يكشنبه ١٦ دى ١٣٩٧، تهران
صبح. ديدار از همكارى قديمى كه پدرش را به تازگى از دست داده است. زن پرانرژى آن روزها با صورتى كه هميشه برق مى زد. با آن صداى رسا و حركات سريع. كه انگار هيچ چيز هيچ وقت نمى توانست او را از پا در بياورد. و زن امروز. با لباس سياه، بى هيچ آرايشى، يا كه رنگى بر چهره. اما نمى دانم چرا انگار از هميشه نزديكتر. با چشم هاى قشنگى كه هر چند لحظه يك بار اشك در آن ها جمع مى شد. چشم هايى پر از عشق و دلتنگى براى كسى كه ديگر نيست. پدر. اين عشق و حمايتى كه هيچ جايگزينى ندارد.
وقتى مى خواهند بگويند كسى را چقدر دوست دارند مى گويند "نفسم به نفسش بند است." اين را درباره ى پدران مى گويند. و مادران، و فرزندها. اما متاسفانه يا خوشبختانه نفس ما در اين دنيا به نفس هيچ كسى بند نيست. آدم ها مى روند، و مائيم كه بايد بمانيم و ادامه بدهيم. با عشق و دلتنگى اى كه ما را پُر مى كند. هيچ چيز قوى تر از زندگى نيست.
صبح. ديدار از همكارى قديمى كه پدرش را به تازگى از دست داده است. زن پرانرژى آن روزها با صورتى كه هميشه برق مى زد. با آن صداى رسا و حركات سريع. كه انگار هيچ چيز هيچ وقت نمى توانست او را از پا در بياورد. و زن امروز. با لباس سياه، بى هيچ آرايشى، يا كه رنگى بر چهره. اما نمى دانم چرا انگار از هميشه نزديكتر. با چشم هاى قشنگى كه هر چند لحظه يك بار اشك در آن ها جمع مى شد. چشم هايى پر از عشق و دلتنگى براى كسى كه ديگر نيست. پدر. اين عشق و حمايتى كه هيچ جايگزينى ندارد.
وقتى مى خواهند بگويند كسى را چقدر دوست دارند مى گويند "نفسم به نفسش بند است." اين را درباره ى پدران مى گويند. و مادران، و فرزندها. اما متاسفانه يا خوشبختانه نفس ما در اين دنيا به نفس هيچ كسى بند نيست. آدم ها مى روند، و مائيم كه بايد بمانيم و ادامه بدهيم. با عشق و دلتنگى اى كه ما را پُر مى كند. هيچ چيز قوى تر از زندگى نيست.
No comments:
Post a Comment