Thursday, March 26, 2020

در خانه مى مانيم: يادداشت ٢٣ مارس

نمى دانم از كجا شروع شد، شايد از وقتى بزرگ شديم و براى خودمان لپ تاپ خريديم، شايد از وقتى از سر سفره ى پدرى جدا شديم و راه اين جاده هاى لرزان هوايى را در پيش گرفتيم. شايد از فرندز گذاشتن سر يك ناهار خوشمزه شروع شد. اما كم كم ديدم كه همه چيز را موقع غذا خوردن مى بينم. تمام اخبار جنگ، تظاهرات، و غمگين ترين فيلم ها در حينى كه روى نان تست كره مى مالم. تا امروز كه دوستى به من گفت فيلم جديدى ببينم. "فى فى از خوشحالى زوزه مى كشد". مستند دلپذيرى است از واپسين روزهاى زندگى نابغه اى عجيب در هتلى در ايتاليا. دقايق آخر فيلم بود و همينطور كه قاشق قاشق سوپ مرغ رقيقى را مى خوردم ديدم مرد دارد خون بالا مى آورد. در تصوير فقط پرده ها و آفتاب ديده مى شدند، اما مى شنيدم كه مرد دارد خون بالا مى آورد. ديدم كه نمى توانم ادامه بدهم. كسى داشت همان جا جلوى من مى مرد، و من داشتم سوپم را مى خوردم. حتى نمى توانستم مردن او را قطع كنم تا سوپم تمام شود. لحظه ى غريبى بود. لحظه اى به غايت حقيقى. لحظه اى كه عمق نزديكى مرگ با زندگى را بى پرده جلويم مى گذاشت.  

اين روزها مرگ جلوى چشم هايمان است. اخبار دنبالمان مى كند، در خلوتترين ساعات روز، در آسايش رختخواب. نمى گذارد پاهايمان را روى هم بيندازيم، سريالمان را ببينيم، سوپمان را بخوريم. حتى اگر تمام شبكه هاى خبرى را قطع كنيم خاله يا عمو يا همسايه اى پيدا مى شود كه خبرها را به ما برساند. " همين امروز ٨٠٠ نفر در ايتاليا مردند." و من صبح براى قدم زدن رفتم، و عصر چند صفحه كتاب خواندم. و پشت پنجره گنجشكها مى خوانند.

و گاه درد نزديكتر از آن است كه بشود از آن گريخت. يك همسايه، يك آشناى روزهاى كودكى. و شايد نزديكتر...

اين روزهاى دستكش يك بار مصرف، آب ژاول، و ماسك. اين روزها كه بايد در خانه سپرى شوند. جلوى گوينده هاى اخبار تلويزيون. و اين همزيستى غريب زندگى و مرگ. در خانه مى مانيم تا زنده بمانيم. نوروز ١٣٩٩.

Sunday, March 15, 2020

٢٩ فوريه ٢٠٢٠


مى نويسم در اين روز ٢٩ فوريه. اين روزى كه هر ٤ سال يك بار اتفاق مى افتد. تقويم را نگاه مى كنم. تقويمى كه امسال فوريه در آن ٢٩ روزه است. اين تقويمى كه حالا ديگر معنايى ندارد. روزهايى كه به هفته هايى تقسيم مى شوند، هفته هايى كه به ماههايى تقسيم مى شوند، و ماه هايى كه بى خاصيت يا ويژگى به خصوصى يكى پس از ديگرى در تقويم از پى يكديگر روانند. فكر مى كنم كه چطور در تمام اين سال ها به يك بليت هواپيما دلخوش بوده ام. بليتى كه تعيين كرده است كه ٤ ماه، ٣ ماه، ٤٥ روز، ٥ روز، ٣ روز و ٢٦ دقيقه مانده تا از پنجره هايى كوچك، سوسوى آن چراغ هاى زرد رنگ را در زمينه ى سياه شب از دور ببينم. فرودگاه. تهران. خانه.

٢٩ فوريه است. بعد از آن مارس و بعد آوريل و ژوئن از راه مى رسند. نقطه اى، جايى در تقويم نيست كه ژوئيه در آن به تير و مرداد برسد. و اپليكيشن خريد بليت هواپيما، اپليكيشنى كه وقت هاى بيكارى به سراغش مى رفتم، حالا يك گوشه ى صفحه ى موبايلم بيكار مانده است. به اين فكر مى كنم كه اين خوشحالى كوچك، اين خريدن يك بليت به سوى خانه، چگونه بارها و بارها در ماه هاى اخير در معرض تهديد قرار گرفته است. با شليك يك اسلحه، با آتش يك موشك در سياهى شبى ملتهب، با پوزخند ويروسى پليد. فكر مى كنم، به جان هايى كه تهديد مى شوند، به مرزهايى كه بسته مى شوند، به سرزمينى كه دورتر و دورتر مى شود. و به ما، كه اينجا جا مانده ايم. مى نويسم، در اين روز ٢٩ فوريه. بيرون برف مى آيد. و باد دانه هاى برف را با قدرت به شيشه ى پنجره مى كوبد.

یک تصویر

مكان: هويزه، شهری در ۷۰ کیلومتری اهواز  تصوير: مردی كه خود را از چاه نفت حلق آويز كرده است. پايين تر روى زمين، يك جفت كفش كهنه. چند نف...