شنبه ٢٥ اوت
هر روز صبح، راس همان ساعت، رفتن به همان خيابان، رفتن به همان ساختمان، نشستن پشت همان ميز، ديدن همان آدم ها. هفته ها، ماهها و سالهاى سال پس از يكديگر. آيا بيشتر ما از چنين شكلى از زندگى، و افسردگى و كسالت همراه با اون، گريزان نيستيم؟
راب يك فروشنده ى دوره گرد هست. براى يك شركت بازاريابى كار مى كنه و كارش اين هست كه از صبح در خيابان هاى كينگستن، و گاها شهرهاى اطراف، راه بيفته، در خانه ها رو بزنه، و بسته هاى اينترنت بفروشه. راب حقوق ثابت نداره و تمام درآمدش از راه كميسيون هست. راب يك آدم بسيار اجتماعى هست كه از كارش راضى هست و به نظر مى رسه كه در اون خيلى هم خوب باشه.
لحظه اى به اين تصوير فكر كنيد. صبح به صبح سوار ماشين ميشيد و به شهرى ميريد كه تا به حال هرگز به اون سفر نكرديد، به خيابانى كه تا به حال هرگز در اون نبوديد، تا در خانه ى كسى رو بزنيد كه هرگز صاحب اون رو نديديد، تا با واكنشى مواجه بشيد كه از قبل به هيچ شكلى نمى تونيد اون رو پيش بينى كنيد. آيا كارى در دنيا هست كه بيش از اين استرس آور باشه؟
اما پس از زدن در چه اتفاقى مى افته؟ راب با واكنش هاى مختلفى مواجه ميشه. در خانه اى با گل كارى هاى قشنگ، خانم مهربانى با دلسوزى از اون مى پرسه كه شرايط قرارداد چى هست. در محله ى فقير نشين ترى، مرد ميان سالى كه در حياط پشتى نشسته اون رو به يك ليوان آبجو مهمان مى كنه. در يكى از آن خانه هاى بالاى تپه، مرد مسن بداخلاقى با صداى بلند شروع به فحش دادن مى كنه و در رو محكم توى صورتش مى بنده.
امروز همان طور كه راب داشت درباره ى اين واكنش ها صحبت مى كرد ازش پرسيدم، يعنى يك نفر اينطور فحش رو مى كشه بهت و در رو محكم مى بنده و تو همونجا نمى زنى زير گريه؟
- نه. چون مى دونم دو قدم كه اون طرف تر برم همسايه بغليش با روى خوش از من مى پرسه كه آيا توى اين گرما آب لازم ندارم كه برام بياره؟
توانايى بلند شدن و رفتن و در ديگرى رو زدن، وقتى درى با سردى تمام بر روى شما بسته شده. و داشتن اين اطمينان، در جهان آدم هاى سرد و بى تفاوت اطرافمون، كه بالاخره درى در جايى باز خواهد شد، و كسى از چيزى كه ما داريم استقبال خواهد كرد. چه كسى مى تونه روى چيزى كه راب بدين گونه با قدم زدن هاى طولانى در زير نور آفتاب ياد مى گيره قيمت بگذاره؟

No comments:
Post a Comment