Sunday, May 31, 2020

نامه به مادربزرگ



ماما، 
شما در سمت راست عکس، با یک پیراهن گلدار تابستانه ایستاده‌اید . یکی از خاله‌ها را در آغوش گرفته‌اید. و دور و برتان بچه‌ها، قد و نیم قد، ایستا‌ده‌اند و لبخند می‌زنند. لبخند‌هایی که دوربین، در آن آفتاب داغ تابستان در دهه‌ی سی، در میان نخل‌های آبادان ثبتشان کرده‌است. پاپا هم در عکس هست. با همان حضور خاص همیشگی‌اش، که انگار بود اما نبود و از این آب و خاک و آدم‌ها فاصله داشت. پاپا دکمه‌های کت‌شان را اشتباه بسته‌اند. تمام صبح، حتما، به یافتن چهاردهمین راه حل برای یک مسا‌له ی ریاضی و يا قافیه ی آخرین شعرشان فکر می‌کرده‌اند، و در آن میان، یک دکمه‌ی کت ناقابل در یک عکس خانوادگی دیگر چه اهمیتی می‌توانسته داشته باشد؟ 

"ماما"، این نامه را برای شما می‌نویسم. ماما، این چهار حرف ساده که برای ما بچه‌ها در تمام دنیا فقط مال شما بود. (بزرگتر که شدیم از مامان و خاله‌ها پرسیدیم که چرا مادرشان را ماما  و پدرشان را پاپا صدا می‌کرده اند و آن‌ها گفتند که چون پاپا فرانسه می‌دانست، و در فرانسه به مامان، "ماما"، و به بابا، "پاپا" می‌گویند.) شما همیشه برای همه ی ما، "ماما" بودید. آن زن سال‌های دور که هیچ کدام از ما بچه‌ها هیچ وقت ندیدیم اما همیشه درباره اش شنیدیم. که در ١٥ سالگی به ناچار خانه و زندگی‌ و ثروت پدری‌اش را رها کرده بود و با مادر و خواهرهایش از شوروی سابق به ایران آمده بود. داستان آمدن مادر و دخترها به ایران و فرستاده شدن پدر به زندان‌های سیبری برای ما بچه‌ها عجیب و مرموز بود. و بعد شما را را شوهر دادند. در هفده یا شاید هجده سالگی. 

ماما، اينجا شکوفه‌ها در برف ماه مه یخ زده و پژمرده شده‌اند. عصرها بعد از كارم مى روم قدم بزنم. من در حومه ى شهر زندگى مى كنم. در پیاده‌روهاى اينجا به ندرت آدم پيدا ميشود. چند ماشین، گاه به گاه، از خیابان رد می‌شود و دیگر هیچ. شهر دوباره سرد شده‌ است و مردم در خانه‌های قشنگ گرمشان، پشت چمن‌های مرتب و شمشادهای سبزشان گم شده‌اند. امروز همان طور که راه می‌رفتم به یادم آمد که در آن‌ سال‌ها خانه‌ها در آبادان هم همینطور بوده‌اند. با شمشادهای بلند و گل‌کاری‌های قشنگ در باغچه‌های جلوی خانه. اما می‌دانم که شما در چنین خانه‌ای نبوده‌اید. من خانه‌ی شما را دیده‌ام. سال‌ها بعد از آنکه شما از آنجا رفتید. همان خانه‌ی سر نبش شهرداری را، با حیاط خیلی کوچک و نرده‌ها و پنجره‌ی بزرگی که رو به خیابان باز می‌شد. شما سهمی از شمشادها نداشته‌اید. 

ماما، امروز كه بين شمشادها قدم مى زدم و دست هايم را در جيب كاپشنم فرو كرده بودم تا يخ نزنند به ياد شما افتادم. و بعد به ياد آن همه عكس و متن و شعر روز مادر كه اين روزها خواندم. مردم نمى دانند از چه حرف مى زنند وقتى از مادرها مى گويند. اما چه كسى مى تواند به اندازه ى شما سزاوار اين نام باشد؟ شما كه در اين عكس تنها دو سال از من بزرگتريد. و با بازوهای قوی‌تان بچه‌ای را بغل کرده‌اید و شش هفت بچه ى قد و نیم قد دیگر هم در اطرافتان اند. مستقيم به دوربين نگاه مى كنيد و شاید حامله هم هستید. ماما، سى ساله هاى امروز از پس خودشان يك نفر هم برنمى آيند.

شما در عکس کنار نخل‌ها ایستاده‌اید. دختر بزرگتان پشتتان است و بقیه‌ی بچه‌ها همه نزدیک به شما ایستاده‌اند. و پاپا به اندازه‌ی ۷ بچه و یک کت با دکمه‌های كج با شما فاصله دارند. ماما، شما در عکس چقدر تنهایید. و چقدر قوى، و چقدر بزرگ. ماما، كاش شما را ديده بودم.

No comments:

Post a Comment

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...