدرتمندى كه آرام آرام با دست هايش در جهانى سخت و مردانه راهى براى خود ساخت. زنى از شهر كاشان.


No comments:
Post a Comment