Wednesday, November 6, 2019

شنبه ۲۶ اکتبر

شنبه ٢٦ اكتبر

بيدار شدنِ صبح زودِ تعطيل. اين كه ببينيد خسته ايد اما خواب به چشمتان نمى آيد. سكوت صبح يكشنبه و منظره ى درخت هاى زرد، نارنجى، قرمز بيرون پنجره.... چقدر سرد شده است، بايد پنجره را ببندم.

در يك دستم فنجان چاى و در دست ديگرم گوشى موبايل است تا ساعت قطارها را چك كنم. اگر امروز از خانه بيرون نروم دق مى كنم. زيادى ساكت است. كى بروم تا هم لباس ها را از رختشويى زيرزمين بردارم، و هم ناچار نشوم كه در ايستگاه بايستم؟ چك كردن دماى هوا، انتخاب لباس، محكم كردن شال گردن- آن شال گردن قرمز و زرد و آبى دانشگاه كه سوزان كريسمس دو سال قبل هديه داد- قفل كردن در. قطار به موقع مى آيد.

مركز شهر انگار سردتر است، با آن ساختمانهاى بلند كه آدم را دچار اين احساس مى كنند كه در چاه گير افتاده است.

يكراست به فروشگاه مركزى مان مى روم. "مان"، نه چون فروشگاه يا درصدى از سهامش يا حتى يك دانه از آجرهايش مال من است. بلكه چون از دوشنبه تا جمعه، و از صبح تا غروب دغدغه ى ما آدم ها و مشكلات و قوانين همين فروشگاه است.

از خيابان سرد و بارانى به در اصلى مى رسم. و تا وارد مى شوم انگار به جهانى تازه پا گذاشته ام. دنيايى سرشار از روشنايى و گرما كه انگار فرسنگ ها با دنياى بيرون فاصله دارد. خانمى با موهاى صاف بلوند از من مى پرسد كه آيا عطر جديدشان را امتحان كرده ام يا نه؟ يك تستر كوچك به من مى دهد. از خانم ديگرى با آرايش ملايم سراغ عطر ديگرى را مى گيرم. كيف مى كنم وقتى مى بينم ايرانى است. لبخند و كلمات فارسى مهربانش دلم را در اين بعد از ظهر بارانى گرم مى كند. از پسر جوان چينى اى سراغ قسمت كفش را مى گيرم. با خوشرويى تا چند قدم دورتر با من مى آيد تا راه را نشانم بدهد. از دختر جوانى مى پرسم كه آيا اين چكمه را سايز من دارند؟ موهايش بلند، اتوكشيده و روشن است. ندارند. دور مى شوم و فكر مى كنم كه پس چرا با هم فارسى حرف نزديم؟

از پسر جوانى با چشم هاى سبز و ريش پُرِ روشن مى پرسم كه آيا از كار كردن در آنجا راضى است؟ مى گويد كه بله. كميسيون هم مى گيرند. بلافاصله اضافه مى كند كه البته سيستم كميسيونشان خيلى پيچيده است. لبخند مى زنم. همين هفته بود كه بعد از چقدر دردسر بالاخره واحد مالى درصد كسرى كميسيون آن دخترهاى قسمت آرايش را درست كرد. چقدر طول كشيد تا آن همه عدد را برايشان توضيح بدهم. مال اين فروشگاه نبودند.

به طبقه ى همكف مى روم. قدم زدن در اين جهان روشن و پر زرق و برق، ميان شكلاتها، عطرها و فروشنده هايى كه لبخند مى زنند. همين طور كه راه مى روم فكر مى كنم كه حالا ديگر مى دانم پشت اين لبخندها و عطرها چه چيزهايى هست. مى دانم كه كسى كه پشت دخل ايستاده است ساعت هاى استراحت مشخص و از پيش تعيين شده دارد. مى دانم كه چه اتفاقى مى افتد اگر از در مشترى ها بيرون برود، با تلفن حرف بزند، دير سر شيفتش بيايد، يا جلوى مشترى به كسى بى احترامى كند. ميدانم كه ساعت ها و شيفت هاى كارى هر كدام چطور تعيين مى شود و چه مشكلاتى در اين راستا مى تواند به وجد بيايد. (همين هفته ى قبل بود كه مديرى نگران سؤال كرده بود كه آيا طبق قانون شركت بايد به تمام كارمندهاى تمام وقت اش ساعتهاى يكسانى بدهد يا نه؟) مى دانم كه پاداش هايشان بر اساس چه سيستمى تعيين مى شود، مى دانم كه ممكن است مرخصى حاملگى بروند و مداركشان به موقع نرسد و بى پول بمانند، مى دانم كه اگر مريض بشوند يا مادرشان مريض بشود چه مرخصى هايى مى توانند بگيرند. (چند ماه قبل بود كه مادر يكى از كارمندها، چه اسم قشنگى هم داشت، فوت كرد و او مجبور شد مرخصى خاصى، البته تقريبا بدون حقوق، بگيرد تا برود به وضعيت پدر و خانه اش در شهر ديگرى سر و سامان بدهد.)

از قطار پياده مى شوم و در ميان شرشر باران تا خانه قدم مى زنم. هوا تاريك است. فكر مى كنم كه چقدر عجيب است شناختن اين آدم ها در سختترين روزها و لحظاتشان، در آن بخش بزرگى از زندگى كه به وظيفه ى امرار معاش مربوط است. و انگار اين آن ها را واقعى تر مى كند. يكهو به نظرم مى رسد كه چقدر اين آدم ها را دوست دارم.

[تكه اى از يك نامه استعفا، نوشته شده به جهت كاغذبازى هاى ادارى]

[تكه اى از يك نامه استعفا، نوشته شده به جهت كاغذبازى هاى ادارى]

ناتالى عزيز،

پس از اشتغال به كار در آن سازمان از تاريخ ٧ سپتامبر ٢٠١٦، بدينوسيله استعفاى خود را از پست صندوقدارِ تمام وقت اعلام ميدارم. بيش از هر چيز مى خواهم از شما تشكر كنم كه تا اين اندازه در تيم خود به من اعتماد كرديد. من در تمام آن سال هاى زيبا، با افتخار براى شركتِ .... كار كردم. من از اين شغل بسيار درباره ى زندگى آموختم، آموخته هايى كه آثارشان براى هميشه در ذهن من حك شده است.
براى مدت دو هفته، و تا تاريخ ١٣ سپتامبر ٢٠١٩ در پست خود باقى خواهم ماند. از اينكه تصميم من را مى پذيريد متشكرم، و مراتب قدردانى خود را ابراز ميدارم.

كاترين سن-برويار
٣١ اوت ٢٠١٧، ترز دو بلنويل، كِبِك

[آدرس ها، نام ها، تاريخ ها براى پوشاندن هويت واقعى اشخاص تغيير كرده اند.]

تکه‌ای از ۲۰ سپتامبر

تكه اى از ٢٠ سپتامبر

٥ عصر. ساعات پايانى روز. سالن بزرگ نيمه روشن با كيوب هاى هم اندازه. صداى تايپ كردن. زن قد كوتاه ايتاليايى [سوپروايزر] با موهاى صاف سياه وارد مى شود. تند تند از جلوى دخترها رد مى شود و به بعضى ها كاغذى مى دهد. تو و تو و تو. شماها زود، سريع جوابشان را بدهيد تا سيستم خلوت بشود. اينها را بخش مالى فرستاده. از روى اينها بنويسيد. هر كس فيش حقوقى نگرفته اولى، هر كس اضافه كارى و تعطيل كارى نگرفته دومى، هر كس بالكل حقوق نگرفته آخرى.
- پس تكليف فرانسه ها چه مى شود؟ خيلى زيادند.
- آن ديگر با خودتان است. تو و كارلا.

دست به كار مى شوم. هدفون ها را مى گذارم توى گوشم و يكى يكى پرونده هاى فرانسه را بيرون مى كشم. راستى چطور امروز صبح ماشين شهردارى نيامد؟ راس ساعت ٦ صبح مى آيد، سه شنبه ها و جمعه ها. مى آيد تا با سر و صدايى مهيب خيابان را از آشغال پاك كند و خواب دلپذير دم صبح را بشكند. آخ كه امروز چه خوابى بودم. چه خوابى، كه ساعت زنگ زد. اما امروز با روزهاى ديگر فرق مى كرد. تا آمدم در بالش فرو بروم يادم افتاد. روز خوب پرداخت حقوق. حساب را چك كردم و ديدم كه خودش است. اولين حقوق بعد از ارتقاى شغلى. حى و حاضر نشسته در حسابم. بعد از جان سالم به در بردن از آن همه ماليات و پول بيمه و كسورات. اما از كجا بايد ميدانستم كه اينطور شده است؟

دخترها تند تند تايپ مى كنند. ناتاليا بلند مى گويد: "نگاه كنيد اين يكى چى نوشته، جواب داده كه من مى خواهم با يك آدم واقعى حرف بزنم. عجب احمقى است، فكر كرده ما ماشين هستيم." به ناتاليا مى گويم كه بهتر است اسمشان را اول جواب هايش بنويسد. مى گويم كه براى فرانسه ها دارم همين كار را مى كنم. اينطورى ديگر فكر نمى كنند جوابها ماشينى است. ناتاليا غرولند كنان دور مى شود.

صداى رساى رئيس از توى اتاق مى آيد:
-مشكل از سيستم جديد نيست. ٤ سال طول كشيده تا آن را براى اين همه پرسنل در سرتاسر كانادا راه بيندازند. مشكل اين است كه سيستم هاى ديگر با سيستم منابع انسانى هماهنگ نشده اند. سيستم مالى، سيستم كارت خوان پرسنل. درست است كه خيلى ها بى حقوق مانده اند. عوضش از اين اتفاق ياد مى گيريم. تو هم ديگر برو خانه.

رئيس صداى رسايى دارد. از آن صداها كه [صاحب هايشان] هيچ طورى شان نمى شود اگر يك ماه حقوق نگيرند. زن ايتاليايى هم توى اتاق است، دستهايش را بين سرش گرفته. بيرون، دخترها تايپ مى كنند. يكى مى گويد مشروب لازم داريم. اينطور نمى شود. يكى ديگر مى گويد: چاى بابونه. 

مهاجرت و خوراکی‌ها

يك يادداشت كوتاه، و سريع

ايرانى ها در طى اين سال هاى مهاجرت دسته جمعى با خودشون انواع غذاها، خوراكى ها و شيرينى هاى ايرانى رو به گوشه و كنار دنيا بردند. با اين حال، مگر در صورتى كه خونه تون در جاهايى مثل تقاطع يانگ و فينچ تورنتو باشه، به احتمال زياد در جايى زندگى مى كنيد كه كيلومترها با نزديكترين مغازه ى ايراني فاصله داره. بعد از كلى اتوبوس سوارى، رانندگى، و برنامه ريزى به مغازه ى ايرانى ميرسيد، دلى از عزا درمياريد، و دوباره برمى گرديد به اين حجم وسيع قطورى كه "خارج" نام داره تا توش گم بشيد و سر خودتون رو موقتا با غذاها و شيرينى هاى هندى، چينى، ايتاليايى و آمريكايى گرم كنيد.

اين عكس، امروز رأس ساعت ٥ در يك شيرينى فروشى در پلازاى ايرانى تورنتو گرفته شده. چاى خوش طعم نبود، فالوده افتضاح بود، و شيرينى ناپلئونى فريبى بيش نبود. اما همه ى اينها غالبا من رو خوشحال مى كنند. از اينكه سوار ماشين بشم و از اين اتوبان هاى پت و پهن آمريكايى به مغازه اى برسم كه بتونم در اون با اين اسكناس هاى قشنگ كانادايى با عكس ملكه ى پير بهترين غذاها و شيرينى هاى ايرانى رو بخرم مى ترسم. مى ترسم از اينكه نون خامه اى هاى شيرينى فروش هاى ارمنى كريمخان، بربرى نونوايى بالاى بولوار كشاورز، كباب ترش جاده رشت به انزلى، و اون كته ى برنجى كه زن روستايى تو كلبه اى نزديك تپه هاى ماسوله برامون پخت رو همينجا، به همين آسونى، وسط اين شهرهاى پت و پهن و بدون كوچه بخرم. چه خوب كه فالوده هاى تورنتو بدمزه هستند، چه خوب كه نونوايى هاى ايرانى تورنتو هر كار مى كنند نمى تونن اون نون بربرى اى كه آبدارچى شركت هر روز صبح از ميدون نارمك مى خريد رو درست كنن، چه خوب كه انقدر ميگرديم تا برنج ايرانى اى بخريم كه آخر راضى مون نمى كنه. چه خوب كه در ميان اين حجم قطور "تكرار شدنى ها" جايى هم هست پر از همه ى اون عطرها و بوها و طعم ها، كه انقدر مصنوعى و آسون نيست كه سر هر كوى و برزنى يك دونه ازش ساخته باشن.

پنجشنبه ۱۸ ژوییه- آکانشکا و شیرینی‌های هندی

پنجشنبه ١٨ ژوئيه

آكانشكا هفته ى قبل عروسى كرد. ١٠ روز نيامد، و وقتى آمد دست هايش پر از النگوهاى رنگارنگ، حنا، و شيرينى هاى هندى بود. از دپارتمانشان به قسمت ما آمد تا به دخترها عكس هاى عروسى اش را نشان بدهد. عكس هايى پر از رنگ، پر از گل، پر از لبخند. هندى ها در مراسم عروسى سفيد نمى پوشند.

آمد و سخاوتمندانه دو جعبه شيرينى روى ميز وسط قسمت ما گذاشت. ونسا با آن پاشنه ها و موهاى مخملى اش فورا آمد در جعبه ها را باز كرد، دماغى بالا داد و رفت. ايوت هم آمد يكى برداشت و فورا قيافه اش توى هم رفت: وااى چقدر شيرين! رفتند به سراغ قوطى هاى كوكى شكلاتى و "اوريو" هاى هميشگى خودشان. و اين طور شد كه شيرينى هاى هندى مال من شدند. فكر كردم اينها تقصيرى ندارند. اين ها چه مى فهمند چه مزه اى دارد پياده تا ته ويلا بروى تا شيرينى دانماركى داغ داغ گيرت بيايد. اين ها چه خبر دارند چه كيفى دارد كه عصر پنجشنبه به عشق پوپك تا يوسف آباد بروى و به زحمت جاى پارك پيدا كنى تا نيم كيلو از آن نان خامه اى هاى تازه بخرى و بعد همين طور كه توى ماشين نشسته اى در جعبه را باز كنى و هنوز نرسيده به خانه يكى بخورى. اين ها تقصيرى ندارند. اين ها بچه هاى برندها و شيرينى هاى كارخانه اى اند. اين هفته اوريو يك دلار ارزان تر از هميشه است. اين هفته يك قوطى چاكلت چيپ بخر و دومى را نصف قيمت ببر. يا نه، اصلا برو تا كاسكو و ده تا قوطى بخر اما به اندازه ى ٥ تا پول بده.

روز بعد آكانشكا آمد و نگاهى به جعبه ها انداخت. جعبه هاى قرمز خوش آب و رنگ هندى اش كه در بين قوطى هاى بزرگ بيسكوييت هاى كاسكو گم شده بودند. در جعبه ها را يكى يكى باز كرد: "خب، اين يكى هنوز مانده... اين يكى هم كه مانده..." بعد سرش را تكان داد، با حالت مبهمى از دلخورى. همان طور كه بابا نگاه مى كرد وقتى تا ته دامپزشكى مى رفت تا از قنادى سال هاى جوانى اش، قنادى ادوارد، يك جعبه بيسكوييت تازه ى داغ بخرد و بعد ما مى گفتيم كه بيسكوييتها را دوست نداريم. نه آن طور كه سوپروايزرمان ماريا نگاه مى كند وقتى ونسا مى گويد چيپس هاى بزرگى كه آورده بدمزه اند. و آن وقت ماريا هم شانه بالا مى اندازد و مى گويد توى والمارت حراج بود. چهار پنج تا بيشتر نخريدم.

به آكانشكا گفتم كه به نظرم شيرينى هاى سنتى آنها هم به اندازه ى شيرينى هاى ما اصيل اند. لبخند زد و نشست كنارم و از مسير طولانى خانه ى جديدش به اداره گفت. كه چقدر دور است. كه چقدر سخت توانستند در اين گرانى خانه پيدا كنند.

آكانشكا را دوست دارم. اى كاش هنوز از بخش ما نرفته بود. آن وقت بيشتر او را مى ديدم.

دوشنبه ۸ ژوییه ۲۰۱۹

دوشنبه ٨ ژوئيه ٢٠١٩

براى آنكه توضيح دهم چه چيز دوشنبه ٨ ژوئيه را از روزهاى ديگر در اداره متمايز كرد كافيست به عنوان پرونده اى اشاره كنم كه در حدود ساعت ٤ و نيم عصر براى ما آمد. در همان ساعات رخوت آلود پايان روز كه در آن ها ونسا و ماريا مى نشينند و از رژيم و برنامه هاى نت فليكس حرف مى زنند و به من كه به پاك كن مى گويم "رابِر" و نمى دانم "جرسى شور" چى است مى خندند. درست در يكى از همين ساعات خواب آور بود كه سامانتا، كه با بى حالى جلوى كامپيوترش نشسته بود، ناگهان فرياد زد كه بچه ها، نگاه كنيد! يك نفر مرده.

"چى؟ يك نفر مرده؟"
"نه، دو نفر. دو نفر مرده اند."

همه از خواب پريده ايم. حالا ديگر ونسا و ماريا هم برگشته اند، هر دو با چشم هايى گرد شده. سريع پسوردها را مى زنم و در همه ى سيستم هاى منابع انسانى پيدايشان مى كنم. همه دور من جمع مى شوند. مى فهميم كه لاوينيا ٦٥ سال داشته و آدريان ٢٥ سال. مى فهميم كه هر دو در شهر كوچكى در آلاباما زندگى مى كرده اند، كه هر كدام در هفته چقدر حقوق مى گرفتند، چند ساعت كار مى كرده اند، عملكردشان چطور بوده است. مى فهميم كه از آخرين چك حقوقى شان چقدر پول براى بازنشستگى شان كسر شده است.

"همش ٢٥ سال! درست همسن من بوده." ونسا اين را مى گويد و آهى مى كشد.

عنوان ايميلى كه براى سامانتا آمده است كوتاه است: "تسويه/مرگ". به او مى گويم كه فورا مدارك را براى بخش پرداخت بفرستد.

ساعت ٥ است. كمدها را قفل مى كنيم. بيرون چه آفتابى است.

يادداشت دوشنبه ١٧ ژوئن- وقتى گم مى شويم

يادداشت دوشنبه ١٧ ژوئن- وقتى گم مى شويم

تصوير اول، تصويرى است از طرحى كه تمام كودكى هاى ما به گونه اى در لابه لاى نقشها و رنگهاى آن سپرى شده است. اولين قدم هايمان را روى همين گل هاى لاكى خوشرنگ برداشتيم. روى همين كرك هاى نرم نشسته بوديم كه مامان قصه ى باخانمان را برايمان خواند- كتاب قصه اى كه دوستش نداشتم اما وقتى مامان چند صفحه ى آن را با صداى بلند خواند گرفتمش و يك نفس تا آخر رفتم. روى همين حاشيه هاى سياه گلدار بود كه با دختر خاله ها لگو ها را مى چيديم و خيابان، خانه، ساختمان، رويا مى ساختيم. حاشيه هاى همين قالى بود كه موقع گوش دادن به "خروس زرى پيرن پرى" به قدم هايم نظم مى دادند. روى همين قالى بود كه مامان برايم مساله هاى سخت رياضى مى نوشت، كه من نمى فهميدم.

وقتى آن سال ها را به ياد مى آورم مى بينم كه تك تك ثانيه ها به شيوه اى غريب با نقش ها و گرما و نرمى كرك هاى قاليچه هاى او پيوند خورده اند. آن روزها نمى دانستم. و سالها بعد بود كه فهميدم زندگى بدون اين نقش ها چقدر خالى است، چقدر چيزى كم دارد. وقتى ديگر از خانه ى پدرى رفته بوديم و براى تحمل سرماى زمين، زمين سفت چوبى اين خانه هاى از دور زيبا اما از نزديك سرد و سخت ِ ينگه دنيا، هميشه جوراب مى پوشيديم.

قالى ها را مادربزرگ بافته بود و آن گل و بوته هاى خوشرنگ لاكى طرح هاى مخصوص او بودند. تصوير دوم، قابى از اوست. يكى از تنها قاب هاى خندان از زنى از كاشان، كه با دست هاى هنرمندش عائله اى بزرگ را اداره كرد.

 مادربزرگ امروز در اتاقى، دور از حياط قديمى و دار بلند قالى اش روزگار مى گذراند. تا همين اواخر، كه هنوز مى توانست بشنود و هنوز مى توانست حرف بزند، برايمان با غرور به خصوصى از آن مى گفت كه چگونه تمام آن سالها بى نياز از همه چيز و همه كس بوده است. كه چگونه دار قالى اش از ده سالگى او را بى نياز كرده است.

نه آن دار قالى، نه آن اتاق پر از كرك هاى رنگى، و نه آن حياط قديمى، ديگر هيچ كدام امروز نيستند. آن نقش هاى گرم لاكى اما هنوز در خانه هاى بعضى از ما در اين جا و آنجاى دنيا پيدا مى شوند. وقتى مى دويم تا در اين جهانى كه در آن داشتن و بيشتر داشتن از هر چيزى مهمتر است گم شويم. و آن وقت، در ميان همين دويدن هاست كه ناگهان كرك نرم لاكى رنگى پاهايمان را نوازش مى كند. و آن وقت است كه اگر خوب گوش بدهيم شايد صداى رج زدن هاى آرام زنى در سال هاى دور در حياط آن خانه قديمى در خيابان دامپزشكى را بشنويم. آن زن روشن و قدرتمندى كه آرام آرام با دست هايش در جهانى سخت و مردانه راهى براى خود ساخت. زنى از شهر كاشان.

چهارشنبه ۲۲ مه

چهارشنبه ٢٢ ماه مه

با آنكه امروز كوهى از كار روى سرم ريخته بود، تمام روز ذهنم درگير پرونده ى فروشنده اى به اسم دانيل بود. اين جمله را طورى نوشتم كه ممكن است مردم فكر كنند كه اين طرف حتما وكيل است يا پست و مقام مهمى دارد. نخير، دقيقا از همين بى خاصيتى و بى قدرت بودن خودم در عذابم.

دانيل در يكى از فروشگاههاى شركت در شهر كوچكى در ايالت ميسورى كار مى كند. حقوق كمى مى گيرد. چند روز قبل در سيستم پرونده اى باز كرد تا پيگير مرخصى اش بشود. بابت عمل جراحى اش مرخصى گرفته بوده است. مرخصى در اين مملكت يكى و دو تا كه نيست، هزار نوع و مشتقات دارد. به هر حال بعضى انواع مرخصى اين گونه هستند كه يك هفته طول مى كشد تا شروع بشوند.

به هر جهت، به دانيل گفته اند بايد يك هفته مرخصى سالانه بگيرد تا آن مرخصى مخصوص شروع بشود. مدير شعبه هم به او گفته اين مرخصى سالانه را بعدا به تو برمى گردانيم. اما حالا معلوم شده قانون سازمان اين است كه نمى شود مرخصى را برگرداند.

آخرين يادداشتى كه از دانيل برايم رسيد يادداشت غمگينى بود به اين مضمون كه من همه ى كارهايى را كه بايد در طول اين پروسه انجام ميدادم انجام دادم. به نصايح مديرم هم عمل كردم. اما حالا نمى توانم بفهمم چرا اين مرخصى به من برگردانده نشده است. نمى فهمم چه كارى را اشتباه انجام داده ام.

مرخصى براى آدمى كه در شهر كوچك دورافتاده اى در ايالت ميسورى كار مى كند و تمام روز سر پا مى ايستد و حقوق كمى مى گيرد چيز مهمى است.  مرخصى چيزى است كه كارمند به تدريج و پس از ساعتها سر پا ايستادن و كار كردن لايق آن مى شود.

اين بود كه من باز چندين بار از طريق مسئول مربوطه پيگيرى كردم. پاسخى نيامد. لاجرم برايش توضيحات بيشترى دادم و متن قانون شركت را فرستادم و عذر خواستم كه كار بيشترى نمى توانم بكنم. ديگر پاسخى نداد. آدم چه مى تواند بگويد وقتى با اين ديوار سرسخت فرايند ها و پروسه ها و قوانين غير قابل تغيير سازمانى مواجه مى شود. شايد هم وقت ندارد. شايد رفته است بيشتر كار كند تا لايق مرخصى هاى بيشترى بشود.

سه شنبه ۲۳ آوریل ۲۰۱۹

سه شنبه ٢٣ آوريل

روزى كه قرار شد به اين خانه اسباب كشى كنم، يك روز سرد و برفى در ماه فوريه، را احتمالا هيچ وقت از خاطر نخواهم برد. به دلايل مختلفى در وضعيتى قرار گرفته بودم كه ناگهان معلوم شده بود دو روز بعد بايد از اتاق قبلى اسباب كشى كنم، و هيچ جاى ديگرى را پيدا نمى كردم. هراسان، در ميان آن برف و سرما به دنبال يك آگهى به خانه ى زن ميانسالى رفتم تا اتاقى كه آگهى كرده بود را ببينم. يك گربه داشت. زنى عجيب، با آشپزخانه اى كثيف. و يك گربه. بيرون آمدم و مستأصل از بين كوهى از برف خودم را به ايستگاه اتوبوس رساندم. (حالا كه برفها آب شده اند متوجه ميشوم كه چطور آن روزها اصلا شهر پيدا نبود، و همه چيز فرو رفته بود زير يك لايه يخ.) همان موقع بود كه تلفن زنگ زد و دوستى گفت كه همخانه اش از كار بيكار شده، اخراج شده، و مى خواهد از شهر برود، و حالا اتاقش خالى شده و من مى توانم به جايش اتاقش را كرايه كنم.

حالا كه به آن شب فكر مى كنم هيچ چيز به غير از احساس شادى به يادم نمياد. آمدن به اين برج بلند نوساز (كه حالا روى كاناپه ى راحتى آن لم داده ام) ملاقات با پسر سياه پوست قدبلند از كار بيكار شده، ديدن دوست و هم خانه ى آينده، كوه ظرفهاى نشسته ى توى سينك، نگاه سرسرى به آن اتاق كوچك، چك و چانه زدن بر سر قيمت، و فكر كردن به اينكه خانه به عنوان محل زندگى دو پسر جوان آنقدرها هم كثيف و بدبو نيست. خدا مى داند براى چندمين بار در چند ماه گذشته در آخرين لحظات جا و مكانى پيدا كرده بودم، و سرخوش بودم.

اسمش "اِنى" بود. قد بلند، سياه پوست، بى خيال. آن قدر  بى خيال كه موقع رفتن حتى كاندوم هاى توى سطل دستشويى را هم خالى نكرده بود. حالا كه فكر مى كنم مى بينم كه آن شب چندان به او فكر نكردم. فقط يادم هست كه وقتى به توافق رسيديم خنده اى كرد و گفت "خوشحالم كه لااقل بدبختى من باعث خوشبختى كس ديگرى مى شود."

روز بعد كه آمدم هيچ اثرى از اِنى باقى نمانده بود. در عرض يك صبح تا ظهر همه ى زندگى اش را جمع كرد و رفت و ما ديگر هرگز او را نديديم.

چند روز پيش از طريق دوستم فهميدم كه به نيجريه برگشته است.
- مگر كانادايى نبود؟ مگر اينجا به دنيا نيامده بود؟
- نه از نيجريه آمده بود.
- عجب! نتوانست كار ديگرى پيدا كند؟
- نه. مى گفت اينجا را دوست ندارد و مى خواهد برگردد.

امروز كه به راحتى روى اين كاناپه لم داده ام، به اين فكر مى كنم كه از دست دادن شغل، آن هم يك شبه، جز آنكه آدم را ناگهان در دريايى از مشكلات مالى غرق مى كند (آن هم در اين مملكتى كه آدم همه چيز دارد اما هميشه به همه جا مقروض است، به بانك، به نمايندگى اتومبيل، به دولت)، چقدر بايد پريشان كننده باشد. اينكه در تمام آن سازمان به آن بزرگى، من تنها آدمى بوده ام كه هيچ نيازى به او نبوده است، اينكه چرخ هاى آن ماشين غول آسا بى هيچ نيازى به من به حركت خود ادامه خواهند داد، چه فشار روانى عجيبى مى تواند به آدم بياورد.

امشب كه به راحتى روى اين كاناپه، كاناپه ى اِنى، لم داده ام، به اين فكر مى كنم كه پس آن شب برفى فقط براى من سرد و سوزان نبود. كاش هوا در نيجريه گرمتر باشد. حتما هست.

چهارشنبه ۲۷ مارس ۲۰۱۹

چهارشنبه ٢٧ مارس ٢٠١٩

حقيقت اين است كه روزى كه براى مصاحبه به شركت فعلى آمدم نه مسئول مصاحبه، نه شركت، و نه مدير، و نه هيچ چيز ديگرى آنقدر بر روى من اثر نگذاشت كه ساختمان مركزى آن، و به طور خاص قسمتى از ساختمان كه مى خواهم درباره اش بنويسم.

ساختمان ما سه طبقه دارد و درست در وسط آن فضاى بزرگى هست كه به آن آتريوم مى گوييم. اينجا درخت هاى بلند طبيعى اى در فضاى بسته ى ساختمان كاشته اند و دور تا دور را پيچك آويزان كرده اند. نور خورشيد از سقف بزرگ شيشه اى آتريوم به درون مى تابد و درخت ها و پيچك ها را گرم مى كند. وقتى آدم از ميان يخ و برف و سوز سرماى ماه ژانويه به ميان اين آتريوم سبز و آفتابى مى آيد دلش گرم و اميدوار مى شود.

تمام فضاى آتريوم پر از مبل هاى رنگى برند سازمان و ميز و صندلى است. طرف هاى ساعت ده صبح كه آدم به اينجا مى آيد تا يك ليوان چاى براى خودش بريزد با مناظر جالبى مواجه مى شود. با آدم هايى كه بر خلاف دپارتمان ما، كارشان استخدام و تنبيه و گوشمالى كارمندها و صندوق دارهاى جزء نيست.

آتريوم در اين ساعت پر است از دخترها و پسرهاى قشنگى كه با لباس هايى مطابق با آخرين مد روز نشسته اند و روى ميزها را پر از كفش و پيراهن و روتختى و غيره كرده اند. هميشه كسى هم آن طرف ميز هست، با كت و شلوار يا دامن خيلى رسمى و چند چمدان بزرگ. فروشنده و خريدار رو به روى هم مى نشينند و خريدار، كه در استخدام شركت ماست، با نگاه مخصوصى دانه دانه كفش ها يا پيراهن ها را وارسى مى كند تا تعيين كند كه كيف چرم كرم رنگ امسال رالف لورن يا آرمانى به كار فلان فروشگاه در فلان شهر مى آيد يا خير.

گاهى از آتريوم بيرون مى آيم و به طبقه ى دوم مى روم. اينجا جايى است كه لباس ها و اثاث و غيره را براى نمونه مى گذارند. همان ميز و صندلى هاى جدا از هم طبقه ى ما اينجا هم هست. منتها كوهى از لباس و كفش و غيره روى هر ميز يا در اتاق ها و راهروهاى مجاور تلنبار شده است. اينجا مى شود مسئول خريدهاى ليوايز و آديداس و بربرى را ديد كه با عينك آخرين مدلشان به صفحه ى مانيتور خيره شده اند. به چه نگاه مى كنند؟ من هنوز نمى دانم و هنوز مانده تا بفهمم. كمى در راهروها قدم مى زنم و آن وقت موقع چاى دوم مى رسد. دوباره به پايين مى روم. به آتريوم سبز و گرم. به ميان دخترهايى كه بر روى آخرين مدل كفش كارل لاگرفيلد مذاكره مى كنند و در پايان روز به اتاقى كه در زير زمين خانه اى اجاره كرده اند مى روند و آخر ماه حسابشان به صفر مى رسد. به ميان اين رؤياى خوش آب و رنگ امريكايى.

گوشه‌ی گمشده- یک داستان ناتمام

در هر خانه‌ یا ساختمانی اتاق یا گوشه‌ی گمشده‌ای وجود دارد. این اتاق، یا گوشه، محلی است که هر چه را نمی‌خواهند در آن انبار می‌کنند. در خانه‌های قدیمی یا در ساختمان‌های بزرگ، این گوشه معمولا یک اتاقک انباری است. و در آپارتمان‌های کوچک، محل آن زیر تخت، یا که بالای بلندترین کمد خانه است. حتی در مواقعی که کارگرها برای تمیزکاری نوروزی می‌آیند، این گوشه یا اتاق کوچک، تنها محلی است که تمیز نمی‌شود. هر یک از اشیای اتاق‌های دیگر که زائد باشد را در آن انبار می‌کنند و غروب در بزرگترین اتاق خانه می‌ایستند و آهی از سر رضایت سر می‌دهند و می‌گویند: «به! عجب خانه‌ی تمیزی شده!» و این گونه، اتاقک را برای یک سال دیگر، و تا یک تمیزکاری دیگر، به دست فراموشی می‌سپارند. بدین صورت است که این گوشه‌ها، که در همه‌ی خانه‌ها از آن‌ها یافت می‌شود، در عین آنکه بخشی از خانه هستند، بخشی از خانه نیستند. اين گوشه ها هرگز دیده نمی‌شوند، اما مرتب شدن کلیت خانه به نحوی به آن‌ها بستگی دارد.

آنچه درباره‌ی این مکان‌های فراموش‌شده حائز اهمیت است نسبتی است که با شناخت کلی خانه، و با توافق جمعی دارند. این مکان‌ها، نه لزوما دورافتاده‌ترین گوشه‌ها، بلکه آن گوشه‌هایی هستند که بر اثر توافق جمعی اهل خانه، «دورافتاده» محسوب شده‌اند. چنان که اگر غریبه‌ای به خانه بیاید ممکن است ناگهان در جستجوی مستراح خانه، در یکی از این اتاقکها را باز کند. و بعد اهل خانه به او گوشزد کنند که «نه! آن یکی نه. این یکی است.» و در اعماق ضمیرشان این که کسی به سراغ آن در رفته است به نظرشان عجیب برسد.

دقیقا به همین گونه بود که نگهبان برج اداری شماره ۷۶۶، که دومین روز کاری خود در شرکت را سپری می‌کرد، ناگهان، و در حینی که در جستجوی دستمال کاغذی برای سالن کنفرانس بود، خود را در «آن اتاق» یافت. و به همین گونه بود که چند ثانیه بعد، صدای فریاد مرد جوان، تا هفت اتاق آن طرف‌تر شنیده شد...

(داستان ناتمام، بهار ١٣٩٣)

جمعه ١٥ مارس ٢٠١٩- تورنتو

جمعه ١٥ مارس ٢٠١٩- تورنتو

ويرجينيا ولف كتاب مشهورى دارد به نام "اتاقى از آن خود" كه در آن استدلال مى كند كه زنان بدين دليل در تمام طول تاريخ آنقدر كم نوشته اند كه هرگز اتاقى از آن خود نداشته اند. نويسنده هاى زن كم بوده اند چون زنان هرگز گوشه اى كه تنها مال خودشان باشد نداشته اند.

از آخرين يادداشتى كه نوشته ام حدود سه ماه مى گذرد. نه يك خانه، اما سرانجام اتاقى از آن خودم در شهر جديد پيدا كرده ام و حالا ديگر مى توانم بنويسم. حتى اگر شده چند كلمه.

در شركت جديد كار من اين است كه به مشكلات كارمندها در زمينه منابع انسانى رسيدگى كنم. كارمندهاى شركت، از جاهاى مختلف بر روى سيستم پرونده باز مى كنند و ما بايد در ديتابيس تحقيق كنيم و با واحدهاى ديگر ارتباط برقرار كنيم تا مشكلشان را حل كنيم. چون شركت خيلى بزرگ است ممكن است چندين ايميل با كسى در آن طرف كانادا يا امريكا يا اروپا رد و بدل كرده باشيم و بارها با اون تلفنى حرف زده باشيم اما هرگز او را در كنار خود نديده باشيم. لازم به گفتن نيست كه اين تا چه اندازه قوه تخيل من را به كار مى اندازد و برايم هيجان انگيز است.

امروز زنى به نام ليزا پرونده اى باز كرده بود. مستاصل و پريشان، از شهرى در غربى ترين و دورترين نقطه ى امريكا. نوشته بود كه تازه دو روز قبل برايش ايميل آمده كه براى مزايا اسم نويسى كند و او هم فورا تلفن را برداشته و زنگ زده، اما بهش گفته اند مهلت ثبت نام تمام شده. در ديتابيس جستجو كردم و خواندم. ديدم در آن زيرمجموعه و شهر خاص ٣١ روز بعد از استخدام فرصت ثبت نام دارند. در سيستم گشتم و ديدم كه بله، تاريخ استخدامش فوريه است و ديگر كار از كار گذشته. فورا با چند نفر در دپارتمان مزاياى امريكا و بعد كانادا صحبت كردم. بى هيچ نتيجه اى. و كار به دوشنبه موكول شد. بعد فكر كردم به ليزا زنگ بزنم. تلفن را برداشت. مستأصل و پريشان، از غربى ترين نقطه ى امريكا. صداى ظريف و خجالتى آدمى كه هيچ از دنيا طلبكار نيست. حقوق دريافتى ماهانه اش را از قبل در سيستم نگاه كرده بودم. هميشه عنوان و حقوق را نگاه مى كنم تا ببينم با چه كسى طرف خواهم بود. هر چقدر پولى كه مى گيرند كمتر باشد برخوردشان بهتر است. تمام داستان را برايم گفت. گفت به خدا من چه مى دانستم. من اصلا به خاطر همين مزايا كار نيمه وقتم را تمام وقت كردم.

قول دادم هر كارى از دستم بربيايد برايش انجام بدهم. بايد ديد دوشنبه چه پيش مى آيد. 

يكشنبه ١٦ دى ١٣٩٧، تهران

يكشنبه ١٦ دى ١٣٩٧، تهران

صبح. ديدار از همكارى قديمى كه پدرش را به تازگى از دست داده است. زن پرانرژى آن روزها با صورتى كه هميشه برق مى زد. با آن صداى رسا و حركات سريع. كه انگار هيچ چيز هيچ وقت نمى توانست او را از پا در بياورد. و زن امروز. با لباس سياه، بى هيچ آرايشى، يا كه رنگى بر چهره. اما نمى دانم چرا انگار از هميشه نزديكتر. با چشم هاى قشنگى كه هر چند لحظه يك بار اشك در آن ها جمع مى شد. چشم هايى پر از عشق و دلتنگى براى كسى كه ديگر نيست. پدر. اين عشق و حمايتى كه هيچ جايگزينى ندارد.


وقتى مى خواهند بگويند كسى را چقدر دوست دارند مى گويند "نفسم به نفسش بند است." اين را درباره ى پدران مى گويند. و مادران، و فرزندها. اما متاسفانه يا خوشبختانه نفس ما در اين دنيا به نفس هيچ كسى بند نيست. آدم ها مى روند، و مائيم كه بايد بمانيم و ادامه بدهيم. با عشق و دلتنگى اى كه ما را پُر مى كند. هيچ چيز قوى تر از زندگى نيست.

چهارشنبه ١٢ دى ٩٧، تهران

چهارشنبه ١٢ دى ٩٧، تهران

مينا جان سلام
همان طور كه در تختم لا به لاى ملافه هاى تميز صورتى و بنفش خوابيده ام به صداهاى بيرون گوش مى دهم. صداى بسته شدن در تاكسى، رد شدن موتورها، صداى قِر قِر اتوبوسها از سر خيابان، صداى محكم كوبيده شدن چكش به آهن از چند خانه آنطرفتر. از اين صداهايى كه ما در غربت نداريم. مى بينى، اينطور نيست كه صبح ژانويه بيدار بشوى ببينى تمام دنياى بيرون يخ بسته. اصلا صبح ژانويه نيست. صبح دى ماه است.

ديشب هواپيما ساعت ٩ نشست. از نيم ساعت قبل از آنكه هواپيما بنشيند جنب و جوش شروع مى شود. همه به تكاپو در مى آيند تا مانتوها و روسرى ها را سرشان كنند. همينطور تا از مهماندارها خداحافظى كنم و نگاهم به مسئولهاى ايرانى بيفتد كه به تازه واردين خوش آمد مى گفتند يكسره لبخند بر لبم بود. لبخند بزرگى كه نمى دانستم بايد آن را چه كار كنم. هميشه همينطور است.

ستى را كه بغل كردم ديدم ديگر انگار هيچ چيز در اين دنيا نمى خواهم. تو مى دانى كه منظورم چيست. اينطور نيست كه براى بقيه دلم تنگ نشده باشد. اما دور بودن از او برايم از هر چيزى سختتر است.

يك نفر پايين در كوچه دارد يك آهنگ محلى را با سوت مى زند. مينا جان، كاش تو هم مى توانستى بيايى. كاش همه مى توانستند بيايند. برايم بنويس كه حلقه هاى نامزدى تان بالاخره رسيد يا نه. و بنويس كه كيكى كه ويليام آن شب برايت پخت چطور از آب درآمد.

مى بوسمت،

شهرزاد

تهران- ١٢ دى ٩٧

سه شنبه اول ژانويه ٢٠١٩، بالاى ابرهاى اروپا

سه شنبه اول ژانويه ٢٠١٩، بالاى ابرهاى اروپا

چند روز پيش فرمى را پر مى كردم كه در آن بايد آدرس تمام خانه ها/شهرها/كشورهايى كه در ٩ سال گذشته در آن ها زندگى كرده بودم را مى نوشتم. فرم الكترونيك بود. و هر خط را كه پر مى كردم سيستم به من مى گفت كه آيا بايد خط بعد را هم پر كنم يا نه. انگار خود سيستم از تعداد خطهايى كه من نوشتم تعجب كرد و بعد از مدتى بيخيال شد.

اينكه حتى در آن سالهايى كه با خواهرم كانادا بوديم، تقريبا هر سال در يك خانه زندگى كرديم، و حتى يك سال شد كه در آن ما هر چهار ماه را در يك خانه بوديم به كنار. داشتم به خود سال ٢٠١٨ فكر مى كردم. اين سال براى خانواده ى ما سال خوشى بود و براى خود من پايان خوشى هم داشت. اما وقتى به مجموعه ى آن فكر مى كنم ٢٠١٨ به گونه ى غريبى براى من در كلمه ى "چمدان" خلاصه مى شود. چون به قول انگليسى زبانها حدود نيمى از اين سال را "از داخل چمدانم زندگى كردم." همين موضوع باعث شد در موقعيتهاى عجيبى قرار بگيرم و با آدمهاى جديدى آشنا بشوم. سال ٢٠١٨ همچنين سالى بود كه در آن كسى در جايى با كار عجيب و بزرگش جهت زندگى ام را تغيير داد.

از بالاى دابلين رد مى شويم. چراغ هاى قشنگ ايرلند در آسمان صبح زود. يك خانم مسن ايرانى با موهاى فرفرى روشن جلوى من پيشانى اش را به شيشه ى هواپيما مى چسباند و به دوردست نگاه مى كند.

به اين فكر مى كنم كه با همه ى آن آوارگى، چقدر جا هست كه هنوز نرفته ام. چقدر چيز هست كه هنوز نديده ام. كى فكرش را مى كرد كه ٣٠ سالم بشود و هنوز پاريس را نديده باشم، اروپاى زيبا را نديده باشم. آدم تا وقتى بچه است براى خودش چه آرزوها دارد. بعد همه اش مى شود باد هوا. به اين فكر مى كنم كه نبايد بگذارم وقتم در ميان اين يخ ها و مراكز خريد كانادا تلف بشود.

خلبان كانادايى به سه زبان انگليسى، فرانسه و آلمانى سال نو را تبريك مى گويد. سال ٢٠١٩ اينگونه بر فراز ابرهاى اروپا آغاز مى شود.

یکشنبه ۲۳ دسامبر ۲۰۱۸- مونترآل

یکشنبه ٢٣ دسامبر ٢٠١٨
مونترآل، كانادا

ياسمينا ماشين را درست جلوى مترو پارك مى كند. تا مى آيد به دختر چينى كه عقب نشسته است توضيح بدهد كه چطور خودش را به ايستگاه دانشگاه مك گيل در وسط شهر برساند مى پرم وسط حرفش. "من هم دارم از همان سمت ميروم. خودم راه را بهش نشان مى دهم!" از ماشين پياده مى شويم. موجى از سرما مى زند توى صورتمان. از پله برقى هاى كثيف مترو پايين مى رويم. با افتخار به دختر چينى كمك مى كنم تابلوهاى فرانسه را بخواند و از او مى پرسم چند روز مونترآل مى ماند تا بگويم بهترين كارت بليطى كه مى تواند بخرد چيست. جلوى نقشه ى مترو مى ايستيم. با غرور كل خط مترو و جهتها را برايش توضيح مى دهم و بهش مى گويم كجا بايد قطارش را عوض كند. ازش مى پرسم چرا مونترآل آمده و مى فهمم در تورنتو دانشجو است و آمده اينجا تعطيلات كريسمس اش را بگذراند. بيست سالش است. تازه آمده. كانادا را دوست ندارد و هميشه سردش است. تا مى گويم ايرانى هستم سرش را بالا مى آورد و چشم هايش از تعجب گرد مى شود: " من فكر كردم شما مال كانادا هستيد! چقدر عجيب!" من مى خندم، با صداى بلند. خداحافظى مى كنيم.

خانه شايد فقط آن جايى نيست كه همواره پذيراى ماست. بلكه در عين حال آن جايى است كه همواره ما را پس مى زند، آزار مى دهد، و ما باز به سوى او باز مى گرديم. از مترو بيرون مى آيم. دستكشهايم را بيرون مى آورم. زمين يخ زده است. ساعت ٤ بعد از ظهر است. هنوز مى شود به تهران زنگ زد.

پنجشنبه ۲۰ دسامبر- تورنتو

پنجشنبه ٢٠ دسامبر ٢٠١٨
تورنتو، كانادا

زن چهل و چند ساله اى در ايستگاه تراموا از من مى پرسد كه از كجا آمده ام، چرا آمده ام، و چند روز قرار است بمانم. مى فهمم كه ايتاليايى است، هشت ماهه حامله است، و خوشحال است كه با پدرش فقط يك ساعت فاصله دارد چون برايش مهم است كه بچه اش ايتاليايى ياد بگيرد. شكمش زير كاپشن بزرگش پنهان شده است. تورنتو، خيابان كويينز غربى.٣ درجه بالاى صفر.

 مونترآل با اسم اتوبانها و خيابانهايش از همان لحظه ى ورود به شهر به ياد شما مى آورد كه به شهر فليكس لوكلرك، لوسين لليه، و سياست مدارها و شخصيتهاى فرهنگى ديگرى كه در تاريخ اقليت فرانسه زبان كانادا نقش اساسى داشته اند وارد شده ايد. تورنتو اما اينطور نيست. در آن خبرى از "فرزند كمتر زندگى بهتر" ، "خواهرم حجابت را رعايت كن" و نظاير آن هم نيست. با تهران كه ايدئولوژى و تعاليم اخلاقى را در جاى جاى خيابانهاى آن حك كرده اند فرسنگها فاصله دارد. در تورنتو اتوبان هاى ورودى شهر همه شماره گذارى شده اند. همان طور كه در اتوبان هاى شهر رانندگى مى كنيد و از خيابان هاى پر ترافيك مركز آن مى گذريد، تورنتو به شما يادآورى مى كند كه مركز برندها و شركتهاى بزرگ است. برج هاى ديلويت، ك. پ. ام. جى.، مرسدس بنز، راجرز، هيوندا و كرايسلر با تابلوهاى بزرگى كه از چندين خيابان آن طرفتر پيدا هستند به شما خوش آمد مى گويند. امروز ديدم اين اسم ها حتى روى چمن هاى كنار اتوبانى، بزرگ، نوشته شده بودند. تا مبادا فراموش كنيم كه اگر چه ماييم كه به پاى صندوقهاى راى مى رويم، اما سرنوشت ما را صاحبان همين شركتهاى بزرگ اند كه تعيين مى كنند.

تورنتو شلوغ است، اما نه براى كسى كه در تهران زندگى كرده است. تورنتو سرد است، اما نه براى كسى كه در مونترآل زندگى كرده است. اينجا هميشه انگار زيادى لباس پوشيده ام. اين شهر بزرگ با جمعيت عظيم اش كه به فارسى، عربى، هندى، چينى، و دهها زبان ديگر حرف مى زنند، على رغم آن همه تيراندازى كه در آن شده، هميشه به من احساس آرامش مى دهد. انگار مى شود لا به لاى اين آدم ها پنهان شد و ديگر يك "خارجى"، يك غريبه، نبود.

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...