Friday, June 12, 2020

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز 

تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نفر که ایستاده‌اند و نگاه می‌کنند. صداى گريه مردى در پس زمينه.

توضیحات پیمانکار، شرکت نظم آفرینان ایمان: حقوق و مزایای اسفند و عیدی و سنوات به طور کامل به مرحوم پرداخت شده است. در تاریخ ۲۹ اسفند، قرارداد مرحوم "به دلیل مشکلات شخصی" تمدید نگردید. وی یک ماه و نیم مراجعه به کار نداشت و سپس در اردیبهشت ماه مجددا مشغول به کار شد. "طبق روال"، حقوق هر ماه در پانزدهمين روز ماه بعد پرداخت مى شود. بنابراین شرکت "فقط ۶ روز" در پرداخت حقوق اردیبهشت تاخیر کرده بود. دلیل خودکشی، دیرکرد حقوق نبوده است. 

توضیحات سایر کارگران: در ابتدای سال شرکت از کارگران خواست پس از سالها كار در شركت، قراردادی ۶ ماهه را امضا کنند كه يك صفحه ى خالى داشت. بعضی از کارگران معترض، قرارداد را امضا نکرده و به اداره کار مراجعه کردند. مرحوم همچنین از شركت درخواست ۵۰۰ هزار تومان مساعده کرده بود اما درخواست او رد شده بود. 

اداره کار شهرستان هویزه: کارگران حقوق اردیبهشت ماه را نگرفته‌اند و قراردادهای آن‌ها نیازمند بازبینی است تا با اصول و قواعد کار تطابق داشته باشد. 

جرايد: کارگری خود را کنار چاه نفت هویزه کشت. 

٢٢ خرداد ١٣٩٩

پى نوشت: تصویر، دردناک‌تر از آن است که بشود آن را در معرض دید چشم‌های حساس ما گذاشت.

Sunday, May 31, 2020

زباله‌دانی تورنتو: یادداشتی درباره‌ی یک دوست


بهترین همکلاس دوران فوق لیسانس و یکی از بهترین دوست هایم از این هفته کار جدیدی را شروع می‌کند. نورمن قرار است برای شهرداری کار کند و garbage collector  بشود. در فارسی عامیانه به این کار آشغالی می‌گویند و جدیدا اسمش را پاکبان گذاشته‌اند. برای نورمن خوشحالم چون با هدف مشخصی دارد به سراغ این کار می‌رود٬ و آن همه حرف‌ها و شوخی‌ها و تکه کنایه‌های فامیل و رفقا و دوست دخترش برایش بی‌اهمیت است. رشته‌ای که ما (من و نورمن) خواندیم رشته‌ای بود به ما منابع انسانی و حقوق کار. بعد از خواندن این رشته می‌شود به شرکت‌ها رفت و کار منابع انسانی را شروع کرد. همچنین می‌شود به سندیکاها رفت و در طرف کارگرها و کارمندها کار کرد٬ که پیدا کردن چنین کاری سخت‌تر است. کار در دپارتمان منابع انسانی شرکت‌ها (یعنی روش اول) غالبا به این معناست که شما از سیاست‌های مدیریت شرکتی غول آسا پیروی می‌کنید. شما کسی هستید که موقعی که شرکت می‌خواد صرفه جویی کند و فرمول کمیسیون کارمندان فروش را تغییر دهد٬ این فرمول را برای کارمندان توضیح می‌دهید و سپس اضافه می‌کنید که: این قانون شرکت است. مهم است که این جمله همراه با هیچ احساس یا نظر یا همدردی‌ای نباشد. طوری که کارمند مورد نظر بفهمد که انتخابی در کار نیست. کمیسیون ها قرار است کمتر بشوند و کسی از او نظری نخواسته است. شما کسی هستید که وقتی کارمندی بابت کم شدن حقوقش اعتراض می‌کند کاغذی جلوی او می‌گذارید که بخشی از قرارداد ۵۰ صفحه‌ای اش موقع استخدام بوده و توضیح می‌دهید که او از قبل در قراردادش این مساله را پذیرفته و اینجا٬ پایین همین کاغذ آن را با امضایش تایید کرده است. در مراحل بالاتر٬ شما همچنین کسی هستید که وقتی سر و صدا از کارگرهای یکی از شعبه‌ها بلند می‌شود و از خبرها اینطور برمی‌آید که رهبر سندیکایی آمده و می‌خواهد کارگرها را عضو سندیکا کند می‌روید و با کارگرها صحبت می‌کنید تا از خر شیطان پایین بیایند تا دوباره هم چیز ''آرام'' شود.

کار کردن در دپارتمان منابع انسانی یعنی همه‌ی این‌ها. و خب نورمن انتخاب کرد که هیچ کدام از این‌ها نباشد. و از فردا می‌رود که زباله‌های خشک و بازیافتی دو میلیون تورنتویی را با یک ماشین سنگین جا به جا کند. نورمن٬ که لیسانس تاریخ از دانشگاه تورنتو٬ فوق لیسانس ادبیات از دانشگاه نیویورک٬ و فوق لیسانس منابع انسانی و حقوق کار از دانشگاه کوئینز دارد. نورمن٬ که تنها هیچ کس به اندازه‌ی او در دانشگاه درباره‌ی رشته‌مان کتاب نمی‌خواند. نورمن٬ که دارد کتابی درباره جنبش کارگری در کانادا می‌نویسد و یک رمان ناتمام هم نوشته است. 

نورمن بارها و بارها برای کارهای مختلف در سندیکاها تقاضانامه پر کرد و رزومه فرستاد. اما بی‌فایده بود. چطور ممکن است در دنیای پررقابت امروز٬ یک راننده‌ی ماشین‌های سنگین را به عنوان مذاکره کننده در سندیکا استخدام کنند؟ خیلی از بچه‌ها به او می‌گفتند که پیدا کردن کار در سندیکا سخت است و باید به کار در شرکتها رضایت دهد. اما حقیقت این است که هر بار به من می گفت که حاضر نیست ''بر علیه'' کارگران کار کند با نگاهی سرشار از ستایش به او خیره می‌شدم. تا سرانجام چند ماه قبل آمد و به من گفت که فکری به ذهنش رسیده است. می‌خواهد برود برای شهرداری کار کند (کارگرهای شهرداری تورنتو عضو یکی از بزرگترین سندیکاهای کشور هستند.) و بعد کم کم با رهبران سندیکا ارتباط بگیرد و مراحل پیشرفت را طی کند.

قصدم نوشتن متنی نیست که پیام اخلاقی آن این باشد که اهداف بزرگ خود را به اهداف کوچکتر تقسیم کنید و هر شب آن‌ها را در دفتر یادداشتتان بنویسید. بخشی از قلبم فشرده می‌شود هر بار به این فکر می‌کنم که دوست بااستعداد و پرمعلوماتم روزهایش را در جاده‌ها و اتوبان‌ها٬ و از حالا به بعد در یک مرکز زباله می‌گذراند. به همکلاسی‌های دیگری فکر می‌کنم که هر کدام به شکلی کار پیدا کردند٬ بعضی‌ها حتی در سندیکاها. و بعد به ماجراهای جورج فلوید و اعتراضات آمریکا فکر می‌کنم. تبعیض بر علیه سیاه پوست‌ها قطعا وجود دارد. اما حقیقت این است که این شاید یکی از واضح ترین و مشخص ترین انواع تبعیض است. که اسمی و نامی دارد و می‌شود بر روی آن انگشت گذاشت. شکل‌های دیگری از تبعیض وجود دارد که ما هنوز حتی نمی‌توانیم درباره‌شان صحبت کنیم. این که شما باید آدم اجتماعی و خوش‌خنده‌ای باشید٬ و سوالات مصاحبه را خیلی با سیاست جواب دهید و حرف‌های خطرناک نزنید تا استخدام شوید. آدم‌ها باید از نرم اجتماعی خاصی پیروی کنند و اگر خیلی عجیب و غریب باشند ممکن است برای همیشه در سایه بمانند. اگر قبلا مذاکره کننده نبوده باشید و کسی را نداشته باشید که سابقه‌ای برایتان جور کند یا شما را به جایی معرفی کند٬ فرقی نمی‌کند چقدر کتاب درباره ی حقوق کار٬ تاریخ جنبش کارگری٬ و اقتصاد خوانده باشید. کسی در این دنیا شما را به بازی نمی‌گیرد. حتی اگر سفید پوست باشید و موهایتان مثل نورمن بور (و حالا دیگر بور مایل به خاکستری) باشد. اما مهم این است که نورمن٬‌ خوشبختانه٬ به این چیزها فکر نمی‌کند و راه خودش را می‌رود. 

با بهترین آرزوها برای همکلاسی‌ بااراده‌ام در اولین روز کار جدیدش. 

نامه به مادربزرگ



ماما، 
شما در سمت راست عکس، با یک پیراهن گلدار تابستانه ایستاده‌اید . یکی از خاله‌ها را در آغوش گرفته‌اید. و دور و برتان بچه‌ها، قد و نیم قد، ایستا‌ده‌اند و لبخند می‌زنند. لبخند‌هایی که دوربین، در آن آفتاب داغ تابستان در دهه‌ی سی، در میان نخل‌های آبادان ثبتشان کرده‌است. پاپا هم در عکس هست. با همان حضور خاص همیشگی‌اش، که انگار بود اما نبود و از این آب و خاک و آدم‌ها فاصله داشت. پاپا دکمه‌های کت‌شان را اشتباه بسته‌اند. تمام صبح، حتما، به یافتن چهاردهمین راه حل برای یک مسا‌له ی ریاضی و يا قافیه ی آخرین شعرشان فکر می‌کرده‌اند، و در آن میان، یک دکمه‌ی کت ناقابل در یک عکس خانوادگی دیگر چه اهمیتی می‌توانسته داشته باشد؟ 

"ماما"، این نامه را برای شما می‌نویسم. ماما، این چهار حرف ساده که برای ما بچه‌ها در تمام دنیا فقط مال شما بود. (بزرگتر که شدیم از مامان و خاله‌ها پرسیدیم که چرا مادرشان را ماما  و پدرشان را پاپا صدا می‌کرده اند و آن‌ها گفتند که چون پاپا فرانسه می‌دانست، و در فرانسه به مامان، "ماما"، و به بابا، "پاپا" می‌گویند.) شما همیشه برای همه ی ما، "ماما" بودید. آن زن سال‌های دور که هیچ کدام از ما بچه‌ها هیچ وقت ندیدیم اما همیشه درباره اش شنیدیم. که در ١٥ سالگی به ناچار خانه و زندگی‌ و ثروت پدری‌اش را رها کرده بود و با مادر و خواهرهایش از شوروی سابق به ایران آمده بود. داستان آمدن مادر و دخترها به ایران و فرستاده شدن پدر به زندان‌های سیبری برای ما بچه‌ها عجیب و مرموز بود. و بعد شما را را شوهر دادند. در هفده یا شاید هجده سالگی. 

ماما، اينجا شکوفه‌ها در برف ماه مه یخ زده و پژمرده شده‌اند. عصرها بعد از كارم مى روم قدم بزنم. من در حومه ى شهر زندگى مى كنم. در پیاده‌روهاى اينجا به ندرت آدم پيدا ميشود. چند ماشین، گاه به گاه، از خیابان رد می‌شود و دیگر هیچ. شهر دوباره سرد شده‌ است و مردم در خانه‌های قشنگ گرمشان، پشت چمن‌های مرتب و شمشادهای سبزشان گم شده‌اند. امروز همان طور که راه می‌رفتم به یادم آمد که در آن‌ سال‌ها خانه‌ها در آبادان هم همینطور بوده‌اند. با شمشادهای بلند و گل‌کاری‌های قشنگ در باغچه‌های جلوی خانه. اما می‌دانم که شما در چنین خانه‌ای نبوده‌اید. من خانه‌ی شما را دیده‌ام. سال‌ها بعد از آنکه شما از آنجا رفتید. همان خانه‌ی سر نبش شهرداری را، با حیاط خیلی کوچک و نرده‌ها و پنجره‌ی بزرگی که رو به خیابان باز می‌شد. شما سهمی از شمشادها نداشته‌اید. 

ماما، امروز كه بين شمشادها قدم مى زدم و دست هايم را در جيب كاپشنم فرو كرده بودم تا يخ نزنند به ياد شما افتادم. و بعد به ياد آن همه عكس و متن و شعر روز مادر كه اين روزها خواندم. مردم نمى دانند از چه حرف مى زنند وقتى از مادرها مى گويند. اما چه كسى مى تواند به اندازه ى شما سزاوار اين نام باشد؟ شما كه در اين عكس تنها دو سال از من بزرگتريد. و با بازوهای قوی‌تان بچه‌ای را بغل کرده‌اید و شش هفت بچه ى قد و نیم قد دیگر هم در اطرافتان اند. مستقيم به دوربين نگاه مى كنيد و شاید حامله هم هستید. ماما، سى ساله هاى امروز از پس خودشان يك نفر هم برنمى آيند.

شما در عکس کنار نخل‌ها ایستاده‌اید. دختر بزرگتان پشتتان است و بقیه‌ی بچه‌ها همه نزدیک به شما ایستاده‌اند. و پاپا به اندازه‌ی ۷ بچه و یک کت با دکمه‌های كج با شما فاصله دارند. ماما، شما در عکس چقدر تنهایید. و چقدر قوى، و چقدر بزرگ. ماما، كاش شما را ديده بودم.

Thursday, March 26, 2020

در خانه مى مانيم: يادداشت ٢٣ مارس

نمى دانم از كجا شروع شد، شايد از وقتى بزرگ شديم و براى خودمان لپ تاپ خريديم، شايد از وقتى از سر سفره ى پدرى جدا شديم و راه اين جاده هاى لرزان هوايى را در پيش گرفتيم. شايد از فرندز گذاشتن سر يك ناهار خوشمزه شروع شد. اما كم كم ديدم كه همه چيز را موقع غذا خوردن مى بينم. تمام اخبار جنگ، تظاهرات، و غمگين ترين فيلم ها در حينى كه روى نان تست كره مى مالم. تا امروز كه دوستى به من گفت فيلم جديدى ببينم. "فى فى از خوشحالى زوزه مى كشد". مستند دلپذيرى است از واپسين روزهاى زندگى نابغه اى عجيب در هتلى در ايتاليا. دقايق آخر فيلم بود و همينطور كه قاشق قاشق سوپ مرغ رقيقى را مى خوردم ديدم مرد دارد خون بالا مى آورد. در تصوير فقط پرده ها و آفتاب ديده مى شدند، اما مى شنيدم كه مرد دارد خون بالا مى آورد. ديدم كه نمى توانم ادامه بدهم. كسى داشت همان جا جلوى من مى مرد، و من داشتم سوپم را مى خوردم. حتى نمى توانستم مردن او را قطع كنم تا سوپم تمام شود. لحظه ى غريبى بود. لحظه اى به غايت حقيقى. لحظه اى كه عمق نزديكى مرگ با زندگى را بى پرده جلويم مى گذاشت.  

اين روزها مرگ جلوى چشم هايمان است. اخبار دنبالمان مى كند، در خلوتترين ساعات روز، در آسايش رختخواب. نمى گذارد پاهايمان را روى هم بيندازيم، سريالمان را ببينيم، سوپمان را بخوريم. حتى اگر تمام شبكه هاى خبرى را قطع كنيم خاله يا عمو يا همسايه اى پيدا مى شود كه خبرها را به ما برساند. " همين امروز ٨٠٠ نفر در ايتاليا مردند." و من صبح براى قدم زدن رفتم، و عصر چند صفحه كتاب خواندم. و پشت پنجره گنجشكها مى خوانند.

و گاه درد نزديكتر از آن است كه بشود از آن گريخت. يك همسايه، يك آشناى روزهاى كودكى. و شايد نزديكتر...

اين روزهاى دستكش يك بار مصرف، آب ژاول، و ماسك. اين روزها كه بايد در خانه سپرى شوند. جلوى گوينده هاى اخبار تلويزيون. و اين همزيستى غريب زندگى و مرگ. در خانه مى مانيم تا زنده بمانيم. نوروز ١٣٩٩.

Sunday, March 15, 2020

٢٩ فوريه ٢٠٢٠


مى نويسم در اين روز ٢٩ فوريه. اين روزى كه هر ٤ سال يك بار اتفاق مى افتد. تقويم را نگاه مى كنم. تقويمى كه امسال فوريه در آن ٢٩ روزه است. اين تقويمى كه حالا ديگر معنايى ندارد. روزهايى كه به هفته هايى تقسيم مى شوند، هفته هايى كه به ماههايى تقسيم مى شوند، و ماه هايى كه بى خاصيت يا ويژگى به خصوصى يكى پس از ديگرى در تقويم از پى يكديگر روانند. فكر مى كنم كه چطور در تمام اين سال ها به يك بليت هواپيما دلخوش بوده ام. بليتى كه تعيين كرده است كه ٤ ماه، ٣ ماه، ٤٥ روز، ٥ روز، ٣ روز و ٢٦ دقيقه مانده تا از پنجره هايى كوچك، سوسوى آن چراغ هاى زرد رنگ را در زمينه ى سياه شب از دور ببينم. فرودگاه. تهران. خانه.

٢٩ فوريه است. بعد از آن مارس و بعد آوريل و ژوئن از راه مى رسند. نقطه اى، جايى در تقويم نيست كه ژوئيه در آن به تير و مرداد برسد. و اپليكيشن خريد بليت هواپيما، اپليكيشنى كه وقت هاى بيكارى به سراغش مى رفتم، حالا يك گوشه ى صفحه ى موبايلم بيكار مانده است. به اين فكر مى كنم كه اين خوشحالى كوچك، اين خريدن يك بليت به سوى خانه، چگونه بارها و بارها در ماه هاى اخير در معرض تهديد قرار گرفته است. با شليك يك اسلحه، با آتش يك موشك در سياهى شبى ملتهب، با پوزخند ويروسى پليد. فكر مى كنم، به جان هايى كه تهديد مى شوند، به مرزهايى كه بسته مى شوند، به سرزمينى كه دورتر و دورتر مى شود. و به ما، كه اينجا جا مانده ايم. مى نويسم، در اين روز ٢٩ فوريه. بيرون برف مى آيد. و باد دانه هاى برف را با قدرت به شيشه ى پنجره مى كوبد.

Wednesday, February 12, 2020

چشم هايى كه پر از زندگى اند


آخرين ويرگول را هم جا به جا مى كند، و مى گويد: 
-خوب ديگر. همينطورى مى گذاريم باشد. همين را توى جلسه ارائه بدهيد.

هفته هاست كه داريم جزوه اى براى شركتهاى مجموعه مى نويسيم. "چگونگى رعايت قوانين مربوط به اجازه كار پرسنل جديد." با خودم فكر مى كنم كه اگر يك روز، فقط يك روز ديگر، ادامه پيدا كرده بود استعفايم را مى نوشتم. به يادم نمى آيد هرگز آن همه وقت براى نوشتن چيزى صرف كرده باشم كه قرار نيست چاپش كنم، يا لااقل براى آن نمره اى بگيرم. متن را براى مديرهايى نوشته ايم كه دو برابر ما حقوق مى گيرند، اما موقع نوشتن، آن ها را بچه هايى ده ساله فرض كرده ايم. "چطور اين درخواست را كنسل كنم؟" "چطور آن گواهى را براى اداره كار بفرستم؟" همه ى سوال ها را پيش بينى كرده ايم و از قبل جواب داده ايم. با رسم شكل. خانم ريورا اما دوست دارد خودش همه چيز را درست كند. هر چند روز يك بار آمده و ويرگول ها و كلمه هايمان را از اول نوشته و همه چيز را جا به جا كرده و بعد رفته. 
به ليوان قهوه ى خانم ريورا نگاه مى كنم. لبه هايش پر از ماتيك قهوه اى تيره است. مى گويد: 
-حالا بايد اين را بدهيم به كسى از واحد منابع انسانى تا بخواند. اما بايد يك نفر باشد كه عضو اين كميته نيست و از اين فرايندها بى خبر است. چه كسى را داريم كه اهل ويرايش باشد؟

بى معطلى مى گويم: "ناديا." و همه به سمت من برمى گردند. ناديا كانادايى است اما اجدادش اهل مراكش بوده اند. ناديا قدبلند است و پوست تيره اى دارد. صورت خانم ريورا فورا توى هم مى رود. انگار ناگهان بوى خيلى بدى به مشامش خورده باشد:

- ناديا؟ ناديا ديگر چرا؟ 
- آخر ناديا در ويرايش خيلى خوب است. 

روزى كه ناديا آمد را خوب يادم هست. آمد و كيفش را گذاشت و بى معطلى آمد سمت ما. دانه به دانه با همه چاق سلامتى كرد. از همان روز اول از دوست پسرش، از خانه اى كه قرار است با او اجاره كند، از كلاس شنايى كه پنجشنبه عصرها مى رود برايمان گفت. با چشم هايى درخشان كه زندگى در آن ها موج مى زد. چند روز بعد آمد و به من گفت كه اين قراردادهاى فرانسه را چه كسى نوشته است؟ همه پر از ايرادهاى گرامرى هستند. گفتم همه مال زمان كارلا هستند. گفت بايد بنشينيم همه ى اين ها را ويرايش كنيم. و بعد برايم توضيح داد كه رقم حقوق را در قراردادهاى فرانسه چطور بنويسم. 

به خانم ريورا نگاه مى كنم كه ليوان قهوه اش را برمى دارد.
  -نخير ما اصلا وقتى براى ناديا نداريم كه اين كار را بكند. 
روى لب هاى خانم ريورا ديگر ماتيكى باقى نمانده است. خانم ريورا، كه براى ناديا وقت ندارد. 

همين ديروز بود كه داشتم در دفترم مى نوشتم كه صداى ناديا از بالاى سرم آمد: "اين ديگر چى است؟ به چه زبانى است؟" سرم را بالا كردم. با آن چشم هايى كه پر از زندگى بودند به من نگاه مى كرد. گفتم: "تكه هايى از روز. به زبان مادرى." و فكر كردم كه چقدر از كنجكاوى اش لذت مى برم. اينكه بدانى كسى در ميان اين ديوارها تو را مى بيند. كمى درباره ى كار حرف زديم و بعد از چند دقيقه ديدم كه چشم هايش پر از اشك شده اند. گفت كه خانم ريورا صدايش كرده توى اتاق و به او اخطار شفاهى داده است. گفته است كه او خيلى بازيگوش است. كه چطور نمى فهمد حالا كه پستش را حذف كرده اند و سطح اش را پايين آورده اند ديگر بايد حواسش به كارش باشد. كه اصلا او مشكل تمركز دارد. نادیا وقتى اينها را مى گفت صدايش مى لرزيد. گفتم مى خواهى برويم يك ليوان چاى بخوريم؟

چاى. اما خانم ريورا چاى دوست ندارد. خانم ريورا اهل قهوه است. و ماتيك قهوه اى غليظ. خانم ريورا ليوان خالى را روى ميز مى گذارد. سارا از آن طرف ميز مى گويد: "جيمز چه طور است؟" 
جيمز. جيمز از همان روز اول بود، با آن لباس هاى مرتب و موهاى روشن. از همان روز اول كه به ما گفتند ساعت ٩ به اداره بياييد. و ساعت ١٢ ناهار بخوريد. جيمز صبح ها ساعت ٩ به اداره مى آيد. و ناهار را ساعت ١٢ مى خورد.  
صورت خانم ريورا با شنيدن اسم جيمز باز مى شود: 
  "بله بله براى جيمز بفرستيد." 

سارا جزوه را ايميل مى كند. هنوز از اتاق بيرون نرفته ايم كه از جيمز پيامى مى رسد. جزوه را خوانده است و مى گويد خوب است.

Friday, January 17, 2020

بايد امروز...



بايد امروز با هزار لايه كت و شال گردن و جوراب با عجله از خانه بيرون مى زده، به اتوبوسى كه از پيچ خيابان در نظر محو ميشده نگاه مى كرده، و مى گفته "لعنتى! باز هم دير رسيدم." 

امروز، كه از آن روزهاست كه آدم بليتش را، موبايلش را، تا در اتوبوس گرم ننشسته از جيبش در نمى آورد. دستكش ها تسكين دهنده اند. 

آن وقت همان طور كه در ايستگاه ايستاده بوده به دختر موطلايى كنارش نگاه مى كرده، با جوراب شلوارى، كاپشن جلوباز، با هدفون توى گوشش. و همانطور كه در ايستگاه منتظر مى مانده فكر مى كرده كه آخر بعد از آن همه آيلتس خواندن، چطور هيچ وقت كسى به او ياد نداد چگونه سر حرف را با اين موطلايى هاى قشنگ باز كند؟ اين موطلايى هاى خوشبخت كه مثل ما نيمى از خودشان را آن طرف دنيا جا نگذاشته اند. 

بعد بايد باد آمده باشد. از آن بادهاى سرد كه نمى دانى چطور راه خودش را از ميان آن همه لايه شال گردن و كت و كلاه و جوراب به پوست و استخوان آدم پيدا مى كند. "لعنت بر من. چرا پذيرش دانشگاه آريزونا را قبول نكردم؟ تقصير محسن شد. هى پشت گوشم خواند كه كانادا اقامت ميدهد. امريكا بروى يك سفر ناقابل به ايران را هم از تو دريغ مى كنند." و به اينجا كه ميرسيده به ياد توت خشك ها مى افتاده كه مامان به زور در بار دستى اش جا داد، و به ياد پسته ها، كه بابا لحظه ى آخر برايش خريد: "ببر پسرم، لازمت مى شود."

و بعد آن باد. دوباره آن باد سرد. "درست ميشود. گواهينامه ميگيرم. كار پيدا مى كنم. ماشين مى خرم. مامان را مى آورم. درست مى شود." 

دماسنج نشان مى دهد كه امروز كينگستن منفى ١٧ درجه است. يك لايه يخ، حتما، روى ساختمان هاى دانشگاه نشسته. دانشگاه زيبا، با دانشجوهاى موطلايى و چشم بادامى خوشبخت كه تند تند با دفترها و لپ تاپ ها و ليوان هاى قهوه شان به سوى كلاسها و آزمايشگاه هايشان مى دوند. يك نفر بايد باشد كه نيست. بقاياى جسمش، شايد در خاك، شايد در كيسه اى، در راهروهاى اداره اى در تهران، مى چرخد.  

به ياد دانشجويى كه نمى شناختم، دانشجويى سال اولى در دانشگاه كوئينز، كه در پرواز ۷۵۲ به سفرى ابدى، به آسمان ها رفت. 


هواپيما، پدر ترودو، و سفارت خيابان سرافراز: حقوق فراموش شده



در پى سانحه هوايى هواپيماى اوكراين، بسيارى از شبكه هاى تلويزيونى و راديو در كانادا برنامه هاى مفصلى درباره ماجرا ساختند. اين برنامه ها كه در كمتر از چند ساعت بعد از حادثه ساخته شدند همه ى ايرانى هاى كانادا را انگشت به دهان كردند. گزارشگران كانادايى كه تك به تك سراغ رفقا و اعضاى خانواده ى مهاجرين (اگر مهاجر بخت برگشته اساسا در غربت فاميلى داشته) رفتند و با اون ها مصاحبه كردند. همه ى ما انگار در زير سايه ى پدر ترودوى مهربان براى اولين بار احساس كرديم آدم هستيم. 
يكى از نكاتى كه مرتب در برنامه هاى اين شبكه ها و صحبتهاى خبرنگاران كانادايى شنيده ميشد اين مساله بود كه آيا حالا كه روابط ديپلماتيك بين ايران و كانادا قطع است، كانادا امكان اون رو خواهد داشت كه در تحقيقات نقش موثرى ايفا كنه؟ در حالى كه ترودو به اين سوال چنين پاسخ داد كه بله، كانادا حتما نقش ايفا خواهد كرد، اين مساله، يعنى عدم وجود رابطه ديپلماتيك بين ايران و كانادا، باز هم بارها و بارها در گزارشات مختلف تكرار شد. 

جالبتر از همه اونكه هيچ يك از ايرانيانى كه در شبكه هاى مختلف، از شبكه سى بى سى گرفته تا راديوى مونترآل، با اون ها مصاحبه شد، انتقادى نسبت به اين موضوع نكردند. انگار براى همه ى ما طبيعى هست كه بيش از دويست هزار ايرانى در كانادا زندگى كنند و اين كشور رابطه ى سياسى ش رو به طور كامل با مملكت مبدا اونها قطع كنه. اين كه براى هر بار سفر بخوايم هزينه و دشوارى يك سفر مرزى اضافى رو به خودمون بديم، نتونيم امور اداريمون رو به راحتى انجام بديم، نتونيم ارز جا به جا كنيم، و حتى نتونيم با پرواز راحت و مناسبى به كشورمون سفر كنيم چرا كه در طى سالهاى اخير روز به روز خطوط پرواز به ايران كمتر شدند. 

گزارشات به خوبى نشون ميدند كه چطور بيشتر ايرانيان ساكن در كانادا جزء تحصيلكرده ترين افراد اين مملكت هستند. هواپيما پر از استاد دانشگاه، محقق، دانشجوى دكترا، دندانپزشك و مهندس بوده. بنابراين اساسا چگونه ممكن هست كشورى با اينهمه ساكنين ايرانى و دوتابعيتى رابطه ى ديپلماتيكش رو به طور كامل با ايران قطع كنه؟

و از طرفى چطور اين اقليت تحصيلكرده در كانادا در تمام اين سالها هرگز نتونستند اين حقوق بسيار معقول خودشون رو از دولت كانادا مطالبه كنند؟ حتى ايرانيان بسيار زيادى كه در اين گزارش ها صحبت مى كنند اين فرصت طلايى رو كاملا از دست ميدند. صحبت هاى اغلب اين ايرانيان بيشتر بر محور اين موضوع ميچرخه كه آمدن به كانادا براى مهاجران ايرانى كار بسيار دشوارى بوده، و بعد بلافاصله ادامه ميدند كه اما اين مهاجران بسيار قدردان فرصتى هستند كه كانادا به اون ها داده. 

به نظر ميرسه كه قطع كردن رابطه ديپلماتيك، به معناى قطع كردن رابطه ى انسانى نيست. در حالى كه دولتمردان كانادا به سادگى مى تونند در دفتر خودشون در اوتاوا بنشينند و كاغذى امضا كنند و سفير خودشون رو فرا بخونند، من و شما و دندانپزشك ايرانى مون نمى تونيم ارتباطمون رو با پدرمون، مادرمون، و سرزمينمون قطع كنيم. به ايران ميريم تا عروسى بگيريم، به ايران ميريم تا در جشن نامزدى دخترخاله مون شركت كنيم، به ايران ميريم تا تكليف اموالمون رو مشخص بكنيم. عدم وجود رابطه ديپلماتيك با كشورى كه مبدأ اين همه دانشجو و مهاجر تحصيلكرده و مفيد اين كشور هست بى معناست و حالا شايد زمان خوبى براى مطالبه ى اين حق هست.

"دلم براى شما تنگ شده است"


دلم براى شما تنگ شده است. نبرد با خود تا همه چيز در همين جمله ى كوتاه باقى بماند. من دلم تنگ شده است اما به شما زنگ نمى زنم. من دلم تنگ شده است اما به شما فكر نمى كنم. به آن فكر نمى كنم كه روز آخر پنهانى از من عكس گرفتيد، و براى چند ثانيه آنقدر طولانى به من نگاه كرديد، بى آنكه چيزى بگوييد. به آن چند ساعت خوش و كوتاه در  تهران كنار شما، در آن عصر زمستانى نمى انديشم، و به سفرى كه مى خواستيم برويم- و هرگز نرفتيم.  

شما حتى نمى دانيد من اهل خوراكى هاى ترش نيستم. اما آلوچه ها را به هر زحمتى بود با خودم آوردم. در آن چمدان كوچك، زير كتابهايتان جايشان دادم. ديشب همه را بسته بندى كردم و در فريزر گذاشتم. در ظرف هاى هم اندازه. در فريزر كوچكم.  من كه به اينجا، همانطور كه شما مى گوييد، "پى زندگى ام" بازگشته ام.  

دلم براى شما تنگ شده است. از وقتى آمده ام برف نيامده است. همان سرماى خشك، آسفالت سفت اتوبان ها و تاريكى زودهنگام دلگير كه تا كيلومترها گسترده است. آدم بايد سرش را گرم كند، با آدم ها، با ورزش، با غذاها، با "نت فليكس". دلتنگى گناه است، دوست داشتن گناه است. آدم بايد كار كند. مثل پدربزرگ كه هر روز ساعت ٨ كركره هاى مغازه اش را بالا مى كشد. مثل پدربزرگ، كه هر روز ساعت ٨ كركره هاى مغازه اش را بالا مى كشيد. اگر پدربزرگ مثل من جوان بود، اگر پدربزرگ مى توانست مثل من كار كند، آن وقت ديگر دلتنگ هيچ كس نمى شد.  

دلم براى شما تنگ شده است. و اين چه جمله ى تنهايى است. همينطور ايستاده وسط اتوبان هاى خشك و سرد اين شهر. اما هست و در مراجعه. گاه به گاه. همانطور كه مى روم تا مرخصى هاى فيليپ را توى سيستم ثبت كنم، و با اداره ى كار تماس بگيرم تا ببينم آيا ريتا مى تواند از هفته ى آينده سر كارش برگردد يا نه.  

دلم براى شما تنگ شده است. و اين كوتاه ترين، سرتق ترين جمله ى دنياست. 

يك تصوير سياه و سفيد


بعضى روزها بعد از ساعت ها سر و كله زدن با آدم ها و مشكلات پيچيده شان، سرم را روى ميز ميگذارم، چشم هايم را مى بندم و سعى مى كنم چند لحظه آرام بگيرم. و آن وقت نمى دانم چرا تصوير مبهمى از آن فيلم معروف عصر جديد چارلى چاپلين به خاطرم مى آيد. تصويرى است از كارگرى كه كنار خط توليد ايستاده است و يكى يكى پيچ هايى را كه از جلويش رد مى شوند سفت مى كند. تصوير ساده اى است از كارگرى  كه در آستانه ى قرن بيستم، در يكى از نخستين فيلم هاى صامت سياه و سفيد، ايستاده است.    

بعد در ذهنم دوربين عقب تر و عقب تر مى رود و سرانجام ثابت مى شود. حالا آن مجموعه ى منظم را از بالا مى بينيم، چنان كه يك خداى يونانى. تمامى خط توليد و همه ى كارگرها با لباس هاى متحدالشكلشان. همه ى آن چرخ و دنده و نقاله ها كه مثل ساعت حركت مى كنند.  

به اين فكر مى كنم كه اين تصوير اولين بار كى به سراغم آمد. شايد از آن روزى كه لورن درباره ى "برنامه ريزها" به من گفت. يكى از مديرهاى فروش از واحد منابع انسانى سوال كرده بود كه آيا بايد به هر ٥ فروشنده ى دپارتمانش، برنامه هاى يكسانى بدهد؟ من دنبال سياست و قانون شركت مى گشتم كه به مدير نشان بدهم، كه لورن گفت اين كار ما نيست.

پرسيدم چطور كار ما نيست، و آن وقت بود كه برايم توضيح داد. من را بگو كه تا به آن روز فكر مى كردم صبح هر كس سر كارش مى آيد و مى رود يك گوشه اى در واحد خودش، مثلا مشغول فروش كفش زنانه يا جواهر آلات بدلى مى شود. اما لورن گفت كه اين طور نيست. و برنامه ى كارى تمام فروشگاهها هر ماه از يكى از دفترهاى شركت در پنسيلوانيا مى آيد.

-آن برنامه ريزهاى پنسيلوانيا هستند كه تعيين مى كنند هر كس در كجا قرار بگيرد."

آن وقت بود كه فهميدم كه هر كس سه تا عدد دارد. و آن عددها تعيين مى كنند كه او در كجا و در چه زمانى قرار بگيرد. به تدريج فهميدم كه اگر يكى از اين عددها ذره اى پس و پيش يا نادرست بشود چه مشكلاتى پيش مى آيد. همه چيز آن قدر منظم و برنامه ريزى شده است كه كافى است كسى، جايى، پيچى را اشتباه بچرخاند تا تمام سيستم مثل چوب هاى بازى جنگا فرو بريزد. همين ماه قبل بود كه مارتا بابت همين جريان دير حقوقش را گرفت. مارتا، همان دختر ريزنقشى كه هميشه وقتى حرف مى زند دو تا دندان سفيد خرگوشى اش معلوم مى شود. 

راستى يادم باشد دوباره ى براى مالى ايميل بدهم و ببينم مدارك مخصوص مزايا را آماده كردند يا نه. آن دختر بيچاره منتظر است و دو هفته است مرخصى زايمانش شروع شده. حالا چطور ايميل را بنويسم كه مطمئن باشم حسابدارهاى هندى مان زود جواب مى دهند؟ از وقتى فهميده ام كارمندهاى دفتر هندوستان به ساعت امريكاى شمالى كار مى كنند و شبهايشان را اينطور پشت كامپيوترهايشان صبح مى كنند، سعى مى كنم مهربان تر بنويسم. 

چشم هايم را باز مى كنم و مى روم تا قدمى بزنم. درخت هاى سبز وسط سالن دفتر مركزى. دو دختر فروشنده با لبخند و رژ لب براق و چمدان هاى بزرگى پر از نمونه پيراهن. زن مكزيكى قد كوتاه با چرخ دستى مخصوص تميز كردن توالت كه دارد آشغال هاى توى سينك 
ظرفشويى را در مى آورد... 

صد سال گذشته است و ديگر اثرى از آن فيلم صامت، آن فيلم سياه و سفيد نيست، اما آن كارگر قصه ى چاپلين انگار هنوز حضور دارد، اين بار با موبايل و لپ تاپ به جاى چكش. مجهز به آخرين تكنولوژى هاى روز.

Wednesday, January 1, 2020

فاصله



بعضى روزها به خوابم مى آمد. محتواى خواب هر بار فرق مى كرد، اما آن احساس غريب هر بار در تمام طول رؤيا حضور داشت. چيزى شبيه يك گرماى دلپذير كه در شريان هايم جريان داشت و از فرق سر تا نوك پايم مى رفت و مى آمد و همه جايم را گرم مى كرد. بود و مهم نبود كه چه مى كرد يا چقدر واضح بود، اما بود. گاه فاصله در اين رؤياها به شكلى غريب خود را نشان مى داد. من و او در ماشين، در كنار هم، نشسته بوديم و او داشت عكسم را كه در دست داشت مى بوسيد. و من به او نگاه مى كردم كه چطور عكسم را مى بوسد. گاهى هم در اين خوابها او خود حضور نداشت و تنها سايه اى از او بود. من در شركت بودم و او به من تلفن مى زد. من آن تلفن قديمى سياه ادارى را برمى داشتم و او داشت توضيح ميداد كه براى تولد من چطور رئيسم را دست به سر كنم تا بيرون برويم. خواب تصويرى بود از اتاقى در يك اداره، با كمدهاى چوبى بلند، و كمى دورتر كركره ها كه آفتاب از ميانشان بيرون زده بود. و نزديكتر به من، گلدان هاى سبز روى هره ى پنجره. بعد به آرامى از ميان آن رؤياى شيرين بيرون كشيده مى شدم اما چشم هايم هنوز بسته بودند. پلك هايم را مى بستم تا آن تصوير و آن رؤيا و آن احساس دور غريب پشت پلكهاى بسته ام با من بماند. انگار دوباره ده ساله ام، و دارم كفشهاى خاله جان را قايم مى كنم تا مبادا از پيشمان برود. (اما خاله هر بار كفشهايش را پيدا مى كرد و همان طور كه غش غش مى خنديد و مى گفت دوباره مى آيم، ساك قهوه رنگش را در دست مى گرفت و دكمه هاى مانتوى بلندش را مى بست و راهى كوچه ها مى شد.) و بعد كم كم پلكهايم را باز مى كردم و ميديدم كه نور از پنجره بيرون زده است، و رنگ سفيد ملافه ها، ديوارها، و كركره هاى اتاق به يادم مى آورد كه اينجا هستم. در اين اتاق تميز و سفيد و دور. دور از او. 

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...